eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
33.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پانزدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣1⃣ . چاقوبزرگی ڪ دسته اش ربان صورتی🎀 رنگی گره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمی ڪنندڪ باید ڪیڪ 🎂را ببرید. لبخندمیزنی ونگاهم می ڪنی،عمـــــق چشمهایت آنقدرسرداست ڪ تمام وجودم یخ میزند... .😔 _ افتخـــــارمیدی خانوووم؟ وچاقوراسمتم میگیری... دردلم تڪرارمی ڪنم خانوم❣😢..خانومِ تو!...دودلم، دستم راجلو بیاورم میدانم دروجودتوهم آشوب است..تفـــــاوت من باتوعشـــــق وبی خیالیست‌ نگاهت روی دستم سرمیخورد.. _ چاقو دست شمـــــا باشه یامن؟ فقط نگاهت می ڪنم..دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزان خودت راروی مشت گره خورده ی من!... دست هردویمـــــان یخ زده.باناباوری نگاهت می ڪنم. اولین تمـــــاس ما..!😭 باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صـــــلوات میفرستند. زیرلب میگویی: یڪی دیگه.!وب سرعت برش دوم را میزنی اماچاقوهنوز ب ظرف ڪیڪ نرسیده ب چیزی گیرمی ڪند❣ بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنی وجعبه شیشه ای ڪوچڪی رابیرون میڪشی..درست مثل داستانها.... مادرم ذوق زده ب من چشمڪ میزند ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چ بازی شده است.. درجعبه رابازمی ڪنی وانگشتر💍نشانم رابیرون میاوری..نگاه سردت میچرخد روی صورت خـــــااهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش ڪن! اماتو بی هیـــــچ عڪس العملی فقط نگاهش می ڪنی... اڪراه داری ومن این رابه خوبی احساس می ڪنم. زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید: _ عـــــلی جان!مادر!ی صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن من باززیرلب تکرارمی ڪنم. عروست!عروس عـــــلی اڪبر!صـــدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.. رومیگردانی بایڪ لبخندنمایشی،نگاهم می ڪنی،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صـــــلوات دسته جمعی دیگر... . ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شانزدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣1⃣ فاطمـــــه هیجان زده اشاره می ڪند: _ دستش رونگه دارتو دستت تاعڪس بگیرم..📸 میخندی وطوری ڪ طبیعی جلوه ڪند دستت راڪنار دستم میگذاری... _ فڪ ڪنم اینجوری عڪس قشنگ تربشه! فاطمـــــه اخم می ڪند:😕 _ عه داداش!...بگیردست ریحانو... _ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توڪادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاااخه... دستت را ب سرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمـــــه میپرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪ:😉 _ عافرین بشمـــــا زن داداش... نگاهت می ڪنم.چهره ات درهم رفته خوب میدانم ڪ نمیخـــــااستی مدت طولانی دستم رابگیری... هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت ب دور است.. امامن تنهایڪ چیزرامرور می ڪنم.آن هم این ڪ توقراراست 3ماه💑 همسرمن باشی..!این ڪ 90روز فرصــت دارم تاقلـــــب تورا مالڪ شوم. !! این ڪ خودم رادر آغوشت جاڪنم... باید هرلحظـــــه توباشی وتو!❤ فاطمـــــه سادات عڪس راڪ میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید! ومن ڪ منتظرفرصتم سریع نزدیڪت میشوم..شانه ب شانه, نگاهت می ڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصـــــدا بیرون میدهی.. دردل میخندم ازنقشه هایی ڪ برایت ڪشیده ام.برای توڪ ن! 💞 درگوشَت آرام میگویم: _مهربون باش عزیزم!... یڪ بار دیگرنفست رابیرون میدهی.. عصبی هستی این راباتمـــــام وجود احساس می ڪنم.اما باید ادامه دهم. دوباره میگویم: _ اخم نڪن جذاب میشی نفس..!😁 این راڪ میگویم یڪ دفعه ازجا بلند میشوی ،عرق پیشانی ات راپاڪ می ڪنی وب فاطمـــــه میگویی: _ نمیخـــــاای ازعروس عڪس تڪی بندازی!!؟؟؟ ازمن دور میشوی وڪنارپدرم میروی!! ! اما تاس این بازی راخودت چرخـــــاانده ای! برای پشیمـــــانی ... ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هجدهم 8
