مــولایــم . . .
وقتۍتـــو
نیستۍ⇣
نههسٺهایماچونانڪهبایدند↬ ↫نھ بایـدها...!!
هر،روزبۍتو،روزِمباداسټ!! یادتــۆمیوزد،ۆلۍبۍخبرݥزجاۍتــۆ... #مهدویت #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
مــولایــم . . . وقتۍتـــونیستۍ⇣ نههسٺهایماچونانڪهبایدند↬ ↫نھ بایـدها...!! هر،روزبۍتو،روزِمبادا
•💔 ⃟❥•
"أَیْنَ مُؤَلِّفُ شَمْلِ الصَّلاحِ وَالرِّضا"
ڪجاست؟!
⇠
صاحبدلهاےگردوخاڪۍمان⁉️ #اللهمعجللولیڪالفرج
❤️Γ∞
خـدایانابیناڪن⇣
↫دیدههاۍدلھاۍمارا↬
ازآنچهمخـالفـ دوستۍ|تو|اسٺ...
روزسۍوپنجـم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش شود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
شهــدابعدشما⇠ڪارۍنڪردم
↶
پسرهفاطمهرویارۍنڪردم💔 #استوری|#شهادت #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
4_6005643398378161187.mp3
1.58M
•♢• ⃟𝄞
قسمبــهزمـ⏳ــانکـهدارهمیگـــذره!!!
🎙| استادرائفیپـور
#صوتمهدوي
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
>•💌Γ∞
▪️امــامرضا؏:
مهدی'عج'یگانهیدوراناسٺ
ڪسۍدرڪمالاٺبهپایشنمۍرسد∅
هیچدانشمندۍبااو⇠برابرینمیڪند
همانندومثلونظیرندارد.🌱
📚•|عیوناخبارالرضا،ج۱ص۲۱۹
#حدیث_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
[•بســـــمࢪبالشـھـداوالصدیـقیـن•]
همراهانگرامے🌱
بࢪایحمایتازمجموعهلطفاازطࢪیق
لینڪهاۍدࢪجشدهگـࢪوههاوکانالهاۍ
مـاࢪادنبالڪنیـنツ
•••ابࢪاهیـمونـویـددلـھـاتاظـھـور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•••کانالعشقیعنے یهپـلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•••کانالاستیکࢪشهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
••• بیتالشـھـدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
•••بیتالشـھـدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـتهیـچاستخاࢪه نیست.🌱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_نود_دو سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگو
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود_سه
»چهارســالِبعد«
ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت:
ــ آخ جون زندایی
سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید.
ــ مامانی کجاست؟
صدای صغری از بالای پله ها آمد:
ــ اینجام سمانه
بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت:
ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم
ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟
ــ میرید مزار شهدا
ــ آره امروز پنجشنبه است
قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت.
با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت:
ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن
ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید
ــ خدا خیرت بده دخترم
سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند.
سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت....
به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد:
شهید کمیل برزگر
آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد.
بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم.
سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد :
ـــ سمانه دخترم
ــ جانم خاله
میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم
ــ بگو خاله میشنوم
ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی
سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد:
ــ چی میخوای بگی خاله؟
ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
تــۆتنهـانیستۍ!
|خــدا|مواظبتھ🌱
نشدنۍهارو بھ خۆدشبسپارツ
روزسیوششـم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش شود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
•پروفــایــلپسرونــه😎🙍🏼♂•
#پروفایل/#پسرونه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥|شهیدترڪیهاۍدفاعمقدسڪیست⁉️
⃟شہیدڪمالقزلڪایا
یڪیازشهدایترکیهای
هشٺسالدفاعمقدساسٺ.
مزاراو،درگلزارشهدا،بهشتزهرا
واقعدر تهراناسٺ.
#اردوغان_غلط_کرد
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🎥|شهیدترڪیهاۍدفاعمقدسڪیست⁉️ ⃟شہیدڪمالقزلڪایا یڪیازشهدایترکیهای هشٺسالدفاعمقدساسٺ. مزار
❥••□ ⃟🕊
اگرشمامنتظرواهلشہآدٺباشید!
⇠یقیناًهرڪجاڪھ باشید
وموعدشبرسد↻
شمارادرآغوشمیگیرد🌱
#شهادت
『🌱』
﴿بـسـماللهالرحـمڹالرحیـم﴾
•دستیڪھ ڪمڪ مۍڪند،
از دستانۍڪھ براۍدعا 🤲🏻
بـالامۍرونـدمقـدستـراسـت🌱
🖇در راستاۍ پیشـرفتوگسـترش
مجـموعهوبـرنامھ هایفرهنـگۍنیـازبـھ
تبلیـغاتبـزرگوگسـتردههـست📝
❞عزیزانی ڪھ تـمایـل بـھ
ڪمڪ وهـمـراهۍدارنـد
مبـالـغ واریـزۍخـودرا
بـھ شمـاره حسـاب
زیـر واریـز نـماینـد❝
⇦6037-9972-9127-6690 💳
اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ✨
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_نود_سه »چهارســالِبعد« ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود_چهار
سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت:
ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل
سمانه به اجبار سر جایش
نشست.
ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم
،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی.
سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت.
سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت:
ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی
مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد.
وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب...
ــ سلام خدا قوت
صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد.
ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ خوب کاری کردید
در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید:
ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♥Γ∞
بھ |خـدا|اعـتمادڪن
اونهرچيزۍرو بھ
قشنگترينحـالتِممکنبهتميده🌱 ولۍدرزمانِخــودشツ
روزسیوهفتـم#چلهحـاجـتࢪوایی
فراموش نشود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
عهــدمیبندݥدیگـه⇝
اشڪاٺدرنیــارݥ💔 #مهدویت #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
شناخت امام زمان - قسمت دهم.mp3
2.54M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان¹⁰
🎙┆استـادمحمودی
#سلسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♥Γ∞
سلامهمراهانگرامی🖐🏻-
خبر دارید هر هفته شهداۍ هر شهر
رو زیارټ میڪنیم؟😎✌️🏻
میدونستید شما هم میتونید توۍ
ایݩ ڪار خیر با ما همࢪاه بشید؟🤩
اگ علاقه دارید با ما همڪارۍ ڪنید...
اسم شهر خودتوݩ رو به آیدۍ زیر بفرستید👇🏻
🆔@Tanhaie_komill
منتظڔهمراهےو همڪارۍشماعزیزان هستیم👋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
------------
ذِکـ↼ـٰاۅَټ⇣
ایـناسـتڪهمَـ↭ـن...
📞|شَـھـیدحـٰاجقـاسـمسلیـمانۍ
#استوری|#رفیق_شهیدم
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------ ذِکـ↼ـٰاۅَټ⇣ ایـناسـتڪهمَـ↭ـن... 📞|شَـھـیدحـٰاجقـاسـمسلیـمانۍ #استوری
•💔 ⃟❥•
°•رفتـهسـڔدار
نَفَـستازهڪنـد...
بـرگردد⇅
چـونظـھـورگلنـرگـس❥
بـهخـدانـزدیـڪاسـت•°
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_نود_چهار سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود_چهار
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند.
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
****
ـــ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
|پَرۅَردگـارا|
نمـےگـویـمدستـمࢪابگيـر⇣
سالـھـاستڪهگرفتـهاۍ↷
رهـایـمنڪن...
روزسۍوهشتـم#چلهحـاجـتࢪوایی
فراموشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