♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_سوم خشک شده بودم..برادرم کنجکاو شده بود..دنبال بهانه مي گشتم..در ضمن نمي خو
داستان عشق شیما
.
#قسمت_چهارم
..گفت: زندگيشو خراب کردي..حالا هم مي خواي عروسي اشو خراب کني..انکار جريان بي فايده بود با صداقت گفتم: باور کنيد نمي خواستم بيام ولي..نگذاشت حرفمو بزنم
گفت: الانم مي ري خونه..روپوشتو ميارم..بابک مي رسونتت..سوئيچ ماشينو دادم بهش..لطفا بدين برادرم..کليدو از دستم کشيد..اون شب حالم بهم خورد..از خدا خواسته بودم كه دوباره بابک رو ببينم ولي نه توي جشن عروسيش و با يه زن ديگه..آخه خدا چرا مجازاتم اينقدر سنگينه.......
دوست نداشتم ديگه از خونه برم بيرون..خونه بابک اينا ديگه مدتها بود نقطه اميد و آرامش من نبود ولي حالا به نقطه دردناک و شکنجه گاه تبديل شده بود
ديگه مي خواستم با خودم کنار بيام..سرنوشت هر کي يکجوره..منم مقصر داستان خودم بودم..شايد اگه بعدش بهش زنگ مي زدم اينجوري نمي شد..شايد اگه توضيح مي دادم...شايد و شايد و شايدهائي که هر روز به تعدادشون اضافه هم مي شد
چند روز از عروسی گذشت .
راحله برام پیغام اورد که بابک میخواد ببینتم.گفت بیا خونه ی ما -مامانم اینا رفتن شمال !به بابک میگیم بیاد اونجا.غرورم نمیذاشت اما قبول کردم.
.. تا اينکه زنگ در خونه به صدا دراومد..
درو باز کردم..بابک بود..پاهام از هيجان مي لرزيد..حالم بد شده بود..ولي بايد مقاوم باشم... یک عشق مدت دار تموم شده...
رسمي عين يک غريبه سلام و عليک کردم و گفتم تنهام و حال خانمشو پرسيدم..خيلي جدي گفت: بتو هيچ ربطي كه نداره حالش چطوره!!!! بدون تعارف اومد تو خونه.. منم از گريه اون زدم زير گريه..به خاطر خودم گريه مي کردم؟ اشکهاي تنهايمو قسمت مي کردم..
...عشق اينه ؟؟ اگه اينه خدايا نمي خوام عاشق باشم..اگه هم اين نيست خدايا منو فارغ از هر چي هست کن..خدايا....خدايا من از تو جز آغوشت چي خواستم..خدايا..
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🍃
🎥 سید حسن نصرالله خطاب بہ امام خامنہ اے:
❣والله اگر ڪشته شويم، سپس سوزانده شويم، سپس خاڪسترمان را بر باد دهند، باز زنده شويم و همين ڪار را هزار بار با ما تڪرار ڪنند،تو را رها نمےڪنيم.. ما ترڪناك يابن الحسین...💪
#لبيڪ_يا_خامنہ_اے🕊💚
#من_قلبے_سلام_لبیروت🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
3048476.mp3
1.45M
الہے!🌹
چہعزیزاستڪسےڪہتواورامےخواهے! :)😌
-خواجہعبداللہانصارے-🌱
صوت #شہیدابراهیمهادے😊🔈
#رفیقآسمانے❤🌿
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
°•○|🌿❤|○•°
🌹بہممیگفـٺ :
این همہ روایت درباره #مہدویت هست!
آقا توے یڪیشون نفرمودند: اگر مردم دُنیا
بخوان! ظہور اتفاق میفتہ..!💔
توے همشون فرمودند:
اگر 『شیعیانما..』
بابا گره خورده ماییم :(😔
#التماس_دعاے_فرج🤲
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازعرش سلام سرمدے آوردند
آیینہ ے حُسن سرمدے آوردند❤🌸
با آمدن موسےڪاظم (ع) از باغ بہشت
یڪ دستہ گل محمدے آوردند🥰
#ولادتامامموسےابنجعفر(ع)🎈🌿
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹#قسمت:هشتاد و ششم ـ خداحافظ خانمی! دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر
📜#رمان جانم می رود
🔷#قسمت:هشتاد و هفتم
ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم.
ــ وای خدای من حالا چی شد!
ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه!
و گوشی را به سمت مریم گرفت.
ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم.
مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت.
ــ مهیا جان!
مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید.
ــ چیزی شده مریم؟!
ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی!
مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه...
مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...
ــ یعنی چی مهیا؟!
مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم!
مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند.
مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت:
ــ سلام دادش خوبی؟!
ــ...
ــ ممنون.اونم خوبه!
ــ...
ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...
ــ....
ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.
ــ...
ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.
ــ...
ــ باشه چشم!
مریم گوشی را طرف مهیا گرفت.
ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته!
مهیا دست مریم را کنار زد.
ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...
ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد.
مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت.
ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟!
هق هق کرد.
ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو...
مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت.
ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...
ــ...
ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!
ــ...
ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!
ــ...
ــ خبرت میکنم.
ـــ...
ــ بسلامت! یاعلی_ع!
مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.
ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا!
ــ مهیا جان جوابمو بده...
اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.
مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.
هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود.
مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند.
دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.
مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد.
پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید.
ــ مشکلش چیه؟!
ــ مریضه! نباید عصبی بشه!
ــ مگه چی شده حالا؟!
ــ شوهرش رفته سوریه!
ــ خوش گذرونی؟!
ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟!
ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!!
ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول!
مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال...
رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید...
رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید...
رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کن ...
نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!...
#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🥀..
#شہیدانه❤
.
🌸رِفیق ...
براے #شہید شدن ، هُنَر لازم است...
هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس..
هُنَرِ بِہ خُدا رسیدن...
هُنَرِ تَہذیب...❣
تا هُنَرمَند نشے، #شہید نِمیشے!!🍃
#شہیدابراهیم_هادے🕊
#صبحتونشہدایے😊✋
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_چهارم ..گفت: زندگيشو خراب کردي..حالا هم مي خواي عروسي اشو خراب کني..انکار ج
داستان عشق شیما
.
#قسمت_پنجم
گفت: چرا با من بازي کردي؟ چرا عروسي امو عزا کردي..داشتم فراموش مي کردم..مي خواستم فراموش کنم..تو که منو نمي خواستي پس چرا ..چرا لعنتي چرا؟؟
بجاي اينکه از خودم دفاع کنم شروع به التماس کردم..عشقم..عزيزم..اشک نريز خوب نيست..غلط کردم..به خدا مخصوصا اينکارو نکردم..بخدا اتفاقي بود..ديدي که وسطش رفتم..رامينم..بسه تو رو به خدا بسه..
گفت :-همه چيو ازم گرفتي..روحمو..قلبمو..زندگيمو..عروسيمو..
- بس کن بابکم..خانمت چشم به عشقته ....عشقتو به پاي اون بريز ..اون زندگيته.. چرت مي گفتم...((خب منم عاشقش بودم))....اشک مي ريخت..اشک مي ريختم
به همون خدا که عاشق بود و من هم همينطور!!
و من فقط هق هق مي کردم.عزيزم..قربونت برم..آروم تر شده بود..
گفت: مي دونه! همه چيو مي دونه..نمي تونستم تحملش کنم..بهش گفتم..خودش گفت بيام پيشت..
..تو سرم پتک مي کوبيدن..من چقدر خودخواهم و روح اون چقدر بلند..خاک بر سرمن..که اسم زن رومه!!!گفتم يعني چي؟
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
AUD-20200809-WA0066.mp3
4.84M
▫️در بزم وصالش همہ ڪس طالب دیدار
تا یار ڪہ را خواهد و میلش بہ ڪہ باشد🌸🍃
#سخن_آوا ے "تا یار ڪہ را خواهد" بہ مناسبت ولادت #امام_ڪاظم_علیه_السلام.🕊🌹
بسیار شنیدنے👌
#مهربانے_حضرت🌱❤️
❣میلادهفتمینخورشیدولایتوامامت امامموسےابنجعفر(ع)مبارڪ🎈🌿
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
من 👤زِ خود گم میشدم چون میشنیدم👂
نامِ تو... :)
#شهید_نوید_صفری🌱💔
🌹
🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
°•{💔🥀}•°
#آقاےدلتنگے💓
بہ این فڪر میڪردم چرا نمیاد
اونے ڪہ باید بیاد ؟🤔
بہ این نتیجہ رسیدم شاید نیستیم
اونے ڪہ باید باشیم!😔
-#امامزمان(عج)🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:هشتاد و هفتم ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد
📜#رمان جانم می رود
🔷#قسمت:هشتاد و هشتم
مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود.
یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب...
در این مدت، شهال دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛ اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد.
دوباره نگاهش را به مناره دوخت. هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند.
چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید!
نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلاس فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت.
بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت. از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ای مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت.
صبح با عجله بیدار شد. کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ صبح بخیر!
مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند.
ــ مادر بیا صبحونه بخور...
ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام...
اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد.
مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد.
ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور...
ــ دیرم شده مامان!
بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد.
سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد. وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد...
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید
ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه
از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت
مها با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد
در را زد و وارد کلاس شد
استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد
ــ بشینید خانم رضایی
مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید
با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه
ــ چطور ??
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید
و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد
مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت
در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند
به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سلام دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند
شرمنده سرش را پایین انداخت
#ادامه_دارد.....
#نویسنده_فاطمه_امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•
🕊💚
•
پرواز ڪردن سخت نیست...
عاشق ڪہ باشے بالت مےدهند؛❤🕊
و یادت مےدهند تا #پرواز کنے...
آن هم عاشقانہ:)🌸🌿
#شہیدنویدصفرے•♥️•
#صبحتونشہدایے😊✋
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_پنجم گفت: چرا با من بازي کردي؟ چرا عروسي امو عزا کردي..داشتم فراموش مي کردم
داستان عشق شیما
.
#قسمت_ششم
گفت: يعني حال و روز منو فهميد..
...گفتم: بابک..میدونم اینا دروغه تا منو خام کنی خجالت بکش..پاشو..برو..چشماي يک عاشق چشم به راهته..گفت: من عاشقتم دختر..عشق برام اينجا است..
خونسرد واز قصد براي اينكه بتونم از خودم برونمش با لبخند ( دوست نداشتم این حقایق تلخ رو به زبون بیارم ولی همه میدونستند که من به چیزی پایبند نبودم ..مگه بیتا اینو نگفته بود؟ خودت مي دوني كه... ((با اينكه تصميم نداشتم بعد اون باهيشكي بمونم))...و زدم زير خنده...(( خنده اي از روي غصه ))))خنده اي كه به ظاهر خنده بود ولي داشت تموم وجدمو از بين ميبرد ))
. يکي محکم خوابوند تو گوشم..از گوشه لبم خون دلم زد بيرون..باز هم خنديدم...خنده اي كه بتونم كاري كنم فراموشم كنه....
.گفتم:-.فکر کردي..من عاشقتم..بس که احمقي!!!
-مثل یه دلشکسته نگام میکرد
منم رفتم تو یه اتاق دیگه اومد دنبالم و گفت تو یه لجنی شیما!گفتم از تویه کثافت بهترم گورتو گم کن!
دلم پر بود.......خیلی پر!داشتم میمیردم.
راحله کنارم نشسته بود و جیک نمیزد.
بابک رفت!انگار مردم...................
سرمو گذاشتم رو شونه راحله و زار زدم...
به خاطر عشقم...واسه خودم.....واسه قلب داغونم!
دوماه از این ماجرا گذاشت!یه روز بابک و دیدم رو نیمکت پارک نشسته و داره سیگار میکشه...
جزوهام از دستم افتاد!یهو پاهام سست شد!خم شدم و جزوه امو ورداشتم !اینجا همون پارکی بود که تو بچگی باهم بازی میکردیم....
چه زود همه چی تموم شد.
دلم میخواست برم اما نمی تونستم.
رفتم پشت یکی از درختها و شماره شو گرفتم .خطمو عوض کرده بودمو و میدونستم نمیفهمه !
- الو........
صداش غم داشت !
بغضم گرفت....
صدای نفسهامو شنید!فهمید دارم گریه میکنم
- شیمای من......شیما خودتی!
قطع کردم و رفتم سمتش.وقتی حضورمو احساس کرد برگشت سمتم .داشتم گریه میکردم ...
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~💚😎~•
#ڪربلایےمجتبےۍرمضانے🎙
#موݪودےطنز😅
انگآرےهیئتپرویروسہ...
روضہنآقݪہوشفآتوجادهچالوسہ😐🤦🏻♀
رآھےدریآن،آرههمہبانیت...😂
خدایےدمهمہگرمبااینمدیریت😏
#هیئتامامحسینمنطقداره...
#مطیعامررهبریم❤✌
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#شہیـدعـلےحسینےڪاهڪش🕊
اینڪہ...☝️🏻
تیریاتـــرڪشبہمنوتواصابتڪندوبمیریمڪہ
شہادتنیست! :)😊
دشـــمنهمباتیروترڪشمیمیرد! :)
شہادتآنزمانشہادتاستوزیباستڪہ...
بہتڪلیفعملڪردهباشیم!🔗♥️
ومزدواجــرآنراخداوندتعیینڪند✨
وآنموقعاستڪہ |شہادت|شہادت|است!🌱
{#شہدا❤🌿}
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5895680742268084076.mp3
1.63M
#استاددانشمند🎤
🔹️حڪایتشنیدنے
ملاقاتامامزمان(عج) باحیدرعلےِفقیر🌸
#پیشنہاددانلود👌
#براےظہوریڪقدمےبرداریم🥀
#التماسدعاےفرج🤲
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:هشتاد و هشتم مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکار
📜#رمان جانم می رود
🔷#قسمت:هشتاد و نهم
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ـــ خانم مهدوی
مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد
سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد
مهیا با تعجب گفت:
ــ آقا آرش!
همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.
آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد.
ــ خوب هستید خانم مهدوی؟
ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید...
آرش اجازه نداد که حرفش را کامل کند.
ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم.
مهیا سری تکان داد.
ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم.
ــ خیلی لطف میکنید.
مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
ذهنش خیلی درگیر بود.
تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند.
در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.
هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود.
سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.
و فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند.
اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
ــ بفرمایید!
با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.
مهیا به احترام او سر پا ایستاد.
ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟!
مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او را داد.
ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟!
ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید.
مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست.
و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود.
ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم.
مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد.
ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟!
ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه!
ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟!
ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید.
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.
ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
#ادامه_دارد
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
شہیدمن!🌿
🌸ازآسمان ڪہ بہ مامینگرے
دعایمان ڪن
ڪہ این روزها
غبارگناه،بلور دلہارا آلودهڪرده!
#شہیدابراهیمهادے🕊♥️
#صبحتونشہدایے😊✋
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_ششم گفت: يعني حال و روز منو فهميد.. ...گفتم: بابک..میدونم اینا دروغه تا من
داستان عشق شیما
.
#قسمت_هفتم
هیچ نمگیف...اشاره کرد بشینم ... نشستم ... میخواستم بگم... بگم که حرف دلم نبوده ... بگم من بهش وفادار موندم... بگم هنوز دوست دارم.
حرفامو گوش میداد و دم نمیزد ... گریه میکردمو میگفتم ... انگار داشتم خالی میشدم ... به چشمام نگاه کرد.
اونم به چشمام خیره بود.گفتم چرا اینجوری نگام میکنی گفت تو چشمای تو خودمو یه جور دیگه میبینم !
گفتم دیگه باید برم ... حتما نسترن(زنش) منتظرته!
گفت نیست.گفتم منظورت چیه ؟گفت جدا شدیم ...
خشکم زد .پرسیدم چرا ؟
گفت ماهمو دوست نداشتیم.
سرمو انداختم پایین...
باید خوشحال میبودم یا ناراحت؟
- شیما......
نگاش کردم.انگار خواب میدیدم.صدای جیغ و خنده های بچه هایی که تو پارک بودن منو میبرد به بچگی خودمون !وقتی اون پسره منو کوبید زمینو پیشونیم شکست و بابک منو برد خونه......
پا شدم برم.....
گفت شب زنگ میزنم....
لبخندی زدمو گفتم.....باشه منتظرتم!
روزها تند تند هاشور میخوردند ... انگار معجزه شده بود ....
بابک به من برگشت! شاد بودم...میخندیدم......
....دوستام داداشم اجیم مامانم بابام و همه شاد بودن که منو اینجوری میدین...میدونستن از عشق بابکه ... میدونستن بی اون میمیرم...
به مامانمگفتم اگه بابک نباشه دیووونه میشم.
اولش عصبی شد
گفت اگه فامیل بفهمن دختر دکتر فریدمهر شده زن یه مردی که زنشو طلاق داده چی میگن؟گفت زشته.....گفت تو بهترین ها در انتظارتن
گفتم بهترینا رو نمیخوام...
گفتم واسم این از همه بهتره!گفتم تو میخوای دخترتو به خاطر دهن بی صاحب فامیل بکشی !
شبش مامانم با بابام حرف زد!
بابام تا چند روز اخم کرده بود و حرف نمیزد !انگار با مامان سر این موضوع بحثشون شده بود !
تا یه شب که مامانم رفت واسش چای بیاره منو صدا کرد و گفت شما تو برام بیار خودتم بیا تو اتاق کارم باهات کار دارم !!!
شروع کردم به لرزیدن.
سینی چای رو برداشتم رفتم اتاقش.نشستم رو صندلی و سرمو انداختم پایین!
- شیما....نگام کن بابا!
اروم سرمو بالا گرفتم !
- جانم بابا!
- شیما جان...دخترکم....عزیز بابا اخه چرا اینجوری میکنی ؟
گفتم:چه جور ؟
بابام چنگی به موهاش زد و درحالی که سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه شروع کرد به حرف زدن.....
داشتم بابامو نگاه میکردمو به حرفاش گوش میدادم
اخه شیما ی من!دخترم !تو الان جوونی خامی نمیفهمی داری چی میگی فردا پشیمون میشی.تو خانومی مهربونی واسه تو فرد مناسب زیاده
گفتم مگه اینکه یه بار ازدواج کرده جرمه؟مگه گناه کرده ؟
گفت یعنی اون از خونواده ت مهمتره؟
با من من گفتم نه ولی.....
سرمو پایین انداختم و اروم و شمرده گفتم....
- من...بی اون میمیرم بابا!
باورم نمیشد اینو گفتم......جرات نداشتم تو چشمای پدرم نگاه کنم .نمی دونم چه قد گذشت.نیم ساعت یه ساعت .
صدای بابام پیچید تو گوشم
- باشه.........فقط یادت باشه خودت خواستی.
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• #شہید_علیرضا_نورے❤🌿
• #تم_رفیق_شہیدم📲
• #تم🌈
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمے🎥 از آخرین لحظات اعزام شہید نوید صفرے💗 بہ سوریہ
❣بہ تاریخ ۲۱ مرداد ۹۶❣
-خداحافظے ندارے بڪنے⁉️
+خداحافظے براے ڪسیہ ڪہ برنمیگرده😊
-خب از ڪجا معلوم میخواے برگردے؟ :)
+دیگہ بالاخره خودمون و خوب مے شناسیم...🙃
🌹خدا تو رو خوب مےشناخت ڪہ براے خودش انتخاب کرد❤🌿
#روزاعزام🕊
#شہیدنویدصفرے💔
#منخودبہچشمخویشتندیدمڪہجانممیرود😭
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•|#امامخوبےها🕊|•
_هر ۅقټ بیڪار شڊے!🙃
یہ ټسبیح بگیر دسټټ ۅ هے بگۅ
🌸"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفرج"🌸
هم ڊݪِ خۅڊټ آرۅم میگیره😊
همڊݪِ آقا ڪہ یڪے ڊاره برا ظہۅرش ڊعا میڪݩہ...🥰💚:)
#امامزمان💗🌿
#براےظہوریڪقدمےبرداریم🥀
#التماسدعاےفرج🤲
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:هشتاد و نهم ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
📜#رمان جانم می رود
🔷#قسمت:نود
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
.ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
***
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ نمیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت
صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید.
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_فاطمه_امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