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣1⃣ . پشتت را می ڪنی تابروی ڪ بازوات رامیگیرم... یڪ لحظـــــه صدای جمعیت اطراف ماخاموش😦 میشود.. تمام نگاه هاسمت ما میچرخد وتوبهت زده برمیگردی ونگاهم می ڪنی نگاهت سراسر سوال است ڪ _ چرااین ڪاروڪردی!؟آبروم رفت! دوستانت نزدیڪ می آیند وڪم ڪم پچ پچ بین طـــــلاب راه می افتد.. هنوز بازوات رامحڪم گرفته ام.. نگاهت میلرزد...ازاشڪ؟😢نمیدانم فقط یڪ لحظه سرت راپایین میندازی دیگرڪار ازڪارگذشته چیزی را دیده اند ڪ نباید...! لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خـــــاانوممه... لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم..!✌️😅 همـــــان پسر ڪ ب گمانم اسمش رضا بودجلو میپرد: _ چی داداش؟زن؟ڪی گرفتی ما بی خبریم؟ ڪلافه سعی می ڪنی عادی بنظربیایی: _ بعـــــدن شیرینیشو میدم... یڪی میپراند: _ اگه زنته چرا درمیری؟ عصبی دنبال صـــــدامیگردی وجواب میدهی: _ چون حوزه حرمت داره..نمیتونم بچسبم ب خانومم! این رامیگویی،مچ دستم رامحڪم دردست میگیری و بدنبـــــال خود می ڪشی.. جمـــــع راشڪاف میدهی وتقریبا ب حالت دو ازحوزه دور میشوی ومن هم بدنبالت... نگاه های سنگین راخیره ب حالتمـــــان احساس می ڪنم... ب ی ڪوچه میرسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل میدهی و سمتم می آیی.. خشم ازنگاهت 😠میبارد میترسم وچندقدم ب عقب برمیدارم.. _ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این ن..!(ب دسته گلم اشاره می ڪنی) اونیومیگم ڪ آب دادی _ مگه چی ڪارڪردم؟. _ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریڪ نشده بروخونع! ب تمسخرمیخندم!😏 _ هه مگه مهمه برات تو تاریڪی برم یان..؟ جا میخوری...توقـــــع این جواب رانداشتی.. _ ن مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمیشع هیـــــچ وقت! وب سرعت میدوی وازڪوچه خارج میشوی... دوستت دارم وتمـــــام غرورم راخرج این رابطه می ڪنم.. چون این احساس فرق دارد.. بندی ست ڪ هرچ درآن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم.. فقـــــط نگرانم.. نڪند دیرشود..هشتادوپنـــــج روز مانده.. ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_نوزدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣2⃣ . موهایم رامیبافم وبا یڪ پاپیون صورتی🎀 پشت سرم میبندم.. زهراخانوم صدایم می ڪند: _ دخترم!بیاغذاتونوڪشیدم ببر بالا باعـــــلی تو اتاق بخور.. درآیینه برای بار آخر ب خود نگاه می ڪنم.آرایش ملایم و ی پیراهن صورتی رنگ باگلهای ریز سفید..چشمهایم برق میزند و لبخـــــند 😜موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد.. ب آشپزخانه میدوم سینی غذارا برمیدارم و بااحتیـــــاط از پله ها بالا میروم..دوهفته از عقـــــدمان میگذرد.. ڪیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش ی بسته پاستیـــــل خرسی بیرون می آورم و میگذارم داخل سینی.. آهسته قدم برمیدارم ب سمت پشت اتاقت چندتقه ب درمیزنم صدایت می آید! _ بفرمایید! دررا باز می ڪنم و بالبخند وارد میشوم. بادیدن من و پیراهن ڪوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی سمت ڪتابخانه ات.. _ بفرمایید غذا آوردم! _ همـــــون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده! _ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.. دستت راروی ردیفی از ڪتاب های تفسیر قرآن 📗می ڪشی و سڪوت می ڪنی.. سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین میگذارم ..