✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌸 پیامبر اکرم(ص) می فرماید:
هرکس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند، مثل این است که در ماه های دیگر قرآن را ختم کرده باشد.
💢 مجموعه شهیدان هادی و صفری هرساله در ماه مبارک رمضان ختم قرآن برگزار می کنند!
امسال هم در نظر دارند تا ختم قرآنی برگزار کنند،از علاقه مندان خواهشمندیم تا در این راه مارا همراهی کنند.
برای دریافت یک جز قرآن به آیدی زیر پیام دهید👇
🆔️ @Khademalali
دعای آخر شعبان کم حجم تر2wav_Default_1585468252.mp3
3.46M
🔴توصیه حضرت امام رضا ع
برای روزهای پایانی #ماه_شعبان
💠وَ أَكْثِرْ مِنْ أَنْ تَقُولَ فِيمَا بَقِيَ مِنْ هَذَا الشَّهْرِ :اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَكُنْ قَدْ غَفَرْتَ لَنَا فِي مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِيمَا بَقِيَ مِنْهُ فَإِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى يُعْتِقُ فِي هَذَا الشَّهْرِ رِقَاباً مِنَ النَّارِ لِحُرْمَةِ شَهْرِ رَمَضَان.
♥️امام رضا ع : در باقی مانده این ماه این دعا را بسیار بخوان
خدایا؛ اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشت ما را نیامرزیده اى، در آن قسمت از این ماه که مانده، ما را بیامرز .به درستى که حقّ تعالى در این ماه، بنده هاى بسیاری را از آتش جهنّم به حرمت ماه مبارک رمضان آزاد مى گرداند.
📚 عیون اخبار الرضا، ج2، ص51
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 امنیت با ما/اقتصاد با شما
این جمله سردار سرافراز اسلام حاجیزاده عزیز هست
علاوه بر اینکه با اقتدار از آمادگی دفاعی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی سخن میگوید
به مردم اطمینان میدهد که امنیت با ما و اقتصاد با شما
سردار حاجی زاده: اگر در ماجرای عین الاسد آمریکا پاسخ میداد، 400 نقطه را هدف قرار میدادیم!
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیستم در محضر علما🌺 💢بارها افراد به ظاهر مذهبی را دیده ام که وقتی از خ
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و یکم
سیره عملی🌺
💢حدود سال ۱۳۵۴بود که به باشگاه ابومسلم با مدیریت استاد شیرگیر رفتیم.
💢استاد شیرگیر و محمدی به صفات انسانی و معنوی اهمیت بیشتری می دادند.
💢همان روزهای اول با #ابراهیم_هادی و اخلاق خوب او آشنا شدم و دیگر نتوانستم از او جدا شوم و اخلاق ابراهیم در رفتارهای من تاثیر گذاشت.
💢روزها گذشت و تصمیم گرفتم به حوزه حاج آقا مجتهدی بروم. ابراهیم مرا در این مسیر بسیار تشویق کرد.
💢روزها گذشت دوستان زیادی در حوزه و دانشگاه و مربیان دیدم سفرهای تبلیغی زیادی در داخل وخارج از کشور رفتم. اکنون مدرس دانشگاه و حوزه هستم اما باور کنید هنوز نتوانستم نفر دومی را پیدا کنم که ویژگی های ابراهیم را در خودش جمع کرده باشد.
💢من همان ایام با ابراهیم دوست شدم و این دوستی هنوز هم ادامه دارد او همین حالا هم مراقب من است.
💢در همین یک ماه اخیر دو بار در عالم رویا به سراغم آمده و در مسیر زندگی کمکم کرده.
💢آخرین بار همین چند روز پیش بود که می خواستم کاری انجام دهم ابراهیم آمد مثل برادر بزرگتر مرا نصیحت کرد گفت: به این دلایل این کار را نکن.
💢اما با آنچه در حوزه در محضر علما فهمیدم می توانم روش زندگی و سیره عملی ابراهیم را اینگونه شرح کنم.
💢اولین موضوع بحث سیر و سلوک است برخی افراد اهل معرفت راه جدایی از مردم و شب زنده داری و ذکر را پیش می گیرند وخود را از اهل دنیا جدا می کنند.
💢اما عده ای مسیر سیر سلوک را در رفتن به زیارت بزرگان و راه زیارت مشهد و کربلا و مکه را پیش می گیرند.
💢دسته ای دیگر اهل معرفت مشغول علم می شوند و مطالعه و تحقیق و نگارش کتاب را مسیر بندگی می دانند.
💢اما سلوک #ابراهیم_هادی در بین مردم در دل جامعه بود. او همدل و هم غذا با مردم به خصوص جوانان بود اما با این حال خود را آلوده این دنیا نکرد.
💢او روشهای مختلف را به کار می گرفت تا در دل مخاطب نفوذ کند آنها را به راه خدا هدایت کند این همان روشی است که پیامبر سلام الله علیه واهل بیت علیه السلام به کار می بردند.
