eitaa logo
الهه عشق
41.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
با خودم گفتم:حالا گیرم استاد منو شناخته بود اصلا برای چی میخواست این موضوع رو به من یادآوری کنه!! اونکه یه برخورد ساده بود بینمون!!دلیلی هم نداشت من سوار ماشین شخصی اونم کسی که نمیشناسم بشم بیشتر از اینکه با فهمیدن اینکه کجا دیدمش به سوالای توی سرم جوابی داده بشه تو فکر فرو رفتم، یه کم که بارون سبک تر شد برگشتیم خونه... دو روزی بعدش با استاد مهنامی کلاس داشتیم یه مقدار از مقاله رو آماده کرده بودم تا بعد از کلاس راجع بهش حرف بزنیم تا فکر نکنه کاری انجام ندادم بعد از کلاس قبل از اینکه از کلاس بره رفتم تا باهاش صحبت کنم ولی تا گفتم؛ میخوام در مورد مقاله صحبت کنم گفت:نیم ساعت دیگه برم دفترش با حرص به اجبار برگشتم تا کیف و جزوه هامو بردارم و از کلاس برم بیرون مهسا متوجه شد بهم ریختم گفت:چیه چیزی شده!! گفتم:نه میخواستم این دو ساعت بین کلاس رو برم داروخانه حالا باید کلی منتظر بمونم تا برم دفتر استاد مهنامی مهسا گفت:استاد مهنامی ی دیگه حتما میخواد کلی ازت مقاله ات ایراد یگیره اینجوری سر پا به دلش نمیچسبه و خندید... یه کم خودم رو به خوندن جزوه ی ساعت بعد مشغول کردم تا نیم ساعت گذشت و رفتم دفترش در زدمو وارد شدم نگاهی بهم انداخت و گفت:بفرمایید بشینید نشستم و نوشته هامو از کیفم بیرون آوردم و گذاشتم روی میز و گفتم: با توجه به منابعی که تونستم سرچ کنم و تحقیقاتی که کردم تا الان نتیجه چیزی هست که دادم خدمتتون استاد مهنامی خم شد و نوشته ها رو برداشت و شروع کرد به خوندن یه کم گذشت گفت: مرتب و منظم نوشتید اما مقدمه رو کمی با توضیح بیشتر بنویسید بعدم ادامه داد ترتیبی میدم به بخشهای بیمارستان سر بزنید و در مورد تاثیر رفتار پرستارها روی بهبود بیمارها هم از خود بیمارها پرس و جو کنید گفتم:چشم استاد همینطور که سرش هنوز روی نوشته هام بود گفت:هنوز روی حرفتون هستید گفتم: چه حرفی استاد!! نگاهی به من انداخت و گفت: اینکه این موضوع ربطی به رشته ی شما نداره؟ گفتم:خب نمیشه تاثیر اخلاق و رفتار یه پرستار رو نادیده گرفت؛ سرش رو از روی نوشته بلند کرد و گفت:همین!! دلم میخواست بهش بگم منظورش از اینجور رفتارا چیه اصلا این موضوع چه ربطی به موضوع درسی که باهاش دارم داره اما با خودم فکر کردم بدون حرف حدیث این تحقیق رو تموم کنم تحویل بدم گفتم:ببخشید استاد میتونم مرخص بشم گفتم:بله بفرمایید، موقع برداشتن نوشته هام یه لحظه انگار چیزی شده باشه سرشو بالا کرد و نگام کرد حس کردم میخواد چیزی بگم نگفت؛اما معلوم بود از چیزی ناراحت شده ولی حرفی نزد... ....... ‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برای اینکه دست از سرم بردار و بره ،گفتم چشم خانم هرچی شما بگی منتظر بودم گورشو گم کنه تا ریختشو نبینم ولی روشو طرف در کرد و به مادرش که پشت در ایستاده بود اشاره کرد مادرش با یک سطل بزرگ تو دستش وارد اتاقم شد. کنجکاو به سطل تو دستش نگاه کردم عالیه سطل رو از دست مادرش گرفت و تو یک چشم به هم زدن اونو رو سرم خالی کرد. هیچوقت اون لحظه عذاب آور از ذهنم پاک نمیشه حاضر بودم تا آخر عمر سخت کار کنم و سختی بکشم ولی اونقدر تحقیر نشم كل وجودمو کثافت برداشته بود با نفرت به عالیه و مادرش نگاه کردم عالیه گفت: دیروز که داشتن طویله رو تمیز میکردن سپردم،فضولات حیوون ها رو تو این سطل جمع کنن که الان خدمتت برسم اینکارو کردم که بفهمی لیاقتت چیه و دیگه سر بسر من نذاری بعد در حالیکه داشت میخندید از اتاق خارج شد. کاری بجز گریه ازم بر نمیومد.