خودم هم تڪیع میدهم ب تخت ودامنم رادورم پهن می ڪنم. هنوزنگاهت ب قفسه هاست... _ نمیخوری؟ _ این چ لباسیه پوشیدی!؟ _ چی پوشیدم مگه! بازهم سڪوت می ڪنی سرب زیر سمتم می آیی و مقابلم میشینی ی لحظـــــه سرت را بلند می ڪنی و خیره میشوی ب چشمهایم چقدر نگـــــااهت رادوست دارم!😍 _ ریحـــــان!این ڪارا چیع می ڪنی!؟ اسمم راگفتی بعـــــد ازچهارده روز! _ چی ڪار ڪردم! _ داری میزنی زیر همـــــه چی! _ زیر چی؟تو میتونی بری.. _ آره میگی میتونی بری ولی ڪارات...میخـــــاای نگهم داری مثل پدرم! _ چ ڪاری عـــــااخه؟! _ همینا!من دنبال ڪارامم ڪ برم.چراسعی می ڪنی نگهم داری هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم اما نباید پیوند بینمون عاطـــــفی باشه! _ چرانباشه!؟ عصبی میشوی.. _ دارم سعی می ڪنم آروم بهت بفهمونم ڪارات غلطـــــه ریحانه من برات نمیمونم..! جمله آخرت در وجودم شِ ڪَست ..😢 می آیی بلند شوی تابروی ڪ مچ دستت رامیگیرم و سمت خودم می ڪشم و بابغض اسمت را میگویم ڪ تعـــــادلت راازدست میدهی و قبل ازین ڪ روی من بیفتی دستت را ب قفسه ڪتابخانه میگیری.. _ این چ ڪاریه آخه! دستت را ازدستم بیرون می ڪشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی... میدانم مقـــــاومتت سرترسی است ڪ داری از عاشـــــقی...❣ ازجایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم. قنـــــددردلم آب میشود!این ڪ شب درخانه تان میمـــــانم! ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیستم 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣2⃣ همانطورڪ پله هارادوتایڪی بالا میروم با ڪلافگی بافت موهایم راباز می ڪنم احساس می ڪنم ڪسی پشت سرم می آید سرمیگردانم ..تویی!👉 زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراڪ میبیند لبخند میزند... _ ی مسواڪ زدن اینقد طول نداره ڪ..!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخـــــاابید.. این رامیگوید وبدون این ڪ منتظر جواب بمـــــاند ازڪنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود..نگاهت می ڪنم شوڪع ب مادرت 😳خیره شده ای... حتی خودمن توقـــــع این یڪی رانداشتم نفست را با تندی بیرون میدهی و ب اتاق میروی 🚶‍♀🚶من هم پشت سرت ب رخت خـــــااب ها نگاه می ڪنی ومیگویی: _ بخـــــااب! _ مگه شما نمیخـــــاابی؟ _ من!...توبخـــــااب! سڪوت می ڪنم وروی پتوهای تا شده مینشینم بعد ازمڪث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز می ڪنی و ب لبه چوبی اش تڪیع میدهی سرجایم دراز می ڪشم و پتو راتازیر چانه ام بالا می ڪشم چشمهایم روی دستها و چهره ات ڪ ماه🌙 نیمی ازآن راروشن ڪرده میلرزد خسته نیستم اما خـــــااب براحتی غالب میشود... چشمهایم راباز می ڪنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی می ڪنم ب یاد بیارم ڪجا هستم نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد می ڪند ڪ ب تو میرسم لبه پنجره نشسته ای و سرت را ب دیوار تڪیع دادی.. خـــــاابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!! آرام ازجایم بلند میشوم،بی اراده ب دامنم چنگ میزنم شاید این تصـــــور رادارم ڪ اگر این ڪاررا ڪنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیڪ ت میشوم..چشمهایت رابسته ای.آنقدر آرامی ڪ بی اراده لبخند میزنم خـــــم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم...تڪانی میخوری و دوباره آرام نفس می ڪشی سمت صورتت خم میشوم دردلم اضطـــــراب می افتد ودستهایم شروع می ڪند ب لرزیدن نفسم ب موهایت میخورد و چندتار رابوضـــــوح تان میدهد ڪمی نزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم فقط چندسانت مانده...فكر بوسیدن💋 ته ریشت قلـــــبم را ب جنون می ڪشد... نگاهم خیره ب چشمهایت میمـــــاندازترس...ترس این ڪ نڪند بیدار شوی!صـــــدایی دردلم نهیب میزند! " ازچی میترسی!!بزار بیدار شه! تو زنشی.." . تومـــــاه بودی وبوسیدنت...نمیدانی.. چ ساده داشت مراهم بلندقد می ڪرد..❣ ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣2⃣ . نفسهایم ب شماره می افتد فقط ڪمی دیگر مانده ڪ تڪانی میخوری و چشمهایت راباز می ڪنی... قلـــ💓ــبم ب یڪ باره میریزد!بهت زده ب صورتم خیره میشوی وسریـــــع ازجایت بلند میشوی... _ چی ڪار می ڪردی! مِن مِن می ڪنم.... _من....دا...داش...داشتم...چ... میپری بین نفسهای ب شماره افتاده ام: _ میخـــــااستم برم پایین گفتم مامان شڪ می ڪنه...تو آخه چرا!...نمیفهمم ریحـــــانه این چ ڪاریه!چیو میخـــــاای ثابت ڪنی ؟چیو!؟😒 ازترس تمـــــام تنم میلرزد،دهانم قفل شده... _ آخه چرا!...چرا اذیت می ڪنی... بغض ب گلویم میدود وبی اراده یڪ قطره اشڪ گونه ام راترمی ڪند.. _ چون...چون دوست دارم! بغضم میترڪد و مثـــــل ابربهاری شروع می ڪنم ب گریه ڪردن😭 خـــــدایا من چم شده چرااینقدر ضـــــعیف شدم یدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد.. _ گـــــریه نڪن.. توجهی نمی ڪنم بیشتر فشار میدهد.. _ گفتم گریه نڪن اعصـــــابم بهم میریزه.. ی لحظه نگاهش می ڪنم.. _ برات مهمه؟...اشڪای من!؟ _ درسته دوست ندارم ...ولی ..آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالا بس ڪن.. زیر لب تڪرار می ڪنم.. _ دوســـــم نداری.. و هجوم اشڪ ها هرلحـــــظه بیشترمیشود.😭 _ میشه بس ڪنی..صدات میره پایین! دستم رااز دستت بیرون می ڪشم _ مهم نیست.بزاربشنون! پشتم را بهت می ڪنم و روی تختت مینشینم.دست بردار نیستم ...حالا میبینی! میخـــــاای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم..می آیی سمتم ڪ چند تقه ب در میخورد: _ چ خبره!؟..عـــــلی؟ریحـــــان ؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمـــــه فهمید هل می ڪنی،پشت درمیروی و آرام میگویی.. _ چیزی نیست...یڪم ریحان سردرد داره! _مطمعـــــنید!؟ میخـــــااید بیام تو؟ _ ن!...تو برو بخـــــااب من مراقبشم! ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣2⃣ . پوزخنـــــدمیزنم:😏 _ آره!مراقبمی...! چپ چپ نگاهم می ڪنی فاطمـــــه دوباره میگوید: _باشه مزاحم نمیشم...فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحـــــانه داره گریه می ڪنه...اگرچیزی شدحتمـــــن صدام ڪن! _ باشه!شب خوش! چندلحـــــظه میگذرد وصدای بسته شدن دراتاق فاطمه شنیده میشود..! باڪلافگی موهایت راچنگ میزنی،همـــــانجا روی زمین مینشینی و ب درتڪیه میدهی... چادرم راسرمی ڪنم،ب سرعت ازپله ها پائین میدوم و مادرت را صدامی ڪنم: _ مامان زهرااا!..مامان زهرااا !! اقاعـــــلی اڪبرڪجاست!؟ زهراخانوم ازآشپزخانه جواب میدهد: اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیـــــاط موتورش🏍 رو برداره میخـــــااد بره حوزه! ب آشپزخانه سرڪ می ڪشم،گردنم را ڪج می ڪنم وبا لحن لوس میگویم: آخ ببشید سلام نَ ڪردم😅!حالا اجازه مرخصی هست؟ _ ڪجا؟بیا صبحانت رو بخور! _ ن دیگه ڪلاس دارم باید برم.. _ ا؟خب پس ب علی بگو برسونتت! _ چشم مامان !فعلا خدافظ!👋 و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همـــــین ست!