eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💫✨💫✨💫✨💫✨ ✋🌻✨ 💥بارها می‌دیدم ابراهیم، با بچه‌هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می‌شد.😕 آن‌ها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند.😐 یکی از آن‌ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! 😑اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. 😒 حتی می‌گفت: «تاحالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام.🙄 به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام این‌ها کی هستند دنبال خودت می‌یاری!؟ 😒 با تعجب پرسید: «چطور، چی شده؟!»😳 .... @ebrahimdelha🌹 ✨💫✨💫✨💫✨💫✨
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🌹 شهید بابایی به روایت رهبر انقلاب😊 سال 61 شهید بابایى را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکارى اصفهان.☺️ درجه‌ این جوان حزب‌اللهى سرگردى بود، که او را به سرهنگ تمامى ارتقاء دادیم.👌 آن‌وقت آخرین درجه‌ ما سرهنگ تمامى بود.😊 مرحوم بابایى سرش را مى‌تراشید و ریش مى‌گذاشت.😍 بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختى بود.😐 دل همه مى‌لرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم، مى‌لرزید، که آیا مى‌تواند؟❗️ اما توانست.☺️ وقتى بنى‌صدر فرمانده بود، کار مشکل‌تر بود.😒 افرادى بودند که دل صافى نداشتند و ناسازگارى و اذیت مى‌کردند؛ 😠 حرف مى‌زدند، اما کار نمى‌کردند؛❗️ اما او توانست همان‌ها را هم جذب کند.😍🌺 خودش پیش من آمد و نمونه‌اى از این قضایا را نقل کرد. ... @ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ پدافند سبک عراق هواپیــ✈️ــمای ما را که شماره 2⃣دو بودیم زد💥 و تنها یک گلوله در کابین خلبان منفجر شد💣 ولی در عین حال هواپیما به حرکت خود ادامه داد🚁 و فقط سرنشینان آن که من و اسکندری بودیم زخمی شدیم.😓 در همین حین از هواپیمای شماره یک که دوران و کاظمیان در آن بودند اطلاع دادند که هواپیما را زدند.😲 اسکندری به آنها گفت عیب ندارد ما را هم زده‌اند پشت سر ما بیایید.🚁🚁 دوران در جواب گفت: موتور شماره دو آتش🔥 گرفته و ما نمی‌توانیم بیاییم.☹️ اسکندری مجدداً گفت: اگر می‌توانید بیایید، وگرنه بپرید بیرون. که بعد از این گفت‌وگو دیگر جوابی از آن طرف نیامد🤔 و ما بالاخره با وجود آتش 🔥سنگین پدافند دشمن برگشتیم و در همدان به زمین نشستیم. بعدها متوجه شدیم که در آن لحظه کاظمیان توسط دوران (Eject) شده و شهید دوران هم هواپیمای نیمه سوخته را به ساختمان هتل 🏩محل برگزاری کنفرانس کوبیده است.💥 ... @ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ 💥-بعد هم در ستاد کل نیروهای مسلح مشغول به خدمت شدید⁉️ -درخواست ستاد کل بود😊. رهبر معظم انقلاب❤️ هم موافقت فرمودند☺️ و من به عنوان معاونت بازرسی ستاد کل منصوب شدم🙂 و بالاخره با حفظ سمت، چهار سالی است که جانشین رئیس ستاد کل نیز هستم😇. 💥-یکی از کارهای مهم❗️ و اساسی شما که شاید بتوان گفت ارزشی✨ فراتر از حضور در صحنه های نبرد دارد❗️ تشکیل هیئت معارف☄ جنگ است. کمی درباره ی این هیئت توضیح دهید. 🙂 ✨-یک سال و نیم قبل بود که دانشکده ی افسری ارتش🇮🇷💪 از من دعوت کرد تا برای انتقال تجربیات به آن دانشکده بروم😊.چند جمله ای که راجع به دفاع مقدس صحبت نمودم، احساس کردم باید مجموعه ای را در این زمینه فعال کرد🤔 تا بدون وابستگی اداری، مهیای انجام وظیفه باشند😇. .... @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#شهیدمحمودکاوه #قسمت_ششم 🌷سخنان مقام معظم رهبری در وصف شهید کاوه «✨یک لشکر را یک جوان بیست و چهار ـ پنج ساله اداره می کند🙂، در حالی که در هیچ جای دنیا، افسری به این جوانی پیدا نمی شود که یک لشکر را اداره کند‼️ چند صد نفر یا چند هزار تا انسان را این رهبری می کند، در کجا؟ نه در مسافرت به سوی فلان زیارتگاه یا فلان ییلاق، ‌در میدان جنگ، زیر آتش🔥، ‌در مقابله با تانک های دشمن با وجود آن همه مانع‼️ یک جوان بیست و چند ساله، چند هزار آدم را شما می بینید دارد هدایت می کند؛ با سازماندهی می برد جلو، ‌خط را می شکند، دشمن را تار و مار می کنند💪، اسیر هم می گیرند، منطقه هم اشغال می کنند و مستقر می شوند✌️. ✨پس نظامیگری هم در معجزه گری انقلاب و سازندگی انقلاب وجود دارد، نه تنها معنویت؛ ‌اما بالاتر از نظامیگری این معنویت و تقوای جوانان است که آن را هم دارند.