eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🌺⃞° ••↯ احسنټ‌یابدࢪ‌العجـم🌙 لبیڪ‌یا‌شمـس‌العرب🖐🏻 اۍ‌حـسن‌خُلقَټ‌بـی‌بدݪ اۍ‌ازتو‌عاݪـ🌎ـم‌در‌عجب❕ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✨بـرآورده‌شـدن‌حاجات🤲🏻 زیـارت‌عالی و پرفیض "زیارت‌عاشورا" را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید ••شـھـیدمدافع‌حرم‌نوید‌صفری❥ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_یڪ سمانه که آن همه وقت بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسید
✐"﷽"↯ 📜 💟 سمانه دستانش را در هم قفل کرد و سردرگم دنبال جوابی بود که به محمد بگوید. ــ سمانه دایی جان ،خجالتو بزار کنار و حرفتو بزن،تصمیمی که قراره بگیری حرف یک عمر زندگیه،پس جواب منو بده؟تو کمیلو دوست داری؟؟ ــ نمیدونم دایی ــ نمیدونم نشد حرف دختر خوب،آره یا نه؟! سمانه چشمانش را بر روی هم فشرد و به کمیل فکر کرد،به کارهایش به حرف هایش،به پیگیری کارهایش در زندان به اهمیت دادن به علایقش،به دفاع کردنش ،به نگرانی و ترس نگاهش در آن شب،این افکار باعث شد که لبخندی بر لبانش بنشیند. . محمد بلند خندید و گفت: ــ جوابمو گرفتم سمانه دستی به گونه های سرخش کشید و حرفی نزد. ــ پس الان بزار من برات بگم سمانه کنجکاو نگاهش را بالا آورد و به محمد دوخت. ــ میتونم بدون هیچ شکی بگم که کمیل بهترین گزینه برای ازدواج تو هستش،سمانه تو بهتر از همه میدونی که کمیل اونی که نشون میده نیست و به خاطر همین چیز خیلی عذاب کشید محمد خنده ای به نگاه های مشکوک سمانه کرد و گفت: ــ اینجوری نگام نکن،آره منم از اینکه کمیل نیروی وزارت اطلاعاته خبر دارم ــ ولی اون گفت که کسی خبر نداره ــ من ازش خواسته بودم که نَگه ــ یعنی شما هم... ــ نه من کارم همینه،الان اینا زیاد مهم نیستن،سمانه کمیل به خاطر کارش خیلی عذاب کشید از خیلی چیزا گذشت،حتی از تو . سمانه آرام زمزمه کرد: ــ از من ــ نگو که این مدت متوجه علاقه ی کمیل به خودت نشدی؟اون به خاطر خطرات کارش حتی حاضر نبود با تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنه ــ خطرات چی؟ ــ نمیدونم شاید کمیل راضی نباشه اینارو بگم ــ دایی بگید این حقمه که بدونم ــ کمیل یکی از بهترین نیروهای وزارت اطلاعاته ،ماموریتای زیادی رفته،و گروهک های زیادیو با کمک گروهش منهدم کرده،به خاطر سابقه ای که داره دشمن کم نداره،دشمنایی که نباید دستم گرفتشون،اونا به هیچ کسی رحم نمیکنن،بچه زن مرد جوون براشون هیچ فرقی نمیکنه سمانه دستانش را مقابل دهانش گرفت و نالید: ــ وای خدای من ــ برای همین کمیل از ازدواج با تو فراری بود،یه شب ماموریت مشترک داشتیم حالش خوب نبود،یه جا اگه حواسم بهش نبود نزدیک بود تیر بخوره سمانه هینی گفت و با چشمان ترسیده به محمد خیره شد. ــ بعد ماموریت وقتی دلیلشو پرسیدم گفت که بخاطر اینکه تو جواب منفی بدی چه حرفایی به تو زده و تو چه جوابی دادی و بدتر تصمیم تو برای ازدواج با محبی بوده ــ من نمیتونم باور کنم آخه کمیل کجا و... ــ میدونم نمیتونی باور کنی،اما بدون که کمیل با تمام جذبه وغرور و اخم علاقه و احساس پاکی نسبت به تو داره، سمانه دایی کمیل یه همراه میخواد،که حرف دلشو بهش بزنه،از شرایط سختش بگه،کسی که درکش کنه،کمیل با اینکه اطرافش پر از آدم مهربون بوده اما تنهاست،چون نمیتونه حرفاشو به کسی بگه،به خاطر امنیت اطرافیانش خودشو نابود کرده ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