ب حیاط میدوم فاطمـــــه درحال شانه زدن موهایش است مرا ڪ میبند میگوید: _ اووو...ڪجا این وقت صبح! _ ڪلاس دارم.. _ خب صبر ڪن باهم بریم! _ ن دیگه میرسونن منوووو:) و لبخند پررنگی میزنم..😄 _ آهااااع!توراه خوش بگذره پس... و چشمڪ میزند..جلوی در میروم و ب چپ و راست نگاه می ڪنم..میبینمت ڪ داری موتورت را تاسرڪوچه ڪنارت می ڪشی بی اراده لبخند میزنم و دنبالت میـــــآیم... ♻️ ... 💘 🌹 @ebrahimdelha🌹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣2⃣ . همانطورڪ باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخــــندم می ایستی وسوار موتور میشوی... هنوزمتـــــوجه حضور من نشده ای من هم بی معطلی و باسرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میـــــگذارم..شوڪع میشوی و ب جلو میپری سر میگردانی و ب من نگاه می ڪنی!سرڪج می ڪنم و لبخند بزرگی😁 تحـــــویلت میدهم! _ سلام آااقا!..چرا راه نمیفتی!؟ _ چی!!!...تو!...ڪجا برم! _ اول خانوم رو برسون ڪلاس بعد خودت برو حـــــوزه.. _ برسونمت؟؟؟ _ چیه خب!تنها برم؟ _ لطفا پیاده شو...قبـــلشم بگو بازی بعدیت چیع...! _ چراپیاده شم؟...ینی تن... _ اره این موقع صـــــبح ڪلاس داری مگع..؟ _ بعله! پوزخندی میزنی.. _ ڪلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی.... عصبی پیاده میشوم... _ ن..!تصمیمم چیز دیگس علی اڪبر! این رامیگویم و بحـــــالت دو ازت دور میشوم.. خیابان هنوز خلـــــوتهه و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم..نفس هایم ب شماره می افتد نمیخـــــااهم پشت سرم رانگاه ڪنم گر چ میدانم دنبالم نمـــــیآیـی... ب ی ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم... ب دیوار تڪیه میدهم و ازعمـــــق دل قطرات اشڪم😭 رارها می ڪنم.. دستهایم را روی صـــــورتم میگذارم،صدای هق هق درڪوچه میپیچد... چن دقیقه ای بهمان حال گذشت ڪ صدایی منوخطاب ڪرد: _ خانومی چی شده نبینم اشڪاتو! دستم رااز روی صورتم برمیدارم،پلڪ هایم رااز اشڪ پاڪ و ب سمت راست نگاه می ڪنم...پسرغریبه قد بلند و هیڪلی باتیپ اسپرت ڪ دستهایش رادرجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگـــــاهم می ڪند... _ این وقت صبـــــح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها! و بعد چشمڪ میزند!😉 گنـــــگ نگاهش می ڪنم هنوز سرم سنگینههه چندقدم نزدیڪم می آید... _ خیلی نمیخوره چادری باشی! و ب سرم اشاره می ڪند دستم رابی اراده بالا میبرم روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیـــــدا بود..ب سرعت روسری را جلو می ڪشم ،برمیگردم ازڪوچه بیرون بروم ڪ ازپشت ڪیفم 👜رامیگریدومی ڪشد ترس ب جانم می افتد... _ آقا ول ڪن! _ ول ڪنم ڪجا بری خوشگله!؟ سعی می ڪنم نگاهم رااز نگاهش بدزدم قلـــــبم درسینه می ڪوبدڪیفم رامی ڪشم اما او محڪم نگهش میدارد.... ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣2⃣ . نفسهایم هرلحـــــظه ازترس تندتر میشود..دسته ڪیفم رامیگیرم و محڪم ترنگهش میدارم ڪ او دست میندازد ب چادرم ومرا سمت خود می ڪشد..ڪش چادرم پاره میشود و چادر ازسرم ب روی شانه هایم لیز میخورد..ازترس زبانم بند می آیدو تنم ب رعـــــشه می افتد...نگاهش می ڪنم لبخند ڪثیفش حالم رابهم😖 میریزد..پاهایم سست شده و تـــــوان فرار ندارم...ی دستش رادرجیبش می ڪند... _ ڪیفتو بده ب عمــــو... و درادامه جمـــــله اش چاقوی🔪 ڪوچڪی از جیبش بیرون می آورد و بافاصـــــله سمتم میگیرد...دیگر تلاش بی فایده ست دسته ڪیفم را ول می ڪنم ،باتمـــــام توان پاهایم قصـــــد دویدن می ڪنم ڪ دستم ب لبه چاقو اش گیر می ڪند و عمـــــیق میبرد...بی توجه ب زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم می ڪشم، نگه میدارم و میدوم....