ولی حتی گریه هم آتیش درونمو خاموش نمیکرد.دلم میخواست عالیه و مادر پلیدشو بکشم ولی ازم بر نمیومد بلند شدم که برم سرو صورتم و تمیز کنم. اتاقم بوی طویله گرفته بود از بس موهای سرمو کشیده سرم میسوخت.دست راستمم نمیتونستم راحت حرکت بدم بزور از جام بلند شدم رفتم لب ،چاه، به سختی با دست آب کشیدم که سرو صورتمو تمیز کنم بعد از اون گلنسا رو صدا کردم.وقتی اومد گفتم گلی یدقیقه برو اتاقمو تمیز کن. اون تشکی که روش خوابیده بودم عوض کن یک جدیدشو برام بیار گلی گفت: شرمنده خانم ولی عالیه خانم قدغن کرده کسی برای شما کاری انجام بده.شرمندتونم نا امید بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو اتاقم و مشغول تمیز کردن اتاق شدم.اونم با یک دست. مطمئن بودم دست راستم آسیب جدی دیده،چون اصلا نمیتونستم راست نگهش دارم یا ازش استفاده کنم کارام تا ظهر طول کشید تا اینکه تونستم همه اتاقو تمیز کنم خسته یک گوشه دراز کشیدم. پلکام رو هم افتاد و خوابیدم....
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود: - سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه. - کی؟ - نمی‌شناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام. - خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه. - چشم. و نگاهی به پدر کردم. مِن‌مِن کنان گفتم: - می‌گم...چیزه...بابا...من... سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت: - باشه، برو. من به مامانت می‌گم. خدا به همراهت. *** ظاهرش این است که دارم خوراکی‌های داخل قفسه را بررسی می‌کنم؛ اما در اصل حواسم به همان دوتا تروریست است که آمده‌اند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشسته‌‌اند. در همین طبقه، روبه‌روی سالن انتظار، یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند. صدای قدم‌های کسی را از پشت سرم می‌شنوم. کم‌کم نزدیک‌تر می‌شود. احساس خطر می‌کنم و دستم را می‌برم نزدیک اسلحه‌ام. مرد کاملاً نزدیکم می‌شود و کنارم می‌ایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمی‌دارد و نگاهش می‌کند. سرم را بالا نمی‌آورم که مشکوک نشود؛ اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیک‌تر می‌کند و با صدای خفه‌ای می‌گوید: - من یه طوری ابوالفضل رو می‌کشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیه‌ش با شما. حله؟ شاخ درمی‌آورم و می‌خواهم سرم را بلند کنم که می‌گوید: - تکون نخور تابلو نشه. منو می‌شناسی که؟ نویسنده: فاطمه شکیبا
📆 تقویم نجومی روزانه 📆 👈 چهارشنبه 👉 ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ ۱۲ ذی الحجه ۱۴۴۵ 19 ژوئن 2024 روز چهارشنبه متعلق به امام موسی بن جعفر، امام رضا، امام جواد و امام هادی علیهم السلام است. 🌛قمر در برج رصدی میزان ♎️ : ◀️ مناسبات ❌ دلالت های امروز مطابق دلالت های برج عقرب خواهد بود. ⛔️توجه: احکام فوق الذکر، ابتدایی و صرفا با بررسی قمر در بروج ارائه شده و ارتباط قمر با هفت کوکب بررسی نشده است. برای دریافت زمان های نجومی تخصصی به آی دی زیر پیام بدید: @bezan_be_hadaf
انسان شناسی ۳۳۰.mp3
10.72M
۳۳۰ قرآن خطاب‌های مختلفی برای انسانها دارد؛ ناس / مسلمین / مؤمنین و ... • همه انسانهایی که اهل ادیان الهی‌اند ، • یا حتی همه کسانی که مسلمانند، • حتماً نمی‌توان واژه مؤمن را درمورد آنها بکار برد. ✘ چه ویژگی‌ها و نشانه‌هایی در مؤمن هست که او را از بقیه متمایز میکند؟ منبع : کارگاه انسان شناسی پیشرفته ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👫 ☘هرگز بد خانواده تون رو به همسرتون نگید ❌ 🦋ولی من میگم با کسی ازدواج کنید💍 🦋که بتونید تراماهای زندگیتون رو بهش بگید و اون ، اونقدر آدم محترم و بزرگ قلبی باشه💜 که احترام شما و خانواده تون رو داشته باشه و قضاوت نکنه.....!👍 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راس میگه😂😂
نوشته بیست تا سی سالگی بهترین دوران زندگیه والا من هفت سال از اون ده سال رو درگیر غذا دادن به پوه توی گوشیم بودم😑😂 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا عربی بلده😆😂 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ولی حرفی نزد از دفترش اومدم بیرون اونقد کار داشتم که مجال فکر کردن به رفتارای استاد مهنامی رو نداشتم بعد از کلاس بعدی رفتم داروخانه و مشغول شدم،،، دو روزی بعد سرکلاس بودم که از آموزش فرستادند دنبالم وقتی رفتم مسئول آموزش گفت:که ی سری از مدارک روی پرونده ام ناقص و باید دوباره با اصلشون بیارم و ی برگه رو بهم داد نوشته بود اصل و کپی تمام صفحات شناسنامه گفتم: ولی من چند ماه پیش بعد از ثبت درخواست این مدارک رو تحویل دادم گفت:بله ولی باید دوباره زحمت بکشید بیارید،، گفتم: چشم فردا آماده میکنم میارم خدمتتون فردا قبل از کلاس چیزایی که آموزش خواسته بود رو تحویل دادم مدارکم رو با کپی چک کردند و شناسنانه ام رو بهم تحویل دادند، روزهام همینجور میگذشت مسعود تقریبا هر هفته میومد تا همو ببینیم چند وقتی بود تو چشمای مریم یه غمی نشسته بود و هر چی میپرسیدم میگفت:چیزی نیست فکر میکردم دلیلش دوری از خانواده اش باشه چون چند وقتی بود خانواده اش بخاطر حمید و کارهاش رفت و آمدشون رو کم کرده بودند و برای همین خیلی پافشاری نکردم برای گفتن قضیه بهم... اواسط ترم بود مقاله ای که نوشته بودم آماده ی ارائه به استاد بود اونروز با استاد مهنامی کلاس داشتیم و قرار بود جلسه ی بعدش امتحان میان تر برگزار بشه من فکر میکردم طبق گفته ی استاد نمره ی میان ترم من با همون مقاله باشه اما استاد آخر کلاس گفت: خانم غریب نژاد مقاله اتون آماده است گفتم: بله استاد آماده است گفت:بعد از کلاس بیارید دفتر من گفتم: چشم استاد ادامه داد، در ضمن شما هم برای امتحان خودتون رو آماده کنید، میخواستم اعتراض کنم اما با خودم گفتم: حالا پیش خودش فکر میکنه میخوام بهانه بیارم بذار امتحانمو بدم تموم بشه بره برای همین چیزی نگفتم؛ کلاسم که تموم شد رفتم سمت دفترش تا مقاله رو تحویل بدم، نزدیک در که رسیدم دیدم داره در حالیکه با یکی از استادا حرف میزنه از تو راهرو میاد تا بره سمت در خروجی نگاهش که من افتاد گفت: برای مقاله اومدید گفتم:بله استاد و مقاله رو گرفتم سمتش گفت: باشه پیشت یک ساعت دیگه از جلسه برمیگردم میتونید اونموقع بیارید و رفت، با خودم گفتم: مقاله نوشتنش یه طرف این رفت و آمدای الکی هم یه طرف دیگه رفتم داروخانه تو اون ساعت خیلی داروخانه شلوغ بود تا اینکه اگه کاری ازم برمیاد انجام بدم،،، بعد از یک ساعت دوباره برگشتم دفتر استاد بخاطر عجله روپوشم رو عوض نکردم در اتاقش باز بود اجازه گرفتم و وارد شدم نگاهی بهم انداخت و گفت:تو بیمارستان کلاس داشتید فهمیدم بخاطر روپوشم میگه گفتم:نه استاد من.......... ‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‏منو بابام صبح جمعه درحال رفتن به سمت حوزه آزمون قلمچی😅😂 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