💢موضوع بعدی مهارتهای ارتباطی ابراهیم است.
💢در کمتر کسی دیدم که بتواند مانند ابراهیم با تمام افراد ارتباط بگیرد.
💢ما افراد زیادی در محل داشتیم که فاسق بودند و به راحتی از کارهای زشت شان حرف می زدند.
💢ابراهیم خیلی راحت با آنها رفیق می شد. البته تمام این ارتباط گرفتن ها هدفمند بود.
💢ابراهیم برای تمام کار های خود هدف داشت و هدف او فقط هدایت افراد بود.
💢گاهی می دیدیم بچه دبستانی با دوچرخه جلوی منزل ابراهیم می آمد و ساعتها با هم در مورد مشکلات خانوادگی صحبت می کردند.
💢اما برخی از افراد بودند که نمی خواستند در مسیر صحیح قدم بردارد ابراهیم ارتباطش را با او کاملا قطع می کرد.
💢اینطور بگویم او در میان برخی از افراد فاسق بهترین نیرو ها را برای انقلاب تربیت کرد تک تک کسانی که با ابراهیم همراه بودند بهترین نیروی فرهنگی انقلابی در سطح محل شدند.
💢ویژگی بعدی ابراهیم مثبت اندیشی است.
💢در روایات آمده که بالا ترین درجه ایمان این است که خودت را از تمام مردم پایین تر ببینی همچنین در برخورد با هرکس به نکات مثبت آن شخص توجه کنی.
💢ابراهیم مصداق این حدیث بود
اگر با شخصی دوست می شد و دیگران اعتراض می کردند نقاط مثبت رفتاری شخص مقابل را مطرح می کرد و نقاط ضعف را مطرح نمی کرد.
💢 ندیدم ابراهیم به کسی امر و نهی کند.
💢ابراهیم به دستور اهل بیت علیه السلام عمل می کرد که می فرماید مردم را به سوی خدا دعوت کنید به غیر از زبان.
💢از دیگر مطالبی که باید بیان کنم خودنمایی جوانان در مقابل دیگران تا جلب توجه کنند.
💢این طبیعت بسیاری از جوانان است اما ابراهیم از جلوه کردن در مقابل دیگران بیزار بود حتی کاری می کرد اصلا دیده نشود.
💢در همان اوایل انقلاب که آقای داوودی از او خواست تا وارد سازمان تربیت بدنی شود و کار مدیریتی قبول کند اما او کار مدیریتی را نپذیرفت.
💢یادم هست ابراهیم از همان قبل انقلاب دنبال گمنامی بود دوست داشت بدون سر و صدا کار انجام دهد.
💢او کشتی گیر مطرحی بود اما هیچگاه دنبال قهرمانی نبود و هیچگاه به تیم ملی نرفت.
💢او همان زمان به مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها تمسک جسته بود.
💢که حضرت گمنام ترین معصوم ماست نه تاریخ نویسان مطالب زیادی از آن حضرت نوشته اند حتی احادیث زیادی از آن حضرت نقل شده بسیار کم است.
💢اما خداوند مقامی به گمنامی ایشان داده که امامان می گویند ما حجت خداوند بر شما و مادر ما حجت خدا بر ماست.
💢موضوع بعد در مورد شخصیت ابراهیم، قضیه حکمت است.
💢در مفاهیم قرآنی عبارت حکمت بسیار به کار رفته این که انسان موقعیت خود را خوب تشخیص دهد و در راه خدا تلاش مفید کند این را کار حکیمانه می گویند.
👇👇👇
👇👇👇
💢حکمت به معنای واقعی کلمه در زندگی او متجلی بود.
💢شما وصیت نامه یا عبارات و یا متن زیبا از ابراهیم نمی بینید فقط یکی دو تا از نامه از او باقی مانده.
💢اما کار حکیمانه و تاثیر گذار بسیار از او می بینید او تعداد زیادی از افراد را توانست هدایت کند، تایید کننده همین مطلب است.
💢ویژگی دیگر او متانت بود.
💢او در برخورد با افراد دچار خشم نشد. من از ابراهیم دعوا کردن سراغ ندارم.
💢در زمانی که بسیاری عاشق دعوا بودند او رفتار بسیار حساب شده داشت.
💢ویژگی دیگر عزت و بزرگ منشی بود.
💢طوری برخورد می کرد که انگار از تمام رفاهیات دنیایی برخوردار است.
💢اینها از او یک شخصیت اسطوره ای ساخت.
💢اما آخرین سیره ای که از ابراهیم یاد دارم شوخ طبعی بود.
💢تمام کارهای او با چاشنی شوخی و خنده همراه بود. این کار باعث بود می شد که جذابیت کلام و رفتار او بالا برود.
💢 در والیبال و کشتی با دوستانش، اصطلاحاً کُری خوانی داشت لبخند همیشه بر لبانش بود برای همین هیچ کس از همراهی با او خسته نمی شد.