میدانم تعقیبم نمی ڪند !ب خـــــااسته اش رسیده! همانطور ڪ باقدمهای بلند وسریع ازڪوچه دور میشوم ب دستم نگاه می ڪنم ڪ تقریبا تمـــــام ساق تا مچ عمـــــیق بریده...تازه احساس درد می ڪنم!شاید ترس تابحـــــال مقاومت می ڪرد...بعداز پنـــــج دقیقه دویدن پاهایم رو ب سستی میرود..قلـــــبم طوری می ڪوبد ڪ هرلحـــــظه احساس می ڪنم ممڪن است برای همیشه بایستد!ب زمین و پشت سرم نگاه می ڪنم...رد خون طوریست ڪ گویـی سربریده گاو را بدنبـــــال می ڪشی! بادیدن خون و فڪر ب دستم ضعف غـــــالب میشود و قدمهایم ڪندتر!دست سالمم راب دیوار خیـــــابان تڪیه میدهم و خودم رابزور ب جلو می ڪشم...چادرم دوباره ازسرم میفتد ی لحـــــظه چهره ی عـــــلی اڪبر ب ذهنم میدود.. 👈" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..." باحرص دندانهایم راروی هـــــم فشار میدهم....حس می ڪنم ازتو بدم میاید!! ینی ممکن است!؟... ب ڪوچه تان میرسم چشمهایم تار میشود...چقد تاخانه مانده!؟...زانوهایم خم میشود..بزور خودم را نگه میـــــدارم.چشمهایم راریز می ڪنم..... ینی هنوز نرفتی!! ازدور میبینمت ڪ مقـــــابل درب خانه تان باموتور 🏍ایستاده ای..میخـــــااهم صدایت ڪنم اما نفس درگلو حبس میشود..خفگی ب سینه ام چنگ میزند و بادو زانو روی زمین میفـــــتم میبینم ڪ نگاهت سمت من میچـــــرخدو یدفعه صدای فریاد"یاحســـــینِ" تو! 🚶سمتم میدوی ومن باچشم صـــــدایت می ڪنم.. ب من میرسی و خودت راروی زمین میندازی...گوشهایم درست نمیشنود ڪلماتت راگنـــــگ ونیمه میشنوم.. _ یاجد سادات! ...ر...ریحـــــانهه...یاحســـــین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم... چشمهایم راروی صورتت حرڪت میدهم.. " داری گـــــریه می ڪنی!؟" حالی برای گفتن دیوان شعرنیست.. یڪ مصـــــرع وخلاصع:تووو رادوست دارمت.. ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣2⃣ . دستی ڪ سالم است راسمت صـــورتت می آورم تا لمس ڪنم چیزی را ڪ باورندارم... اشڪ هایت💧!چندبار پلڪ میزنم صدایت گنـــــگ و گنـــــگ تر میشود... _ ریحان!.ریحا...ری.. ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهی! چیـــزی نرم و ملایم روی صـورتم ڪشیده میشود..چشمهایم را نیمـــه باز می ڪنم و میبندم..حرڪات پی در پی و نرم همـــــان چیز قلقلَ ڪَم میدههه..دوباره چشم هایم رانیمه باز می ڪنم نور اذیتم می ڪندصورتم را سمت راست میگیرم ... نجـــــوایی رامیشنوم: _ عزیزم..؟صدامومیشنوی..! تصــویرتارمقابل چشمانم واضـــــح میشود...مادرم خم میشود و پیشانی ام رامی بوسد... _ ریحـــــانه!؟مادر! پس چیزنرم همـــــان دستان مادرمهههه.. فاطمـــــه ڪنارش نشسته وبابغض نگاهم می ڪنههه...پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصـــــومانه اش راب من دوخته..ازبوی بیمـــــارستان بدم میآد..!نگاهم ب دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمـــــهایم را با بی حالی میبندم... زبری ب ڪف دستم ڪشیده میشع..چشمهایم را باز می ڪنم ی نگاه خیره و آشنا ڪ ازبالای سر مراتمـــــاشا می ڪنه.. ڪف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای!خـــــااب میبینم!؟چندبار پلڪ میزنم.ن!درستهههه..این تویی!باچهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده ڪف دستم را گاها میبوسی و ب ت ریشت می ڪشیی..! ب اطراف نگاه می ڪنم توی اتاق توام..! ینی مرخص شدم!؟صدایت میلرزد.. _ میدونی چن روز منتظر نگهم داشتی..! ناباورانه نگاهت می ڪنم.... _ هیـــــچ وقت خودمو نمیبخشم... ی قطره اشڪ از مژه های بلندت رها میشههه... _ دنبـــــال چی هستی؟چیو میخـــــااستی ثابت ڪنی!.این ڪ دوست دارم؟