📢|گاهےیڪ‌تلنگــࢪڪافیسٺــ⁉️ 🔸میتࢪسـم‌ازخـۆدݥ ...⇣ •زمـانیڪه‌عڪس‌شہـداࢪو بہ دیواࢪ اتـاقـم چسبونـدݥ ولےبہ‌دیـواࢪدلــم‌نہ❌ 🔹میتࢪسـم‌از‌خـودݥ ...⇣ •زمانیڪه‌اتیڪت خـادم‌الشہـدا ࢪو بہ سینہ‌اݥ میچسبـونم ، اما " خـادم پدࢪو مـادࢪ " خودݥ‌نیسٺـم ❗️ 🔸میٺࢪسـم‌ازخــودݥ ...⇣ •زمانیڪه‌اسمـم‌تـوۍ لیسٺــ تمـاݥ اࢪدوهـاۍ جہـادۍهسٺــ ، ولےتــوۍخـونہ خـودمــون‌هیـچ ڪارۍانجــاݥ‌ نمیدݥ ✖ 🔹میتࢪسـم‌ازخـودݥ ...⇣ •زمانیڪه‌بـࢪاۍ مـادࢪاۍ شہـدا اشڪ میــࢪیـزݥ. اما " حـࢪمٺــ مــادࢪ " خــودم ࢪو حفـظ نمیڪنم !🚫 🔸میتࢪسـم‌از‌خـودݥ...⇣ •زمانیڪه فقـط ࢪفتـن‌شہـدا ࢪو میبینـم ، ولے " شہـیدانہ‌زیستنشـون " ࢪو نہ !💔 🔺شہـدا شࢪمنـده‌ایـم ڪه‌مـداݥ‌شـࢪمنـده ایـم ...! °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📢|گاهےیڪ‌تلنگــࢪڪافیسٺــ⁉️ 🔸میتࢪسـم‌ازخـۆدݥ ...⇣ •زمـانیڪه‌عڪس‌شہـداࢪو بہ دیواࢪ اتـاقـم چسبونـدݥ ول
°•🖇•° ⇣روایٺ‌حـاج‌حسیـن‌یڪتـا: بہ قیافہ مثبتتــ نگـاھ نمیڪنـن؛∅ به اون دلِ وامـونده‌ات‌نگـاه‌میڪنــن..! | پس‌بہ‌چادࢪ و ࢪیـش‌نیس‌‌رفیــقツ |
‌•••مجموعه‌شـھـدایی‌"ابراهیم‌ونوید‌دلها" باتوجه‌به‌افزایش‌شیوع‌کرونا‌تصمیم‌دارد... 📌تمام‌هزینه‌مراسم‌‌‌سالگرد‌شھادت↯ "‌‌شهید‌نوید‌صفری" و "شهید‌خلیلی" ‌ر‌ا‌ صرف ‌‌تهیه ‌بسته ‌ارزاق‌ برای‌ کمک ‌به‌نیازمندان‌کند☛ ◈لذ‌‌ا‌ از شما ‌خیرین ‌و‌ خیرخواهان‌عزیز خواهشمندیم با کمک های خود هرچند اندک مارا در این کارخیرهمراهی ‌کنید. 💳6037-9972-9127-6690⇦ آیدی‌جـھـت‌ارسال‌فیش↯ @shohadaa_sharmandeimm ⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•🌷 ͜͡🕊•| ‌ـ༊|سیــرھ شهــــدا شہیــدمـدافـع‌حـرم‌نــویــدصفـرۍ❥ خیلے مقیــدبــۆد ڪه‌شـب‌هاێ‌جمعــه دعـاێ‌ڪمیــل،حـاج‌منصـۆر ࢪا دࢪ حࢪݥ‌شـاه‌‌عبـدالعظیـم‌؏ حضـۆࢪداشٺـه‌باشـد. بـاهـم‌خیلےمــزاࢪشہـدامۍࢪفٺیـم. همه‌حࢪفـش‌هـم‌بــامـا ایـن‌بــۆدڪه دعـاڪنیدمـن‌شہیـدشــۆݥ. آنقدࢪهـم‌پیگیـࢪۍڪࢪد ۆ دࢪروضـہ‌هـاخــواسٺ‌ تـابه‌آࢪزویــش‌ࢪسیــد.💔 🗣|بــه‌نقـل‌از‌دوسٺ‌شہیــد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
|•🌷 ͜͡🕊•| ‌ـ༊|سیــرھ شهــــدا شہیــدمـدافـع‌حـرم‌نــویــدصفـرۍ❥ خیلے مقیــدبــۆد ڪه‌شـب‌هاێ‌جمعــه
•|♡༊|• مےدانـم... از اینجــا↯ڪہ‌مـن‌نشستـہ‌ام تا آنجــاڪہ‌تــ∞ــوایستــاده‌اۍ↷ اێ‌شہیــد فاصـلہ‌بسیــاراسٺــ↻ اما… ڪافیستـ تــ∞ــو فقـط دسٺـم‌رابگیــرۍ↬ دیـگـر فاصـلہ‌اۍنمےمـانـد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°|•🎞 ͜͡📷•|° 🙎🏻‍♂||پــــࢪۆفــــایــݪ‌پــــســࢪۆنــــہ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
[•بســـــم‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصدیـقیـن•] همراهان‌گرامے‌🌱 بࢪای‌حمایت‌از‌مجموعه‌لطفا‌ازطࢪیق لینڪ‌هاۍدࢪج‌شده‌گـࢪوه‌هاوکانال‌هاۍ مـاࢪادنبال‌ڪنیـنツ ‌•••ابࢪاهیـم‌ونـویـددلـھـاتاظـھـور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f •••کانال‌عشق‌یعنے یه‌پـلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f •••کانال‌استیکࢪشهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 ••• بیت‌الشـھـدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c •••بیت‌الشـھـدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 ⇦ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـت‌هیـچ‌استخاࢪه نیست.🌱 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
𝀈"♥️͜͡🌿"໑ تا کࢪیمۍچون‌حســن‌بنده‌نوازۍدارد سائلۍ‌بࢪدࢪاین‌خـانہ‌بہ‌من‌می‌آید عُمࢪ‌یسټ‌دخیلـــم🖇 بہ‌ضࢪیحی‌ڪہ‌نداࢪۍ...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
[❞"📿🙄"❝]↯ اذان‌نماز‌ رو‌ کہ‌گفتن‌ر‌فتم‌سراغ‌فرمانده🤨 بهش‌گفتم‌روحانی‌نداریم بچہ‌ها‌دوست‌دارن‌پشت‌سر‌شما‌نماز‌ رو ‌بہ‌جماعت‌بخونن فرمانده‌مون‌قبول‌نمی‌ڪرد میگفت:پاهام‌ترڪش‌خورده‌و‌حالم‌مساعد‌ نیسٺ.😢 یہ‌آدم‌سالم‌بفرستین‌جلو‌تاامام‌جماعت‌بشہ بچہ‌ها‌گوششون‌بہ‌این‌حرفا‌بدھڪار‌نبود خلاصہ‌باهر‌زحمتی‌شده‌فرمانده‌ رو‌ راضی‌کردند‌کہ‌امام‌جماعت‌بشہ.😑🖐🏻 فرمانده‌‌نماز‌ رو‌ شروع‌ڪرد‌‌وماهم‌بهش‌اقتدا‌ڪردیم. بنده‌خدا‌ از رڪوع‌‌و‌سجده‌هاش‌معلوم‌بود‌پاهاش‌درد‌ میڪنہ.😣 وسطای‌نماز‌بود‌ڪہ‌یہ‌اتفاق‌عجیب‌افتاد. وقتی‌میخواست‌برا‌ی‌رڪعت‌بعدی‌بلند‌بشہ انگار‌پاهاش‌درد‌گرفتہ‌باشہ، یهو‌گفت:یــا‌ابلفضــل😩وبلند‌شد😐 نتونستیم‌خودمون‌رو‌ڪنترل‌ڪنیم‌همہ‌ زدیم‌زیر‌خنـ😂ـده. فرماندمون‌میگفت:خدا‌بگم‌چیڪارتون‌ ڪنہ! نگفتم‌من‌حالم‌‌خوب‌نیست‌یڪی‌دیگہ‌رو‌ امام‌‌جماعت‌بذارین😒😂. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
^🌿⃞ ✆^ چطوروقتۍ‌تلفن‌زنگ‌میزنه‌سریع‌میریم جواب‌میدیم📞 الانم‌خداداره‌زنگ‌میزنه‌نمیخواۍ جوابشو بدی؟
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_دو سمانه دستانش را در هم قفل کرد و سردرگم دنبال جوابی بود که
✐"﷽"↯ 📜 💟 ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زندگیش باشی،تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده،همراهیش کنی و نزاری کم بیاره،اون نیاز داره به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن ،بره پیش کسی باهاش حرف بزنه آرومش کنه،بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره. محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت. ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره،تو میتونی قلبشو آروم کنی،اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن. سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت ،محمد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند: ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیدونی چیکار کرد،ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم،اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت: ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟ سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد ــ من دیگه برم ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم ــ نه خودم میرم ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره‌ با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته ــ برا چی؟ ــ از اون شب ،هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد،محمد تا بیرون همراهی اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد. سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد،باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد،وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد،دوست داشت کمیل را ببیند،با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست،پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید. با رسیدن به خانه بعد از تشکر از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد،با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد، ــ سلام وروجکا بچه ها با جیغ و داد به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت. ــ عزیزای دلم خوبید هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند،سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند. ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید بچه ها به سمت انباری رفتن،سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت ،همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود صدای صحبت کسی توجه اش را جلب کرد ،نگاهی به نیلوفر که انطرف مشغول صحبت با گوشی بود،آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد. ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند: ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی ــ دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله و بلند خندید و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد و از کنارش گذشت،سمانه شوکه به بوته های روبه رویش خیره شده بود،به صدای بچه ها که او را صدا می کردند اهمیتی نداد و فقط به یک چیز فکر می کرد که کمیل او را بازی داد ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°○•✾ ⃟ 💚•○° امـشب‌سخـن‌ازجــان‌جـہــان‌ بــایـدگفـٺ… ٺـۆصیـف‌رسـۆل‌انـس‌وجــان‌ بــایـدگفـٺ… دࢪشـــــام‌ولادٺ‌ دوقــطب‌عــالــم ٺبـࢪیــڪ‌بـه‌صــاحب‌الــزمــان‌ بــایـد‌گفـٺ… °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
°○•✾ ⃟ 💚•○° امـشب‌سخـن‌ازجــان‌جـہــان‌ بــایـدگفـٺ… ٺـۆصیـف‌رسـۆل‌انـس‌وجــان‌ بــایـدگفـٺ… دࢪشـــ
°•🦋 ⃝⃡❥ ✦دࢪخلوٺ‌شب‌آمنہ‌زیبــاپسـࢪۍزاد تنہــانہ‌پسـࢪ،بربشࢪیٺ‌پــدرۍزاد… ✦دࢪفتـنہ‌بیدادگــࢪان‌دادگرۍزاد چشم‌همہ‌روشن‌ڪہ‌چہ‌قرص‌قمرۍزاد…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸙به مناسبت سالࢪوز شهادت شهیدنۅیدصفرۍ"و"شهیدࢪسۅل‌خلیلے" ✦مجموعہ‌ابراهیم‌ونوید دلهاتاظهوࢪ ࢪزمایش ڪمڪ مومنانہ‌ࢪا بࢪگزار میڪند. ⇦جهت مشاࢪڪت‌دࢪ این‌طࢪح مبلغ موࢪد نظࢪ رابـہ‌شماࢪه ڪاࢪت‌زیࢪ ۅاࢪیز کنید👇 💳6037-9972-9127-6690 آیدی‌جـھـت‌ارسال‌فیش↯ @shohadaa_sharmandeimm ⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•🦋 ⃟ ⃟ ⃟🦋•° ۞|دۆ ࢪخساࢪسـمٰاواٺۍ دۆ انسـان‌ِخُــداسیـمٰا... دۆ عیسۍدَݥ،دۆ موسۍیـَد دۆ حُسـن‌ِخالـقِ،سَـر مَــد... یڪی‌عـٰالۍ،یڪی‌اَعــلٰا یڪی‌صـٰادق،یڪی‌اَحمـد|۞ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f