✌️»/ «محمود زمان انقلاب شاگرد ما بود؛ اما حالا استاد ما شد‼️» #ادامه_دارد.... @ebrahimdelha🏴🏴 🌷 🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهیدمحمدبلباسی_مدافع_حرم #قسمت_ششم ✨محمد می‌گفت اگر من به عنوان مدافع حرم نروم دیگری نرود چه کسی برود😕: یک شب اسفند ماه بود، با مادرشوهر و خواهر شوهرم نشسته بودیم، یکدفعه گفت: حالا شاید ما بخواهیم برویم سوریه😊 مادرشوهرم به خاطر من گفت: نه تو سه تا بچه داری نرو! خیلی ناراحت شد😞 محمد که مخالفت مادرش را دید گفت: من نروم، دیگری نرود پس چه کسی باید برود؟ تازه قطعی نیست،شاید بروم شاید هم نه‼️ 🍃از شهدا خواسته بود که اگر صلاح باشد او به سوریه اعزام شود: جنوب که رفتیم خیلی کم همدیگر را دیدیم و حتی یک عکس هم نتوانستیم با هم بیندازیم😔 آنجا ما با افراد دیگر می‌رفتیم شلمچه و طلائیه و ایشان اصلاً با ما نمی‌آمد😕 بعد از ۳، ۴ روز که برگشتیم، رفتیم برای خانه کلی خرید کردیم و در راه پرسیدم: «قرار بود یکی از دوستانت کمک کند بروی سوریه، چه شد؟» گفت: «نه من دیگر از کسی خواهش نمی‌کنم. از شهدا خواستم اگر صلاح باشد خودشان درست می‌کنند»🙂 این اولین باری بود که من این حرف را از او شنیدم، شاید از آنها خیلی چیزها را خواسته بود ولی هیچ وقت بیان نمی‌کرد که من از شهدا چیزی را می‌خواهم🌷 🌹محمد به دوستش گفته بود یک بار هم شده من باید بروم سوریه، یکبار من را ببر دیگر نمی‌روم😞 دوستش آقای صادقی ۱۵ فروردین زنگ زد گفت: امشب داریم می‌رویم آماده‌ای؟ به خیلی از بچه‌ها زنگ زده‌ایم و آنها گفتند ما آماده نیستیم😕 دو سه روز به ما مهلت بدهید. #ادامه_دارد.... @ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
✨مادر از غربت مدافعان حرم می‌گوید: «بچه‌هایی که با عنوان «مدافعان حرم» در سوریه حضور پیدا کردند از همه لحاظ غریب هستند😔، نه اینکه اجساد آنها غریبانه آنجا افتاده و به پودر تبدیل شده است، آنها واقعا غریبند، حرف و حدیث‌ها درباره آنها بسیار زیاد است😞؛ البته بگذارید بگویند، مقام معظم رهبری در مورد این شهدا گفت: شهدای ما قبل از اینکه شهید شوند اولیاءالله هستند، کسی که جزء اولیاءالله است، هیچ وقت دنبال پول و پست و مقام و چیزهای مادی نیست👌، مانند انسانهای دیگر زندگی می کند، آنها انسان هستند با همسرانشان زندگی می‌کنند، با بچه‌هایشان زندگی می‌کنند، تفریحات، خواب و خوراک همه چیز دارند اما در اعتقاداتشان راسخ هستند، بگذارید هر چه می‌خواهند بگویند.»☺️ 🌺محمود رادمهر دو فرزند دارد،«محمد» بیست و هشتم اردیبهشت دوسالش تمام شد😊 و «علی» دقیقاً روز شهادت محمود(17 اردیبهشت) 8 ساله شد💔؛ همسرش به دلایلی حاضر نشد در این گفتگو شرکت کند اما مادر محمود می‌گوید: «محمود تمایل زیادی داشت که با حضرت زهرا(س) نسبت پیدا کند😊 و محرم شود و به من گفتند خانمی را برای من پیدا کنید که «سیده» باشد، من خیلی پیگیر شدم، آخر هم یک خانمی پیدا کردم که با یک واسطه به محرمیت حضرت زهرا(س) درآمد☺️، یعنی مادر خانمش از اولاد پیغمبر است😊. .... @ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجم 5⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣ . دشت عبـــــاس اعلام میشع ڪ میتوانیم ڪمی استراحت ڪنیم. نگاهم راب زیرمیگیرم وازتابش مستقیم☀️ نورخورشیدفرارمی ڪنم. ڪلافه چادرخاڪی ام رااززیرپاجمـــــع می ڪنم ونگاهی ب فاطمـــــه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما😩 _ آب ڪمع لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپز😒میخـــــاااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بی هیـــــچ جوابی توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیی... _ فاطمـــــه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدههه وتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینی،آستین هایت رابالا میزنی وهمـــــانطور ڪ زیرلب ذڪرمیگویی،وضـــــومیگیری... نگاهت میچرخدودرست روی من می ایستد👀 ،خون ب زیرپوست صـــــورتم میدود وگرمیگیرم _ ریحـــــانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره... پس ب چفیه ات نگاه ڪردی ن من!چفیه رادستش میدهم واو هم ب دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیـــــح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویی ڪ قلب❣مرادردست می گیرد وازجا می ڪَند.... بی اراده مقابلت ب تمـــــاشا مینشینم.گرماوتشنگی ازیادم میرود.آن چیزی ڪ مرااینقدرجذب می ڪندچیست..؟😍 نمازت ڪ تمام میشع ،سجده می ڪنی ڪمی طولانی وبعدازآن ڪ پیشانی ات بوسه ازمهر رارهامی ڪندبانگاهت فاطمـــــه راصدامیزنی.. اوهم دست مرامی ڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه📖 ڪوچڪی رابرمیداری وباحالی عجیب شروع میڪنی ب خـــــعاندن... ... ...زیارت عـــــاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمـــــان حال اشڪ 💧ازگوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش می ڪنی تازیارت عاشورابخونی... چقدرحالت را،این حس خوبت را دووووست دارم.❣ چقدرعجیب.. ڪ هرڪارت میدهد... حتی ... ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_پنجم مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس
مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد ـــ اینا چین بابا فریاد زد ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید مهلا خانم به طرف مهیا رفت ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا به احمد آقا اشاره کرد ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود... دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهيا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد... با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند ارام ارام به هیئت نزدیک شد ــــ بفرمایید مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت بی اختیار نفس عمیقی کشید بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد جلوتر رفت کسی را نمی شناخت نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت بلند شد و از هیئت دور شد ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه... ↩️ ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_پنجم گفت: چرا با من بازي کردي؟ چرا عروسي امو عزا کردي..داشتم فراموش مي کردم
داستان عشق شیما . گفت: يعني حال و روز منو فهميد.. ...گفتم: بابک..میدونم اینا دروغه تا منو خام کنی خجالت بکش..پاشو..برو..چشماي يک عاشق چشم به راهته..گفت: من عاشقتم دختر..عشق برام اينجا است.. خونسرد واز قصد براي اينكه بتونم از خودم برونمش با لبخند ( دوست نداشتم این حقایق تلخ رو به زبون بیارم ولی همه میدونستند که من به چیزی پایبند نبودم ..مگه بیتا اینو نگفته بود؟ خودت مي دوني كه... ((با اينكه تصميم نداشتم بعد اون باهيشكي بمونم))...و زدم زير خنده...(( خنده اي از روي غصه ))))خنده اي كه به ظاهر خنده بود ولي داشت تموم وجدمو از بين ميبرد )) . يکي محکم خوابوند تو گوشم..از گوشه لبم خون دلم زد بيرون..باز هم خنديدم...خنده اي كه بتونم كاري كنم فراموشم كنه.... .گفتم:-.فکر کردي..من عاشقتم..بس که احمقي!!! -مثل یه دلشکسته نگام میکرد منم رفتم تو یه اتاق دیگه اومد دنبالم و گفت تو یه لجنی شیما!گفتم از تویه کثافت بهترم گورتو گم کن! دلم پر بود.......خیلی پر!داشتم میمیردم. راحله کنارم نشسته بود و جیک نمیزد. بابک رفت!انگار مردم................... سرمو گذاشتم رو شونه راحله و زار زدم... به خاطر عشقم...واسه خودم.....واسه قلب داغونم! دوماه از این ماجرا گذاشت!یه روز بابک و دیدم رو نیمکت پارک نشسته و داره سیگار میکشه... جزوهام از دستم افتاد!یهو پاهام سست شد!خم شدم و جزوه امو ورداشتم !اینجا همون پارکی بود که تو بچگی باهم بازی میکردیم.... چه زود همه چی تموم شد. دلم میخواست برم اما نمی تونستم. رفتم پشت یکی از درختها و شماره شو گرفتم .خطمو عوض کرده بودمو و میدونستم نمیفهمه ! - الو........ صداش غم داشت ! بغضم گرفت.... صدای نفسهامو شنید!فهمید دارم گریه میکنم - شیمای من......شیما خودتی! قطع کردم و رفتم سمتش.وقتی حضورمو احساس کرد برگشت سمتم .داشتم گریه میکردم ... ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