آره! ریحـــــان من دوست دارم... صـــــدایت میپیچد و... . . وچشمهایم راباز می ڪنم روی تخت بیمـــــارستانم.. پس تمـــامش خـــ😴ــااب بود..! پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را ب دندان می ڪشم.... چندتقه ب درمیخوره وتو وارد میشوی.. باهمـــــان چهره زرد رنگی ڪ درخـــــااب دیدم آهسته سمتم می آیی،صـــــدایت میلرزد: _ بهوش اومدی..! چیزی نمیگویم.بالای سرم می ایستی ونگاهم می ڪنی درد را درعمـــــق نگاهت لمس بودی!خیلی ازت خون رفته بود..نزدیڪ بود ڪ... لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی ی لیـــــوان برمیداری وبرایم آب میوه میریزی..🍺 _ ڪاش میدونستم ڪی این ڪارو ڪرده... باصـــــدای گرفته درگلو جواب میدهم.. _ 👈تو این ڪارو ڪردی! نگاهت درنگاهم گره میخوره..لیوان را سمتم میگیری بغـــــض رادر چشمهایت میبینم... _ ڪاش میشد جبـــــران ڪنم.. _ هنوزدیرنشده..عاشششـق شوووو...! . من ن آنم ڪ ب تیـــــغ ازتوبگردانم روی.. امتـحان ڪن ب دوصــدزخم مرا،بسم ا... ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣2⃣ . _ هنوز دیر نشده!عاشققققق شووو...! گرچ میـــــدانم دیرست!گرچ احساس خشم می ڪنم بادیدنت!اما میـــــدانم دراین شرایط بدترین جبـــــران برایت لمس همین عشـــــق ست!دهانت راباز می ڪنی ڪ جواب بدهی ڪ زینب باهمسرش داخـــــل اتاق می آیند..سلام مختصری می ڪنی وبا ی عذرخــــواهی ڪوتاه بیرون میروی.. یعنی ممڪنه دروجودت حس شیرین عششششق❣ بیدار شده باشد...؟ بیسْڪوئیت ساقه طلایی ام🍪 رادر چای فرو میبرم تانرم شه ده روزههه ازبیمارستان مرخص شدم بخیه های دستم تقـــــریبا جوش خورده..اما دڪتر مدام تاڪید می ڪنه ڪ باید مراقب باشم..مادرم تلفن📞 ب دست ازپذیرائی واردحال میشه وباچشم و ابرو به من اشاره می ڪنی..سرتڪان میدهم ڪه +یعنی چی...!؟ لب هایش را تڪان میدهد ڪ + مادر شوهرته!..دست سالمم را ڪج می ڪنم ڪ یعنی+چی ڪار ڪنم!؟..و پشت بنـــــدش بالب میگویم+پاشم برقصم؟ چپ چپ نگاهم می ڪند و با دستی ڪ آزاد است اشاره می ڪند+ خاڪ توسرت!🖐 بیسڪوئیتم درچای میفتد ومن درحالی ڪ غرغر می ڪنم به آشپزخانه میروم تای فنـــــجون دیگر بریزم..ڪ مادرم هم خداحافظی می ڪند و پشت سرم وارد آشپزخانه میشود.... _ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یه ذره شعـــــور نداری..؟ _ واخب مامان چی ڪار ڪنم!؟پاشم پشتڪ بزنم..؟ _ ادب نداری ڪ!...زود چاییتو بخور حاضر شو... _ ڪجا ایشالا..❓ _ بنده خداگفت عروسم ی هفتس توخونه مونده میایم دنبـــــالتون بریم پارڪی جایی...هوابخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بی ذوقه! _ عی بابا!ببخشید ڪ وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نڪردم..خب هرڪس یجوره دیگه! _ اره ی ڪیم مثل معتـــادا دستشو بهونه می ڪنه میشینه رو مبل هی بیسڪوئیت می ڪنه توچایی.... میخندم 😄و بدون این ڪ دیگر چیزی بگویم ازآشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم.... ب سختی حاضـــــر میشوم و بهترین روسری ام را سرمی ڪنم حدود نیم ساعت میگذرد ڪ زنگ در خانه مان ب صدادر میاد....ازپنجره خم میشوم و بیرون راتمـــــاشا می ڪنم..تو پشت دری تیپ اسپرت زده ای..!چادرم راازروی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون میآیم مادرم دررا باز می ڪند و صدایتان رامیشنوم _ سلام علیڪم.خوب هستید! _ سلام عزیزمادر!بیاتو! _ ن دیگه!اگرحاضرید لطفا بیاید ڪ راه بیفتیم. _ من ڪ حاضرم!