─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۷
* رو صندلی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم ک شیدا گفت :
- مانا !!
-جانم
- نمیخوایی مانتوتو در بیاری ؟
بس ک شلوغ و پر سر صدا بود و محو اطراف شده بودم کلا یادم رفته بود ، خندیدم و دراوردمش و کنارم گذاشتم .
دختر پسرای جوون با لباسای زیبا و البته باز داشتن وسط میرقصیدن ، عروس دامادم تو جایگاهشون بودن و با لبخند مهموناشونو نگاه میکردن . سهیلا واقعا تو اون لباس میدرخشید و زیبا شده بود با اون ارایش و یاسر هم کت و شلوار سورمه ای با پیرهن سفید و موهایی جذاب کم از سهیلا نداشت و هر دو واقعا بینظیر شده بودن و بهم خیلی میومدن . هر چی اطرافو نگا میکردم ک سمیرا رو پیدا کنم ندیدمش . بعد ده دقیقه دیدمش ک با لباس قرمز بلند و زیبایی ک روش کار شده بود و ارایش صورت و موهای عالی ک مث فرشته ها شده بود داشت با مامانش صحبت میکرد ، با لبخندم تحسینش کردم چون خیلی قشنگ شده زود . وسایل پذیرایی رو برامون اوردن و مشغول خوردن و صحبت با شیدا بودم ک متوجه سنگینی نگاهی رو خودم شدم .
سرمو دادم بالا و نگاه پسر قد بلند با کت شلوار قهوای و بلوز کرمی ، کراوات قهوای ، موهایی با حالت زیبا شدم ک جلوم ولی کمی دور وایساده و خیره نگاهم میکنه .
خیلی عادی چشم ازش گرفتم و مشغول خوردن شربتم شدم ، با برخورد دستم با بچه ای ک از کنارم رد میشد کمی از شربتم ریخت رو دستم و چن قطره هم رو لباسم . اخمی کردم و اون بچه رو زیر زبون یه چی نثارش کردم . بلند شدم تا دستمو بشورم . اخه از چسبناکی بدم میومد .. کارم ک تموم شد و داشتم میرفتم پیش شیدا از پشت سرم یکی گفت :
- خانم !!!
سرمو برگردوندم طرفش ،،، دقیقا همون پسره ک اونجا بهم خیره شده بودش ، حالا با لبخند پشت سرم و نزدیک بهم وایساده بود . خیلی عادی گفتم :
- با منید؟؟
- بله با شما بودم . خوب هستین ؟؟
- بله ممنون .
- اون موقع داشتم بهتون نگاه میکردم
- بله متوجه شدم
- و دیدم شما واقعا خانم زیبایی هستین .
اخمی رو صورتم نشست ولی چیزی نگفتم ، اما اون ادامه داد :
- میتونم اسمتونو بدونم !!!
من اصلا نمیشناختمش و لزومی نمیدیم بخوام اسممو بهش بگم ، خیلی جدی گفتم :
-نه
از جوابم خیلی جا خورد و با کمی مکث گفت :
- فکر نمیکنم سوالم خیلی سخت باشه . . .
-شما سوال پرسیدین و من جواب دادم .
- بله ولی مگه مشکلی داره من اسمتونو بدونم ؟؟
- من میلی ندارم به اینکه اسممو بگم .
با پوزخندی گفت :
- مگه خوراکی تعارف کردم!!!
از حرفش ناراحت شدم و گفتم :
- هه هه بامزه . . .
- چقد شما زبون تندی دارین
خیلی سریع و پرو گفتم :
- مگه چشیدی ؟؟
از جوابم غافل گیر شده بود ، اما بعد از مکثی کوتاه با لبخندی شیطانی و چشمانی تنگ شده گفت :
- اگ بزاری بچشم . بله میشه گفت چشیدم .
عصبانی گفتم :
- میشه دهنتو ببندی !!!
از جوابم لبخند رو صورتش یخ کرد و جدی گفت :
- ای ای ای ، خانم کوچولو حرف دهنتو بفهم!!!
- من میفهمم این تویی ک خودتو زدی ب نفهمی .
دیگ معلوم بود کلافه و حرصی شده بود . برا همین با عصبانیت موهایی ک رو شونم ریخته بود و با دست گرفت و پرت کرد پشت سرم و عصبی گفت :
- ببند دهنتووو
و پوزخندی زد و از کنارم رد شد . بخاطر این کارش خون تو مغزم از عصبانیت میجوشید و چرخیدم سمتش و بلند گفتم :
- احمق روانی . مگه حیووونی !!؟؟
اما اون بدون واکنش به راهش ادامه داد و رفت و این من بودم ک داشتم از عصبانیت منفجر میشدم ، پسره بیشعور ،بی شخصیت ، سادیسمی . . . .
#ادامه_دارد
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۶ * صبح روز بعد از مامان شماره اقای شریفی رو گرفتم تا برای شب ک ج
📚پارت ششم رمان « قسمت من » 👆🌺
Believe that life is worth living and your belief will help create the fact.
باور داشته باش كه زندگى ارزش زندگى كردن رو داره ، و باورت كمك ميكنه تا اين تبديل به واقعيت بشه .
✅ یهنکتهخوب
@eitaagarde ❤👈
klkl.mp3
9.06M
#محسن_دولت
🎼آهنگ زیبای "داداشی"
درخواستی عزیزی از سبزوار💙💚
💯کانال برترینها
@eitaagarde🎺
واحد اندازهگیری فاصله متر نیست
"حال" است
حالش را که نداشته باشی
حتی یک قدم هم دور است…
حال دل تون خوبِ خوب
@eitaagarde ❤👈
میگن:
پیر مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه ی طلا فروشی شد.
فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد.
پیرمرد گفت : من عمل صالح تو هستم!
مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت : درست است که چهرهای نورانی دارید ؛ اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیبتی داشته باشد.!!!
در همین حین ، یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.
مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند ، در مغازه بنشینند.
با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست. با تعجب از زن سوال کرد : که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟
خانم جوان با تعجب گفت : کدام شیخ؟ حال شما خوب است؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهید یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد و زوج جوان مغازه را ترک کردند.
شیخ رو به زرگر کرد و گفت : غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود.
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد.
شیخ به زرگر گفت : من چیزی از تو نمیخواهم! این دستمال را به صورتت بمال تا رزق و روزی ات بیشتر شود .
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد.
شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود ؛ برداشتند و مغازه را جارو زدند ...
بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد ...
افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند.
افسر پلیس گفت : برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر بو کشید و به صورت مالید و نقش بر زمین شد و این بار شیخ و پلیس و دوستان ، دوباره مغازه را جارو زدند.
🔺 نتیجه اخلاقی حکایت :
انتخابات نزدیکه ، مواظب مغازه های زرگری خود باشید.
از این به بعد بازار وعده و وعیدها و نطق های آتشین در مجلس و سینه چاک کردن برای مردم گرم می شود.
🔺فعلا وعده کمک به ۱۸میلیون خانوار شروع شد.
🔺️انتخابات
@eitaagarde ❤👈
"زندگی را سبز کنیم "
من همانند همان برگ درختی هستم
که در این سردی پاییز
به خود می لرزد
زردی رنگ رخش را همگان می بینند
سرد وبی روح شده
با کمی باد ملایم به زمین می افتد
رهگذر شاهد افتادن اوست
و چه سخت است
زمین خوردن و انبوه نگاه دگران
زندگی با همه ی زیبایی
همه رنگی به خودش میگیرد
گاه سبز است و پر از آرامش
گاهی هم زرد و زمین افتادن
لذت زندگی آنجاست که در سختیها
وقتی سردی و گهی زرد شدن
با سکوتی و کمی آرامش
فکر پژمردگی و افتادی
بی هوا از سر خود دور کنیم
تا که از لذت باهم بودن
زندگی را همچنان سبز کنیم
#محسن
ارسالی اعضا 👆😍
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@eitaagarde
•• چـرا قــرآن عربـے اســت❓❗️
در بیمـ🏥ـارستان شــوروی سـابق
مریضے روے تخت بیـمارستان مشغول
خوانــدن قــرآن کریـ📖ـم بود
←دکتـر که مسلمـان نبود آمـد و به او گفـت :
"اینـها که عربـیست تو هـم عربے نمی فهمے،پـس بـراے تو فایـده ای ندارد❗️"
🌡مریــض گفـت :
"همانطـور که شما
•• نسـخه به زبان انگلیسـےمینویسے
و ما نمےفهمـیم
•• ولے چون به آن عمـل میکنـیم
براے ما فایـده دارد
قرآن کـریـم هم همینطــور است
" و دکتر ساکــت شد.
👤بعضیـها مریـض هستند مثلـا میگویند :
چرا نـماز را باید به زبان عربـے خـواند❓
تو چـرا به دکتر نمیگویـے چرا نسخه را
به زبان انگلیــسے مینویسـے❓❗️✋🏻😏
--------------------------
@eitaagarde ❤👈