eitaa logo
احسان تبریزیان
981 دنبال‌کننده
137 عکس
105 ویدیو
9 فایل
این کانال جهت به اشتراک گذاشتن و نشر اشعار و معارف اهلبیت تشکیل شده است. نظرات شما یاری دهنده ماست...
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق را در بر کشید از جگر آهی برای غربت دلبر کشید از کف پای عمو سرمه‌ای برداشت و روی دو چشم تر کشید گفت احلی من عسل شربت عشق حسین بن علی را سر کشید روضه ام آغاز شد بر زمین هی پا کشید و قد کشید و پرکشید مرکبی با نعل خود قد او را چون عمو عباس آب‌ آور کشید داغ فرزند حسن دست مقتل را گرفت و تا به پشت در کشید قصه را از سر گرفت پهلوی قاسم شکست و روضه‌ی مادر گرفت حرمت حیدر شکست عاقبت از ساقه‌ی خود غنچه‌ای پرپر شکست بار شیشه داشت و سنگی آمد آه! بار شیشه اش آخر شکست روضه کم کم باز شد مرد نامردی رسید و با لگد زد در شکست خورد پیشانی به در آنقدر محکم که با آن ضربه شاید سر شکست چادرش آتش گرفت مادر افتاد و در افتاد و دل حیدر شکست در میان شعله ها یاحسینی گفت مادر، روضه آمد کربلا هم بدن سالم نماند هم دل ارباب بی غسل و کفن سالم نماند با حساب تیرها پیکرش مانند تابوت حسن سالم نماند با حساب نیزه‌ها آه حتی تار و پود پیرهن سالم نماند با حساب تیغ‌ها چون به تن جوشن نبود اعضای تن سالم نماند با حساب سنگ ها چیزی از ابرو و دندان و دهن سالم نماند با حساب نعل‌ها هیچ یک از استخوان های بدن سالم نماند پیکری باقی نماند خووود روی سر نبوده پس سری باقی نماند
شد شب معجزه ها ، ذکر عوالم حسن است بر لب سینه زن و ذاکر و ناظم حسن است سایه ی روی سر این همه خادم حسن است اولین گریه کن روضه قاسم ، حسن است حسنی گشته حسینیه ی دلها امشب جای هر درد نوشتند مداوا امشب ای حسن جان ِحرم ، حضرت دلدار سلام دست پرورده ی عباس علمدار سلام یک تنه لشکر دین قبله ی ایثار سلام شیر غران علی حیدر کرار سلام سیزده ساله شدی پیر شهادت طلبان داده ای یاد قیامت به قیامت طلبان ذکر جانم حسن از عالم بالا آمد طالب خون علی اکبر لیلا آمد سیزده سالگی حضرت مولا آمد حال عباس و حسین از رجزت جا آمد ذکر طوفان انابن الحسنت را عشق است یک تنه لشکر آقا شدنت را عشق است می رسد موج زنان غیرت طوفان حسن لشکر کفر به جان آمده از جان حسن باز پی شد شتر فتنه به دستان حسن کوفه را ریخت بهم یوسف کنعان حسن هیبتت حیرت انس و ملک و جن شده است آن همه مَن مَن ازرق همه مِن مِن شده است وقت آن شد بچشی غربت بابایت را کینه ها داشت مگر چشم تماشایت را سنگ ها کرد پر از لاله سراپایت را چه غریبانه صدا می زدی آقایت را با زمین خوردن تو گشت بلند هلهله ها نیمه جانی ِ تو جان داد به این حرمله ها گرگ های جملی، یوسف کنعان ای وای از عطش آمده روی لب تو جان ای وای مرهم زخم تو شد سم ستوران ای وای شد یکی جسم تو با خاک بیابان ای وای آه بر آه یتیمانه ی تو خندیدند شیر گشتند همه تا که غریبت دیدند زنده شد با غم تو روضه مادر قاسم قتل تو زیر سر این همه لشکر قاسم سرو گویم به تو یا لاله ی پرپر قاسم هم ابالفضل شدی هم علی اکبر قاسم لرزه از حال تو بر عرش معلی افتاد می کشی پا به زمین و عمو از پا افتاد
داغ مدینه دلتو گرفته پهلوی این نیزه به تو گرفته نمیشه وایسم و تماشا کنم دست سیاه کاکُلِتو گرفته گفتی حسن همین برا تو بد شد هر چی که شد سر همین حسد شد زنده بودی هنوز ولی بمیرم مرکب اومد از رو تن تو رد شد گلم چقدر خوش قد و بالا شدی رفتی توی لشگر و تنها شدی چی شد تو اون شلوغیا که آخه یه ساعته هم قد سقا شدی با پر سوخته پر زدی عزیزم میشه جوابمو بدی عزیزم چیکار کنم که پیش چشم تارم مثل عسل کِش اومدی عزیزم
نوشتند پایت بلایی بزرگ نوشتند پایم عزایی بزرگ به آن سن و سالت چه مردی شدی شدی یک تنه مجتبایی بزرگ در این جای تنگ آنقدر پا زدی که انگار رفتی به جایی بزرگ عمو گفتنت سخت شد وایِ من دهانت گرفته به پایی بزرگ .. لب کوچک و سنگ هایی درشت تن کوچک و نیزه هایی بزرگ به دورِ تنت انقدر سنگ ریخت بنا شد به دورت بنایی بزرگ کمی رو به قبله کمی رو به من تنت خورده انگار تایی بزرگ چنان سم مرکب کشیده تو را که جا میشوی در عبایی بزرگ برای تو با نیزه حجله زدند نشسته به دستت حنایی بزرگ
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیده‌ست؟ سیزده بار زمین دور قدش گردیده‌ست رو به سرچشمهٔ زیبایی و دریای وفا ماه از اوست که این‌گونه به خود بالیده‌ست خاک پرسید که سرچشمهٔ این نور کجاست؟ عشق انگشت نشان داد که او تابیده‌ست پیش او شور شهادت ز عسل شیرین‌تر آسمان میوهٔ احساس ز چشمش چیده‌ست گر چه هفتاد و دو لاله همه از ایل بهار باغ سرسبزتر از او به جهان کی دیده‌ست؟...
در سرخی غروب نشسته سپیده‌‌ات جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده‌ات آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد آوای ناله‌های بریده بریده‌ات در بین این غبار به سوی تو آمدم از روی ردّ خونِ به صحرا چکیده‏‌ات... خون گریه می‌کنند چرا نعل اسب‌ها؟ سخت است روضهٔ تن د‏ر خون تپیده‌ات بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده‌ام آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده‌ات باید که می‌شکفت گل زخم بر تنت از بس خدا شبیه حسن آفریده‌ات
بی‌زره رفت به میدان که بگوید حسن است ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است... دست‌خطی حسنی داشت که ثابت می‌کرد سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است! جان سرِ دست گرفت و به دل میدان برد خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی... تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است...
دست و پا می‌زنی و من جگرم می‌سوزد خیلی امروز شبیه علی اکبر شده‌ای
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه با قامت سرو و صورتی همچون ماه ناگاه برآمد از دل دشمن و دوست: «لا حول و لا قوّة الا بالله»