منتظراین... هنوز حرفش تمـــــام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در! نگاهم می ڪنی.. _ سلام! مثل خودت سرد جواب میدهم _ سلام.. مادرم ڪمڪ می ڪند چادرم راسرڪنم و از خانه خارج میشویم زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،دررا باز می ڪند و تعـــــارف میزند تامادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمـــــه و زینب هم عقب نشسته اند.مادرم تشڪر می ڪند وسوار میشود... ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣2⃣ . .پس منو تو ڪجا بنشینیم! مادرت میخندد... _ شرمنـــــده عروس گلم!یجوری شده ڪ تو و عـــــلی مجبورید باموتورش بیاید ...و اشاره می ڪند ب جلو..موتورت ڪنار تیر برق پارڪ شده!لبخـــــندی میزنم ومیگویم.. _ دشمنت شرمنده مامان!اتفاقا ازبوی ماشین خیلی خوشم نمیاد...! تو همان لحـــــظه پوزخندی میزنی وجلوتراز من سمت موتور 🏍میروی سجاد هم ماشین راروشن وحرڪت می ڪند...پشت سرت راه میفتم سڪوت ڪرده ای حتی حـــــالم رانمیپرسی!پس اشتباه فهمیده بودم..تو همـــــان سنگ دل قبـــــلی هستی..فقط اگر هفته پیش اشڪ میریختی بخـــــاطر شو ڪ فضـــــای ایجاد شده بود...صدایم راصاف می ڪنم و میگویم: _ دست منم بهتر شده!! _ الحمـــــدا...! چقـــــدر یخ!سوار موتور میشوی...حرصم میگیرد ڪیفم رابینـــــمان میگذارم و سوار میشوم.اما ن...!دوباره ڪیف را روی دوشم میندازم و ازپشت دستانم رامحڪم دورت حلقه می ڪنم حس می ڪنم چیزی درمن تغییر ڪرده!شاید دیـــــگر دوستت ندارم...فقط میخـــــااهم تلافی ڪنم!ازآینه ب صـــــورتم نگاه می ڪنی.. _ حتمـــــن باید اینجوری بشینی..؟ _ مردا معمولا بدشون نمیاد...! اخم می ڪنی و راه میفتی.... خلـــــوت ست و شاید بهتربگویم پرنده هم پرنمیزند..!مادرم میوه 🍎پوست می ڪند و گرم صحبت بازهراخانوم میشود.. _ میبینم ڪ آقای شمام نیومدن مثل آقای ما.. _ آره علی اصغرو برده پیش یڪی از همرزماش.. ازجایم بلند میشوم و ب فاطمـــــه اشاره می ڪنم تا دنبالم بیاید...حرف گوش ڪن بدنبالم می آید.. _ نظرت چیه بریم تاب بازی..؟ _ الان؟باچادر؟؟؟ _ آره خب ڪسی نیست ڪ..! مردد نگاهم می ڪ...ند. دستش را باشیطنت می ڪشم و سمت زمین بازی میرویم.سجاد ب پیست دوچرخه سواری🚲 رفته بود تادوچرخه ڪرایه ڪند..تو هم روی ی نیم ڪَت نشسته ای و ڪتاب میخـــ📖ــاانی...اول من سوارتاب میشوم و زیرچشمی نگاهت می ڪنم...میخـــــواهم بدانم عڪس العملت چه خـــــواهد بود!فاطمـــــه اول ب تماشا می ایستد ولی بعداز چنددقیقه سوار تاب ڪناری میشود و هردو باهم مسابقه سرعت میگذاریم.ڪم ڪم صدای خنـــــده هایمان بلند میشود.نگاهت می ڪنم ازروی نیمکت بلند میشوی و عصبی سمتمان🚶 می آیـی.. _ چ خبرتونه؟...زشت نیست!؟یهو یڪی بیاد چی!؟...آروم تربخندید!! فاطمـــــه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت می ڪند...اما من اهمیت نمیدهم...دوست دارم ڪمی هم من نسبت ب تو بی اهمیت باشم..!! _ ریحـــــانه باتوام هستما!تابو نگه دار.. گوش نمیدادم و سرعتم رابیشتر می ڪردم... _ ریحـــــان مجبورم نڪن نگهت دارم!! _ مگه میتونی؟؟ پوفی می ڪنی،آستین هایت راروی ساق دستهایت تا میزنی...!این حرڪت ینی هشدار _ نگهت دارم یاخودت میـــــای پایین؟ _ یبار گفتم نمیتونی..😝 هنوز جمـــــله ڪامل نشده ڪه دستت را دراز می ڪنی ومچ پایم را میگیری تاب شروع می ڪند ب لرزیدن،تعـــــادلم را ازدست میدهم و جیـــــغ می ڪشم... _ هیسس عهه! عصبی پایم را می ڪشی ومن باصورت توی بغلت پرت میشوم!!دست باند پیچی شده ام بین من و تو میمـــــاند ومن ازدرد آخ بلندی میگویم .... زهرا خانوم ازدور بلند میگوید: خب مادر این ڪارا جاش تو خونس!! و بامادرم میخندند..تو خجالت زده خودت را عقب می ڪشی و درحالی ڪ ازخشم سرخ شده ای میگویی.. _ شوخی اینجوری نڪن!هیـــــچ وقت.. . بسوزد پدر عشقققق❣ ڪه سوزاند مرا... ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha