♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⇝❥ ⃟❁
بایدبہاینباوࢪ
برسیمکہبسیجےبودن
فقطتولباس"چریکی"خلاصہنشدہ..
اصلاینہکہنفسوباطنمونرو
یہپابسیجےمخلصتربیتکنیم🌿🌾
#چریکی/#پسرونه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_سیزدهم _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم _چوب کاری م
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_چهاردهم
کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی
همه اش برای خودت
ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت
و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت
تو آخرین آزمون چند شد؟
یه آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت:
_نوشابه نداریم؟
ابوذر باخنده گفت :حناق داریم!!!
حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام
از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره
مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی
میکرد! نگاهی به چه پریناز انداختم! نوع نگاهش
مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد!
میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به
نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب
خانم فضلی رو چی بدم؟
غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان
سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش
حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه!
پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی
حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین
وقته
ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز
گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ
شده؟
پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو
بخور تو کاربزرگترا دخالت نکن!
بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی
خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزندگرامشون بشه .
با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی
حتی پسره رو ببینی؟
نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده
بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره
دادم و گفتم:نع!
گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل
گفت:از بس خری آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش راسر میکشید با
این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد
وری صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد
. ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند! و من هنوز
شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که
گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا
اینجوری میگی!
لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر
بدبخت! توخوابتم نمیتونی ببینی که همچین
کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات با
معرفت !! خوش تیپ خوش لباس و پولدار! دیگه
چی میخوای؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
↯ ͜͡⚠️
『 ۅَقٺبرچیدَنۅنابودے
⬿اسرائیل⤳است
محواینغدھۍبےشرموحیانزدیڪاسټ👊』
روزبیستم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#انقلابی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
رفاقت باید مثل دریا باشھ ؛
باید غم و غصہ هاتو غࢪق کنهـ!🤞🏻🌸•.
#رفیق_چادرے
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
29.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⤎ازبَچِگےشادےفرۅختمـ ...ヅ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⤎ازبَچِگےشادےفرۅختمـ ...ヅ
↬❥(:⚘
چونمرگـ رسد↯
برکفنمن،بنویسند
منخاڪکفپاےعزاداࢪ"حسینم"...
#ارباب_من
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_چهاردهم کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشیهمه اش برای خودت ابوذر چ
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_پانزدهم
خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه
استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو
بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم
آخوند! بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی
، من چیم؟
محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم:
بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل
همه آن
نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با
لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل
که ملاک انسانیت و برتری آدمها نیست!!
ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست
به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این
اتفاقات بود.
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه
دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه
ترشی رو درست کن کار از کار گذشت
خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم
گوشش گفتم:غصه نخور مامانی!
خندید میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش
کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین
غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما ....
سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور
هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر
زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای
سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم
آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این
خواهر کوچک راه آمد.
چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای
لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم.نگاهش کردم.نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش
این روزها.کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم
اعتراضی نکرد.معلوم بود نگاه میکند ولی
نمیبیند.چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم.صدای تلویزیون را بلند تر کردمو گفت:
نمیخوای بگی؟ الان خیلی وقته حبسش کردی؟
گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد.لبخند زدم و
توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزی
میخوای بهم بگی ولی نمیگی!حرف حبس شده
پشت نگاهتو میگم
چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب
تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه
چیزی نیست
میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجی جون! همین
شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه
لبخندی میزند:خب چی بگم؟
با هیجان تصنعی میگویم:بزار من حدس بزنم!
عاشق شدی نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《لـَیِّـنْقَـلبےلِـوَلِـیِّأَمـرِڪْ》
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
《لـَیِّـنْقَـلبےلِـوَلِـیِّأَمـرِڪْ》
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
.
چــقدࢪگفتند:
رمزظہور"ترڪ گناه"
بااینرفتـٰارهامَنمنتظرم؟!
روزبیستویکم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
Clip-Panahian-3AsareEzdevaj-Audio.mp3
6.4M
✨⃟ ⃟𝄞
『زَوَّجُوا أیاماکُم』
مجردهایتان را ازدواجبدهید...
🎙استادپناهیان
#سهاثرمهمازدواج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
『باهَرغُرۅبجُمعہ
دِلمزارمےزند↯
چَشماِنتظارجُمعہےزيباےديگرۍاسٺ』
#امام_زمان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_پانزدهم خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چهاستدلالیه؟ حالا چون پسره دکتر
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_شانزدهم
ناگهانی چشمهایش را باز میکند وخیره نگاهم
میکند! بلند میخندم آنقدر که سرهای جمع سه
نفره به سمتم برمیگردد! دستم را جلوی دهنم
میگیرمو معذرت خواهی میکنم از آن سه فردی
که میدانم عشق میکنند با صدای قهقه ام ! ابوذر
که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به
تراس میبرد. هربار که نگاهش را به یاد می آورم
خنده ام میگیرد! دستش را روی صورتم میگذارد
و عصبانی میگوید:زعفران!!! بسه دیگه!!
نمیگوید زهر مار میگوید زعفران! خیلی وقت
است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته
حرف بد نزند و بد دهنی نکن! با زور و زحمت
قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن
خنده میگویم:خب تعریف کن کی هست؟
نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین
می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش
میکند و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم
اولیه.تو انجمن باهاش آشنا شدم.ادبیات میخونه.
برادر کوچکم عاشق شده بود! ابوذر عاشق شده
بود.آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این
روزها! این دیگر جزو برنامه ام نبود،
دستم را دور گردنش می اندازمو میگویم:باریکلا ! خوبه نه خوشم اومد! همیشه فکر میکردم
آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید
خواستگاری ومزدوج میشی! ولی خوشم اومد
توهم کم بیش فعال نیستی
میخندد و هیچ نمیگوید. روی نوک دماغش میزنم
و میگویم:راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو
پری واست آستین بالا بزنه! میدونی که منتظر
لب تر کنی!
پوفی میکشد و کلافه میگوید:نمیشه آیه نمیتونم! اصلا نمیدونم اینکار درسته یا نه!دختر یه پدر
تاجر داره! از این بازاری های به نامه! صبحا با
سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان
دنبالش ! من عمرا بتونم همچین زندگی ای
براش بسازم!! اصلا عرفم بیخیال شم شرع و
دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش
زندگی بسازی! منم نمیتونم
دستم را از دور گردنش بر میدارمو روبه رویش
می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را
میخوانم:_ابوذر.تو راست میگی حرفت کاملا
منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره
صحبت کن شاید کنار اومد. توکل کن به خدا!
نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیرلب چند
بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط
میگوید:تاحالا گردو بازی کردی؟
تعجب میکنم:نه چی هست؟
پوزخند میزند و میگوید:همین کاری که تو
پیشنهاد کردی!
چشمهایم گرد میشود:چی میگی ابوذر! منظورت
چیه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
آنجاڪہفکرمیڪنےدیگرراهۍنیسٺ...🌿
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
امامصادِق﴿ع﴾
⸤عاقِبَٺصَبر و شَڪیبایےخِیراسٺ
بنابراین
صَبرڪُنیدتاپیرۅزشَۅیدˇˇ ⸣
بحارالانوارجلد۷۱
#انگیزشی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
⸤ ˇˇ ⸣
گࢪتوگرفتارمکنے،منباگرفتارےخوشم🍃
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دَرمَڪتبحُسِینمُمکنهآبهَمنباشہ!:)
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
دَرمَڪتبحُسِینمُمکنهآبهَمنباشہ!:)
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
مـنازخـاکِپـآےِٺـو
سࢪبـرندارم...|😌
مـَگرلحظھ اےکھ دگر
ســـرندآرݥ ❝|
#رهبری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_شانزدهم ناگهانی چشمهایش را باز میکند وخیره نگاهممیکند! بلند میخندم آنقدر
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هفدهم
سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی
ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من
آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم
بیا زنم شو! لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو!اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو!
_چیکارت کنم ؟ یه ابوذر که بیشتر
نداریم.آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟هیجان زده نگاهم میکند و میگوید:آیه یعنی واقعامیخوای اینکارو بکنی؟دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده
نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هروقت وقت کاری داشتی خبرم کن تا به ببرمت دم در دانشکده اش!
در دل میگویم:بی عرضه از دم دانشکده آنطرف
تر نرفته برای آدرس !!!
مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و
درحالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را
از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد وروی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ماخیره میشود! منو ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعدبه مامان عمه، بالاخره سکوت را میشکند و
میگوید:جاهل هر سر و سری که دارید و همین
الان میگید یا پرینازو میندازم به جونتون!
با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من روبه
ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست!
راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن
آیه شدی؟ابوذر قیافه ای به خود میگرد که هر بیننده ای رابه خنده می اندازد!آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین باناله میگوید: اینقدر تابلو!!
مامان عمه بشکنی میزند و میگوید:بازم مثل
همیشه گرفت!!زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه! کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و
هر مشخصاتی که دار رو همین االن رد کن بیا!
چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند.اگر
دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد.بابا روی شانه ابوذر زد و گفت:خوب دور و برت آدم جمع
میکنیا .عمه که حس کنکاوی اش امانش نمیداد چشم وابرویی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بودقرار بود بدی! اونو بیا بهم بده الزمش دارم...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـْاٰدُرِخـْاٰکیِزَهْرْاٰ،سَبَـبــَ خـِلْقَـتـْ مْاٰسـْتْ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
چـْاٰدُرِخـْاٰکیِزَهْرْاٰ،سَبَـبــَ خـِلْقَـتـْ مْاٰسـْتْ
𝁞🌿 ⃟ ⃝
✦ࢪفیق،طُ با⤎چـادُرت⤏
میتونۍ
قشَنگترین''تیتــرِ دیـدنِخـدا''بآشـے✦
روزبیستوسوم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#استوریرفیقچادری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