🗣حجت الاسلام دکتر سید محسن میری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_دوم با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید م
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_سوم
﴾﷽﴿
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ــــ خدایا چیڪار ڪنم
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین(ع)
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد...
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئتت
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ــــ بابام داره میمیره
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد
ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا
مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Panahian-32 (1) (1).mp3
4.18M
♨️#تلنگر
🎵پادکست صوت مهدوی
🔺استاد پناهیان
📌ماه امید برای ظهور(ماه رمضانمان را مهدوی برگزار کنیم)👌
#ماه_رمضان_مهدوی
#پویش_سراسری_قرائت_دعای_افتتاح
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
▪️انا لله و انا الیه راجعون
روح آیت الله "ابراهیم امینی" نماینده مردم تهران در مجلس خبرگان رهبری و نایب رییس سابق این مجلس به ملکوت اعلی پیوست..
🔹سوابق ایشان عبارتند از؛ نائب رئیس اسبق مجلس خبرگان رهبری، عضو برجسته جامعه مدرسین قم، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام، امام جمعه قم؛ او همچنین از شاگردان برجسته آیت الله بروجردی، امام خمینی و علامه طباطبایی بوده است.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و یکم سیره عملی🌺 💢حدود سال ۱۳۵۴بود که به باشگاه ابومسلم با مدیریت
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و دوم
هیئت🌺
💢در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زیبا اصلا مناسب نبود.
💢آنچه من شاهد بودم محله ای با پیشینه مذهبی بود که جوانان مذهبی آن را افتضاح کرده بودند.
💢در چنین شرایطی بود که #ابراهیم_هادی به محله ما آمدند. آنها در منزل خاله ابراهیم که همسایه ما بود ساکن شدند.
💢اما ابراهیمی که من چند سال قبل دیده بودم با این ابراهیم تفاوت داشت.
💢ابراهیم قبل یک نوجوان علاقه مند به والیبال بود اما الان یک کشتی گیر تمام عیار شده بود.
💢در میان جوانان محل حرف از ابراهیم و معرفت و قدرتش در کشتی زده می شد.
💢ناخود آگاه تمام جوونای محل ما جذب ابراهیم شدند. وقتی به زورخانه می رفت جمعی از همان جوونها دنبالش بودند.
💢قسم می خورم که شخصیت ابراهیم بسیاری از همان افراد منحرف را به راه راست هدایت نمود.
💢من شاهد بودم چندین جوان که همیشه دنبال منکرات و مشروب بودند به خاطر ابراهیم گذشته خود را ترک کردند.
💢یکی دیگر از جوانانی که در محله ما حضور داشت عبدالله مسگر بود در آن زمان دارای مدرک لیسانس بود و بسیار خوش برخورد و مخالف شاه و دوست صمیمی ابراهیم به حساب می آمد.
💢یک روز که همگی توی محل مشغول والیبال بودند عبدالله آمد و سلام کرد و گفت رفقا ما می خواهیم یک هیئت برای جوانان محل درست کنیم هدف ما از راه اندازی هیئت فقط روضه خوانی و قرآن و غیره نیست بلکه می خواهیم جایی باشد که بچه های محل از حال یکدیگر با خبر شوند یعنی لا اقل هفته ای یک بار همدیگر را ببینیم.
💢 همه قبول کردیم.
💢با طرح عبدالله مسگر دور هم جمع می شدیم.
💢نمی دانید این هیئت چه برکاتی داشت.
💢عبدالله برای ما آموزش قرآن را شروع کرد بنده و بسیاری از جوانان آن دوره قرآن خواندن را از این هیئت یاد گرفتیم.
💢بچه ها آنقدر وابسته به این هیئت شدند که اگر آن سوی شهر هم بودند خودشان را راس ساعت به جلسات هیئت می رساندند.
💢ابراهیم هم یک پای ثابت این جلسات بود. اصلا حضور او باعث می شد خیلی از رفقا ترقیب به هیئت شوند.
💢در ایام انقلاب این هیئت زمینه آشنایی با انقلاب و امام را فراهم می کرد.
💢بعد پیروزی انقلاب هم بیشتر آن افرادی که دچار مشکلات حاد بودند و امیدی به هدایت آنها نبود همراه ابراهیم به جبهه رفتند.
💢دو نفر از آنها شهید شدند با اینکه تغییرات روحی آنها را دیده بودم با خودم گفتم اینها الان در آن دنیا چه جایگاهی دارند؟
💢همان شب در عالم خواب آن دو نفر را دیدم جایگاه بسیار والایی داشتند همراه با اهل بهشت!
💢یقین پیدا کردم آنها جزء مقربین پروردگار هستند.
💢روزها گذشت ابراهیم هر بار که به مرخصی می آمد جمع دوستان مصفا می کرد.
💢یکبار خواب دیدم ابراهیم به مرخصی آمده دلم برایش خیلی تنگ شده بود.
💢صبح رفتم جلوی منزل آنها دل توی دلم نبود.
💢به خودم گفتم آخه با یه خواب نمیشه مزاحم مردم شد.
💢چند دقیقه بعد ابراهیم جلوی درب خانه آمد نمی دانید چقدر خوشحال شدم همدیگر را بغل کردیم
💢گفت: از کجا فهمیدی من آمده ام؟؟
💢گفتم: دل به دل راه داره اینقدر شما رو دوست دارم که هر وقت به مرخصی میای خوابت را می بینم.
💢هر چند فرصت کوتاه بود اما شب و روزهایی که باهم بودیم و خاطرات والیبال رو با هم مرور می کردیم و می خندیدیم.
💢یادم هست آخرین باری که عازم جبهه بود با حالت خاصی به من گفت من دارم میرم کاری نداری؟؟
💢مطمئن بود دیدار آخر است.
💢 آنجا هم حرف از روزهای خوش والیبال شد.
💢 ابراهیم مکثی کرد و گفت: اون طرف توپ و تور آماده می کنم شما هم بیاین.
💢این را گفت و رفت.
🗣محمد سعید صالح تاش
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
خاطرات شهيد رضا صادقي يونسي
بسياري از شهدا، با زبان روزه شهيد شدند. برخي از رزمندگان ، سهميه ناهارشان را مي گرفتند، اما آن را به هم رزم هايشان مي دادند و خودشان روزه مي گرفتند.
اولين بار كه در جبهه رفتم، نزديك شب قدر بود. شب قدر كه رسيد، به اتفاق چندين تن از هم رزم هايم، به محل برگزاري مراسم احيا رفتم. از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بيست نفر آمده بودند.تعجب كردم.
شب دوم هم همين طور بود. برايم سؤال شده بود كه چرا بچه ها براي احيا نيامدند، نكند خبر نداشته باشند. از محل برگزاري احيا بيرون رفتم. پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت.به سمت صحرا حركت كردم، وقتي نزديك شيارها رسيدم، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي كند. چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريكي حفره ها، با خداي خود راز و نياز مي كردند. بعدها متوجه شدم آن بيست نفر هم كه براي مراسم عزاداري و احيا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
اين اتفاق يك بار ديگر هم افتاد. بين دزفول و انديمشك، منطقه اي بود كه درخت هاي پرتقال و اكاليپتوس زيادي داشت، ما اسمش را گذاشته بوديم جنگل. نيروهاي بعثي بعد از آنكه پادگان را بمباران كرده بودند. نيروهايشان را در آن جنگل استتار كرده بودند.
آنجا ديگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هايي كنده بودند و داخل آن مي رفتند و در تنهايي عجيبي با خدا راز و نياز مي كردند
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_سوم ﴾﷽﴿ دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با ای
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_چهارم
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن
مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۴
↩️ #ادامہ_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی آنلاین - ماجرای توبه یک لات - حجت الاسلام عالی.mp3
5.5M
♨️#تلنگر
‼️ماجرای توبه یک لات بنام مصطفی دیوونه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔰 سخننگاشت | برخی آیات قرآن برای تنظیم قواعد زندگی است، مانند:
👈 ثروت باید وسیله رسیدن به مقامات انسانی و معنوی باشد
🔻 رهبر انقلاب در سخنان زنده تلویزیونی در پایان محفل انس با قرآن کریم:
به قارون نمیگفتند که هر چه را داری یا نداری دور بریز؛ میگفتند آنچه را داری وسیله قرار بده. پول و ثروت دنیا وسیله است، وسیلهی رسیدن به مقامات عالیهی بشری و انسانی است، وسیلهی رسیدن به مقامات معنوی است؛ میتواند وسیله باشد. شما میتوانید با پول دنیا را آباد کنید، زندگیهای انسانها را نجات بدهید، تبعیض را برطرف کنید، فقرا و ضعفا را از حالت فقر و ضعف بیرون بیاورید. ۹۹/۲/۶
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و دوم هیئت🌺 💢در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و سوم
احترام به سادات🌺
💢در یک محل زندگی می کردیم پدر ما از مداحان قدیمی بود، پدر ابراهیم از قدیم با پدر ما دوست بود.
💢مرحوم اصغر آقا برادر ابراهیم از دوستان برادر من بود و همیشه با هم بودند این آغاز آشنایی من با این خانواده بود.
💢یک روز که آقا ابراهیم به منزل ما آمده بود جلوی همه دولا شد و دست پدرم را بوسید.
💢تعجب کردم او قهرمان کشتی بود تمام محل او را می شناختند.
💢آقا ابراهیم گفت: شما سادات و اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها هستید احترام شما واجب است.
💢رفت وآمد ها کم کم زیاد شد یک روز پدرم به ابراهیم گفت: این پسر من را هم به ورزش باستانی ببر.
💢به توصیه ابراهیم آن شب با پدرم به زورخانه حاج حسن رفتیم.
💢از آن روز هم جزء ورزشکاران آن فضای معنوی شدم.
💢خدا شاهد است ابراهیم آنقدر در مقابل من متواضع بود که خجالت می کشیدم.
💢هر وقت وارد می شدم بلند می شد و می گفت سلامتی سادات صلوات.
💢بعد هم تا من وارد گود نمی شدم خودش وارد نمی شد.
💢اخلاق ابراهیم باعث شد به سید بودنم افتخار کنم.
💢شخصی به نام عباس آقا آنجا بود که علامت کش مرحوم طیب بود. او به ورزشکاران لنگ می داد.
💢نمی دانید چطور به ابراهیم احترام می گذاشت این پیرمرد پهلوانان زیادی در تهران دیده بود می گفت: ابراهیم لنگه ندارد.
💢تا اینکه انقلاب پیروز شد و جنگ شروع شد دیگر او را کمتر می دیدیم.
💢وقتی هم به مرخصی می آمد مشغول فعالیت بود.
💢یک شب نشستیم و در مورد مسائل سیاسی صحبت می کردیم.
💢ابراهیم نظرات جالبی داشت خوب مسائل سیاسی را تحلیل می کرد.
💢نگران بود ولی فقیه تنها بماند از طرفی از نحوه برخورد برخی انقلابیون و تند روی ها ناراحت بود.
💢دقیقا یادم هست که می گفت: دشمن داره کار می کنه تا مهمترین مسائل از نگاه مردم تغییر کنه مردم بی تفاوت بشوند آن روز است که انقلاب از درون از بین برود.
💢در همان سالهای اول جنگ شب ۲۳ماه رمضان با هم به احیا می رفتیم.
💢بسیاری از بچه های محل را دیدیم که مشغول فوتبال بودند. همه بچه ها به ابراهیم سلام کردند.
💢وقتی اطراف خلوت شد گفت: سید جان سر جوان چجوری گرم شده؟ آخه فوتبال شب ۲۳ماه رمضان؟! اینها سرمایه اسلام و انقلابند نباید شب قدر مشغول بازی باشند باید این را بفهمند چه کار می کنند. سه چهار سال از انقلاب گذشته اما هنوز نتوانسته ایم جوانان را توجیه کنیم می ترسم روزی برسد که از انقلاب و اسلام فقط اسمش بماند.
💢بعد گفت: خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.
💢بعد مدتی هم مجروحیت ابراهیم خوب شد و می خواست به جبهه برگردد نورانیت ابراهیم خیلی بیشتر شده بود.
💢گفتم خدایی نکرده اگر شهید بشید همه ما یتیم می شیم.
💢لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه امیدت به خدا باشه شما فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها هستید پیش خدا آبرو داری. خدا را به حق مادرتان قسم بده که انقلاب و امام را یاری کند خود شما تا می توانی برای این انقلاب فعالیت کن.
💢اواخر همان سال ابراهیم شهید شد و نه تنها من که تمام رفقا یتیم شدیم.
💢سال بعد هم چراغ زورخانه خاموش شد از حاج حسن شنیدم که می گفت: اینجا بدون ابراهیم صفا نداره.
🗣سید کمال سادات شکرآبی
🎀 @ebrahim_navid_delha
🎀 @ebrahim_navid_beheshti
🎀 @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#عنایت_شهدا
بعد از #شهادت_محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند، بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد #امام_زمان(عج) بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در #خواب دیدم.
خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم #سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود؛ یاد مداحیهای او افتادم. پرسیدم: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را #ببینی؟
محمد در حالی که میخندید گفت : من حتی آقا امام زمان را #در_آغوش_گرفتم.
شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
#سالروز_شهادت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_چهارم با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_پنجم
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بلاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
ـــ اِ بابا
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید...
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود
از جایش بلند شد
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ???
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد
به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود
احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد
باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید
از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.
با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما
دیگر فایده ای نداشت...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️#تلنگر
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
🌙میخواهم این #رمضان ؛
مهمان ویژهی خدا باشــم....
💥 چه کنم؟
↶【به مابپیوندید 】↷
🎀 @ebrahim_navid_delha
🎀 @ebrahim_navid_beheshti
🎀 @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴ماهواره سپاه کابوس هر روز صهیونیستها
رئیس آژانس فضایی رژیم صهیونیستی:
🔹موفقیت ایران در پرتاب ماهواره «نور» برای امنیت ما خطرناک است.
🔹این بدین معناست که ایران قادر به دسترسی به هر نقطهای از کره زمین است.
🔹از پیامدهای پرتاب ماهوار نور و قرار گرفتن آن در مدار زمین نگران هستیم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و سوم احترام به سادات🌺 💢در یک محل زندگی می کردیم پدر ما از مداحان
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و چهارم
دستمال سرخ ها🌺
💢با ابراهیم در روزهای انقلاب توی شاه عبدالعظیم آشنا شدم.
💢یک شب، شب جمعه در حال پارک کردن موتور بودیم که سلام واحوالپرسی کرد و پرسید بچه کدام محل هستی؟
💢گفتم: نزدیک میدان خراسان.
💢بلافاصله جلو آمد و دست داد و گفت: پس بچه محل هستیم. ما هم نزدیک میدان خراسان زندگی می کنیم.
💢بعد از آن مرتب همدیگر را می دیدیم. ما به همین راحتی با هم رفیق شدیم.
💢تا اینکه در تابستان ۱۳۵۸ همراه با یکی از دوستانم راهی کردستان شدم و در شهر پاوه به نیروهای اصغر وصالی ملحق شدم. من کوچکترین عضو گروه آنها بودم.
💢اصغر چون بچه محل ما بود من را قبول کرد.
💢او شنیده بود با اینکه من ۱۶ سال بیشتر سن ندارم سابقه زندانی سیاسی در رژیم شاه را دارم.
💢اصغر وصالی جزء زندانی های سیاسی شاه بود حتی شنیدم برایش حکم اعدام بریدن اما خدا خواست که او زنده بماند.
💢اصغر در یکی از شب ها که در پاوه مستقر بودیم پارچه قرمزی را آورد و قطعه قطعه کرد. او نام گروه چریکی اش را دستمال سرخ نام نهاد.
💢می گفت: سرخی پارچه ما را به یاد خون سیدالشهدا علیه السلام می اندازد از طرفی آمادگی خود را برای شهادت اعلام می کنیم.
💢کل نفرات گروه حد اکثر ۶۰ نفر بودند و از همان گروه ۵۰ نفر به شهادت رسیدند و ۱۰ نفر هنوز در قید حیات هستند.
💢در گیری های پاوه تمام شد.
💢در سپاه مهاباد بود که یکباره #ابراهیم_هادی را دیدم می دانستم معلم است اما او هم بعد پیام امام راهی کردستان شد.
💢جلو رفتم سلام و احوالپرسی کردم.
💢همان موقع اصغر هم آمد نمی دانستم او نیز ابراهیم را می شناسد.
💢اصغر و ابراهیم مثل دو دوست قدیمی همدیگر را در آغوش گرفتند بعد هم از ابراهیم خواست به جمع دستمال سرخ ها ملحق بشود.
💢ابراهیم هم قبول کرد و به همراه نیرو های اصغر از پادگان خارج شدیم.
💢می گفتند غائله را گروه های کرد راه انداختند اما ما در مقابلمان افراد وابسته به خاندان سلطنتی می دیدیم.
💢روزهایی که درگیر عملیات چریکی و جنگ شهری بودیم بسیار روزهای سختی بود.
💢مثلا لحظاتی که در یک خانه محاصره بودیم از همه طرف به سوی ما شلیک می شد از ترس بدن ما می لرزید.
💢اما وقتی شجاعت اصغر وصالی و ابراهیم را می دیدیم روحیه می گرفتیم.
💢ابراهیم در این جمع بود تا موقعی که مناطق کردستان امنیت نسبی پیدا کرد.
💢در روز شروع جنگ تحمیلی ابراهیم در تهران حضور داشت.
💢بلافاصله بعد از شنیدن خبر خودش را به کرمانشاه رساند و از آنجا سر پل ذهاب رساند.
💢روز دوم مهر به سر پل ذهاب رسیدیم.
💢از فرماندهان شهر قصر شیرین سقوط کرده، جنگ تمام عیار دشمن بر ضد نظام اسلامی ما آغاز شده بود و هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی در شُرف وقوع است.
🗣مرتضی پارسائیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
امروز سالروز شهادت یکی از شیرمردان کشور پهناور ایران امیر خلبان شهید شیرودی اولین نظامی که مقام معظم رهبری در آن زمان نماینده تام الاختیار حضرت امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه تهران بود پشت سرش نماز خواند خاطره ای از این شهید توسط یکی از همکارانش:
در مهر ماه سال ۵۹
یکی دو فروند میگ عراقی
که بر فراز پایگاه هوانیروز کرمانشاه
به قصد حمله ظاهر شده بودند
مورد هدف پدافند هوانیروز قرار گرفته
و لاشه آن درست روی ساختمان محل زندگی
شهید شیرودی
سقوط کرده و ساختمان را ویران میکند.
در آن زمان شیرودی
عازم به ماموریتی بودبه او گفتند
سری به منزلت بزن ببین چه بلایی سرش آمده.
ولی در کمال تعجب
وی با خنده و خونسردی کامل گفت:
ترجیح میدهم به منطقه بروم
و رفت و کلید منزلش را فرستاد
تا دوستانش بروند
و اگر اثاثیهای مانده است
به جای دیگر ببرند.
بچههای انجمن اسلامی رفتند
و داوطلبانه اثاثیه منزل او را به خانه دیگری منتقل کردند
و شیرودی پس از انجام چند پرواز برگشت و به منزل جدیدش سر زد
امیرسرلشکرخلبان #شهید_علی_اکبر_شیرودی
#سالروز_شهادت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_پنجم مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_ششم
مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد
ـــ اینا چین بابا
فریاد زد
ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید
از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند
ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر
ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید
مهلا خانم به طرف مهیا رفت
ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن
مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد
ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا
به احمد آقا اشاره کرد
ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...
دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه
مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت
ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهيا پوزخندی زد
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند
ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت
جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید
مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید
ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد
مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد
و فورا از اتاق خارج شد
تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد...
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد
که مادرش این کار را بکند
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند
ارام ارام به هیئت نزدیک شد
ــــ بفرمایید
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت
بلند شد و از هیئت دور شد
ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده
به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد
ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد
امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه...
↩️ #ادامہ_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_6037485697500185312.mp3
1.38M
#تلنگر
♨️ #شرط_ورود_به_ماه_رمضان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
📡 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
↶【به مابپیوندید 】↷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴آقای جهانگیری گفته اند: متاسفانه حساسیت غلطی نسبت به ثروتمند شدن افراد وجود دارد که ناشی از تفکرات سوسیالیستی برخی مسئولین پس از انقلاب است.
بله! همفکران چپگرای آقای جهانگیری در دهه۶۰ اینگونه بودند اما انقلابیون واقعی نه به ثروت مشروع که به ثروت ناشی از رانت و فساد حساسیت دارند.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و چهارم دستمال سرخ ها🌺 💢با ابراهیم در روزهای انقلاب توی شاه عبدال
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و پنجم
اذان🌺
💢به محض ورود دستمال سرخ ها به سر پل ذهاب با چهره زیبا و نورانی ابراهیم روبه رو شدیم.
💢اصغر وصالی رفت جلو و ابراهیم را آغوش گرفت و پرسید چه خبر؟ کی اومدی؟
💢براهیم گفت: با چند تا رفقا از تهران آمدیم اینجا و بعد در مورد شهر صحبت کرد.
💢کار فرماندهی نیروهای موجود در شهر که تعدادشان اندک بود به اصغر واگذار شد.
💢اصغر نیز همراه خودش، به جز نیروهای دستمال سرخ ها، حدود ۵۰ نفر از پیش مرگان کرد آورده بود.
💢هنوز کار سازماندهی نیروها به پایان نرسیده بود که خبر رسید یک تیپ زرهی و چندین گردان پیاده ارتش عراق تا ساعاتی دیگر به سر پل ذهاب رسید.
💢سقوط سر پل ذهاب یعنی سقوط پادگان ابوذر و کرمانشاه لذا حفظ این منطقه بسیار حیاتی بود.
💢اصغر بلا فاصله نیروها را در مناطق حساس مستقر کرد و با تجربه ای که در کردستان به دست آورده بود اجازه داد تانک ها خوب به شهر نزدیک شوند بعد به دستور اصغر با سلاح های اندک که داشتیم حمله کردیم.
💢فراموش نمی کنم ابراهیم در یکی از سنگرها مستقر شد و مرتب نارنجک تفنگی شلیک می کرد.
💢با حماسه رزمندگان دشمن عقب نشینی کرد اما توپخانه آنها مرتب شهر و مواضع ما را شلیک می کردند در حالی که بسیاری از رزمندگان نیامده بودند.
💢ابراهیم به نیروها روحیه می داد.
💢ظهر که شد ابراهیم به من گفت من می روم پشت بام.
💢او روی بام یکی از خانه ها در ورودی شهر که فاصله زیادی با دشمن نداشت با بلندگو دستی شروع کرد به اذان گفتن.
💢صدای رسای ابراهیم در منطقه پیچید.
💢بیشترین تاثیر اذان ابراهیم بر نیروهای خودی بود.
💢هر بار که صدای اذان ابراهیم می آمد اصغر وصالی می گفت: آفرین این بهترین روحیه برای نیروها است.
💢آن روز بعد اذان ابراهیم شلیک توپخانه دشمن شدت گرفت.
💢بعضی ها می گفتند ابراهیم الان وقت این کارها نیست اما او با صلابت به اذان خود پایان داد.
💢یادم هست هنگامی که در کردستان در محاصره ضد انقلاب ها قرار داشتیم یادم افتاد ابراهیم آنجا هم همین کار را کرد.
💢 درست وقتی که از همه طرف به ما شلیک می شد و نوجوانی چون من مثل بید می لرزید ابراهیم از دیوار بالای بام رفت و با بلند گوی دستی اذان گفت.
💢نمی دانید این اذان چه آرامشی در نیروها ایجاد کرد حتی ضد انقلاب ها جا خوردند آنها فکر می کردند ما در موضع ضعف قرار داریم لذا با شنیدن صدای اذان شدت حملاتشان کمتر شد.
💢اما در سر پل ذهاب دشمن با استفاده از ارتفاعات بیرون شهر، شهر را بمباران می کردند.
💢با چنین شرایطی ابراهیم هر سه وعده روی بام می رفت و با بلندگو اذان می گفت.
💢با شنیدن صدای اذان ابراهیم گلوله باران دشمن شدت می گرفت.
💢نمی دانم از چه چیزی وحشت داشتند؟
💢یادم هست یک بار که ابراهیم و اصغر وصالی با هم بودند شخصی اعتراض کرد که چرا در چنین موقعیتی آن هم با صدای بلند و با بلندگو اذان می گوید؟
💢این سوال در ذهن بسیاری از ما بود اما شاید کسی جرات نمی کرد سوال کند.
💢همه منتظر جواب شدند.
💢ابراهیم کمی فکر کرد و چند جمله بیشتر نگفت و تمام افراد جوابشان را گرفتند.
💢ابراهیم گفت مگر تو کربلا، امام حسین علیه السلام محاصره نشده بود؟ چرا اذان گفت و درست در جلوی دشمن نماز خواند؟
💢بعد مکثی کرد و گفت ما برای همین اذان و نماز با دشمن می جنگیم.
🗣مرتضی پارسائیان
↶【به مابپیوندید 】↷
🆔️➻ @ebrahim_navid_delha
🆔️➻ @ebrahim_navid_beheshti
🆔️➻ @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
((یونس حبیبی))،جانباز و مداح اهل بیت علیه السلام،پس از سال ها تحمل عوارض ناشی از جراحات دوران دفاع مقدس، بامداد روز هفتم اردیبهشت ۱۳۹۸،در ۵۳سالگی به همرزمان شهیدش پیوست.😔
نوحه((یا اباعبدالله الحسین ))یکی از ماندگار ترین مداحی هایی است که از این شهید،به یادگار مانده است. 🌷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_ششم مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد ـــ اینا چین بابا فریاد زد ــــ دا
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_ هفتم
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـــ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند
پسره فریاد و تهدید می كرد
ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت
پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید، شهاب، شهاب...
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
ــــ حالتون خوبه ??
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــ چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی
و مشتی حوالهی چشمش کرد...
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد
ـــ برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن به سمتش دوید
گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد
ـــــ اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
ـــ لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی
و
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_ششم مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد ـــ اینا چین بابا فریاد زد ــــ دا
داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
ــــ کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتوانست بلند شود
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد
ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
↩️ #ادامہ_دارد...
↶【به مابپیوندید 】↷
🆔️➻ @ebrahim_navid_delha
🆔️➻ @ebrahim_navid_beheshti
🆔️➻ @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻#تلنگر
🎞 #کلیپ
⭕️ فواید علمی روزه گرفتن
❌قابل توجه خانم ها👆
👤استاد #رائفی_پور
↶【به مابپیوندید 】↷
🆔️➻ @ebrahim_navid_delha
🆔️➻ @ebrahim_navid_beheshti
🆔️➻ @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#١٠_اردیبهشت_روز_ملی_خلیج_فارس
🇮🇷سخن پیامبر بزرگوار اسلام (ص) مقدسترین سند در اثبات نام #خلیج_فارس
♦️در این کتاب حدیثی از پیامبر گرامی اسلام نقل شده که در آن پیامبر سه بار نام #بحر_فارس را از زبان مبارک خود جاری ساختهاند
♦️روزی پیامبر مکرم اسلام در جمع اصحابشان در خصوص #دجال صحبت میفرمایند و نهایتا این گونه بیان میدارند:
"...الْمَدِینَةُ مَا بَابٌ مِنْ أَبْوَابِهَا إِلَّا مَلَکٌ مُصَلِّتٌ سَیْفَهُ یَمْنَعُهُ، وَبِمَکَّةَ مِثْلُ ذَلِکَ، ثُمَّ قَالَ: «فِی بَحْرِ فَارِسَ مَا هُوَ فِی بَحْرِ الرُّومِ مَا هُوَ، ثَلَاثًا» ثُمَّ ضَرَبَ بِکَفِّهِ الْیُمْنَى عَلَى الْیُسْرَى ثَلَاثًا...."
📝که ترجمه آن به این شرح است:
«در #مدینه هیچ دروازهای نیست مگر اینکه فرشتهای در حالیکه شمشیرش را بیرون آورده از ورود (دجال) ممانعت کند. سپس پیامبر سه بارگفتند: (دجال) در دریای فارس و در، دریای روم نیست و سپس سه بار کف دست راست خود را بر کف دست چپ شان زدند...»
▪️در ذیل این کتاب نیز به صحیح بودن این حدیث با عبارت "رجاله الصحیح" اشاره شده است.
📚مسند ابی یعلی،ج۴ص١٢٠
📚مسند ابی یعلی،ج۴ص١٣٠
📚مسند ابی یعلی،ج۴ص١۴٢
ولی طبق متون پهلوی
☑️طی استفتائی که از چندی تن از مراجع عظام شیعه، حضرات آیات
نوری همدانی
علوی گرگانی
سبحانی
انجام شده است استناد به این حدیث را خوب و حضرت آیت الله علوی گرگانی با عنایت به کلام نبی مکرم اسلام (ص)، جعل نام خلیج فارس به نام دیگر را «حرام شرعی» اعلام کردند.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست