eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°° شھادت، حکایتِ عاشقانه‌ آنانی‌ است‌ که‌ دانستند دنـیا‌ جاۍ‌ ماندن‌‌ نیست‌ و باید‌ پرواز‌ کرد!'‌🕊🤍 /
🦋 ♥️ در یکی از روزهای مردادماه مشغول روزمرگی‌هایم بودم که یاد گلدانهای خانه ی همسایه افتادم .آنها‌به مسافرت رفته و خانه و آبیاری گلدان‌را به ما سپرده بودند ... سریع لباس پوشیدم و کلید خانه ی آنها‌را برداشتم ناگهان به سمت موبایل رفتم و پیش خودم گفتم گوشی هم ببرم‌که‌اگر اتفاقی افتاد بتوانم با همسرم تماس بگیرم خلاصه منزل آنها واحد روبه روی خودمان بود وارد‌منزل همسایه شدم و شروع کردم به آب‌دادن به گلها متاسفانه آب‌ دبه هایی که گذاشته بود تمام شد همین‌طور که گوشی و کلید خانه روی مبل انداخته بودم یه ظرف برداشتم که از منزل خودمان اب بیاورم ( متاسفانه شیر فلکه ی آب آنها بسته بود) همین که خارج شدم.ناگهان درب واحد‌ بسته شد و یادم افتاد که درب ضد سرقت هست و تا کلید‌نباشد‌ امکان باز شدنش نیست کلید و گوشی هم روی مبل منزل همسایه جا مانده بود وارد خانه ی خودمان شدم و ماجرا را به همسرم‌گفتم متاسفانه اصلا درک نکرد و کلی هم حرف زد و عصبانی شدو گفت باید ده روز‌ بدون گوشی تحمل کنی ... من نمیتوانم قفل ساز‌ آورم و مسئولیت دارد خانه را به ما سپرده اند .... حتی حاضر نشد نگاهی به در بیااندازد ... به اتاق رفتم و با دل شکسته به شهید صدرزاده متوسل شدم گفتم من نمیدانم چگونه ولی همین امشب گوشیم را میخواهم ( کارهای مجازی زیادی برا انجام داشتم و ارتباط با بقیه) خودت برو درب و باز کن و گوشی و کلید را برایم بیاور .... شاید پنج دقیقه نشد همسرم خیلی اخلاقش تغییر کرد و صدایم‌زد مریم بیا گوشی را بگیر .. خیلی تعجب کردم پریدم بیرون و گفتم چه شد گفت یه کم دست کاری کردم در باز شد ..... به راحتی مثل اب خوردن درب ضد سرقت محکمی که باز شدنش کار کلید ساز و متخصص بود شهید صدرزاده برایمان باز کرد ... 🌷شما هم اگر کرامتی از شهدا دیدید برامون ارسال کنید🙂↯ 🆔@ya_fatemat_al_zahra ‌°•^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^•°^ 🕊••ابࢪاهیم‌‌بابڪ‌نۅید‌دݪھا/ڪࢪامات‌شهدا↯↯ https://eitaa.com/joinchat/2031288609Ce9fcf634b9
(🤍📷) خوشا آنان كه با غیرت ز گیتی ندای یا حسین گفتند و رفتند🕊 در این بازار این دنیای فانی شهادت را خریدند و رفتند❤️ /🌱
~بِسمِ‌رَبِ‌الشُهدآ♥️•• دوست داری خادم مجازی شهدا بشی😍😍؟ خادم‌ "خانم" جهت‌‌ ساخت استوری ، عکسنوشته و تبادل کانال ‌نیازمندیم🌱 چنانچہ‌ دوست‌ دارید خادم‌ جهادی‌ شهدا بشید‌ اطلاع‌‌ بدید👇 🆔@ya_fatemat_al_zahra
24.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌فرازی از وصیتنامه شهید: اگر کسی میانتان با علت یا بدون علت تفرقه انداخت؛آگـــــاهانه یا ناآگاهانه صحبت هایی کرد که باعث دوری شما از هم می شود،با تدبیر و تفکر به جـا دفع شر کنید👌 /🌱
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ وقتی تو به دنیا آمدی همین تهرانپارس بودیم خواهرت هشت ماهه ب
📚 ✍ بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد و آیت الکرسی میخواندم همیشه چشمم دنبالتان بود؛ ولی آن روز توی بهشت زهرا چطور شد که از چشمم دور شدی؟ چقدر به خیر گذشت همه بلند شدیم که برویم سمت ماشین تو جلوتر از ما راه افتاده بودی و همراه یک خانواده ی غریبه شده بودی. بچه بودی سه چهار سالت بود فکر میکردی هر خانم چادر مشکی منم چقدرحرص و جوش خوردم تا پیدایت کردیم چقدر بین این سنگها دنبالت گشتیم. از دور که آمدی انگار همه ی دنیا داشت میآمد به سمت من. بغلت کردم سر و صورتت را بوسیدم به این فکر میکردم که اگر دیگر هیچ وقت نمی توانستم تو را ببینم چه باید میکردم بقیه گفتند چرا عوض اینکه بزنی زیر گوشش بیشتر لوسش میکنی؟ ولی من که کاری به حرفهای آنها نداشتم لوس ،نبودی ولی خیلی اهل نشان دادن محبتت بودی تو همیشه بیشتر از خواهرت اطراف من میپلکیدی و میآمدی بی هوا من را بوس میکردی. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
‹🤍📷› هر انسانی اگر بپرسد که من برای چه به دنیا آمده ام؟ می گویم : برای تلاش پرنبرد و پر رنج در راه تکامل خویشتن و انسانیت. 🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت همچنان باقی‌ست ...🕊 ••بچه‌ها معبر شهادت چیہ ؟ ••معبر خلاصۍ از دست نفس چیہ؟ /🎧
°📷🌻• خواهر شهید میگوید: مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد. یک هفته‌ای که سوریه بود هر روز زنگ می‌زد، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد، روز آخر که زنگ زد گفت‌: من تا یک هفته دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ می‌زنم.  شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردااین خالکوبی یا خاک‌می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود. و فردای آن روز داداش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت. / 🌸