الهه عشق
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 59 از گوشه چشم نگاهش میکنم. پدر خانم صابری است؛ از آنهایی که در کار امنی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 60
جریان را به مرصاد نمیگویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش به ابوالفضل باشد. از بیمارستان خارج میشوم، موتورم را برمیدارم و جلوی در بیمارستان منتظر میایستم.
چند دقیقه بعد، ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون میآیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست میآید. مرصاد را میبینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد.
ابوالفضل با چشمان پف کرده و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه میرود. برعکس همیشه که بوی خطر را از دهکیلومتری حس میکرد، الان اصلا حواسش به اطرافش نیست.
فکر نمیکردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛ یعنی من شخصاً فکر میکردم کلاً نرمافزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمیشود و ارور میدهد!
هردو سوار ماشین میشوند و راه میافتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان میرود. الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده. به مرصاد بیسیم میزنم:
- حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه.
- باشه.
موتور را روشن میکنم و چشم از پراید مشکی برنمیدارم.
***
از دور نشسته بودم روی صندلیهای فضای سبز دانشگاه و به خانم صابری نگاه میکردم که داشت با نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت میکرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت، از او خواسته بودیم با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالتهای چهره خانم رحیمی، میتوانستم بفهمم خانم صابری به او چه میگوید.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
📆 تقویم نجومی روزانه 📆
👈 پنجشنبه 👉
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
۱۳ ذی الحجه ۱۴۴۵
20 ژوئن 2024
روز پنجشنبه متعلق به امام حسن عسکری علیه السلام است.
خروج قمر از برج میزان 👈 چهارشنبه ۲۰:۰۳
🌛قمر در برج رصدی عقرب ♏️ :
◀️ مناسبات
🟢 (سعد) 👇
✅ حمله به دشمن و شبیخون
✅ تربیت اسب
✅ ناخن گرفتن
✅ خوردن دارو
✅ خوردن ملین
✅ ساختن دارو
✅ پانسمان زخم ها
✅ استفاده از استخر و جکوزی
🔴 (نحس) 👇
❌ از شروع امورات دیگر در این ایام پرهیز شود .
⛔️توجه: احکام فوق الذکر، ابتدایی و صرفا با بررسی قمر در بروج ارائه شده و ارتباط قمر با هفت کوکب بررسی نشده است.
برای دریافت زمان های نجومی تخصصی به آی دی زیر پیام بدید:
@bezan_be_hadaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا نمیتونم با شوهرم گفتگو کنم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تو که به رضایت نیاز نداری بیا ادا اصول رو بذار کنار و زودتر کار رو تموم کنید اینقدرم مسعود رو اذیت نکن
گفتم:غزاله اذیت چیه!! پس رضایت خانواده اش چی میشه؟ گفت:آخ از دست تو پدر و مادرش اگه خوشبختیه بچه اشون رو بخوان به خواسته اش احترام میذارند میدونی مشکل چیه تو بخاطر اینکه ی بار ازدواج کردی میترسی؛ میترسی ازدواج کنی و دوباره شکست بخوری،
گفتم: بنظرت حق ندارم؟ نباید بترسم
گفت: یه نگاه به طرفت بکن دیگه باید چیکار کنه والله که ندیدم تا الان پسری که اینقدر صبوری کرده
باشه چندبار از خودت روندیش ولی باز دنبالت اومده گفتم: غزاله یه طرفه قضاوت کنی تو که از رفتارها و حرفهای پدر و مادرش خبر نداری نفس عمیقی کشید و گفت: نه خبر ندارم ببینم الان که نامزدید چی!! میخوای تا چند سال همینجوری بمونید شاید هیچوقت راضی نشدند اونوقت میخوای آقا مسعود رو همینجوری نگه داری!! گفتم:اگه مسعود بدونه چطور داری ازش حمایت میکنی!! گفت: من عقب وایساد و رابطه اتون رو میبینم از خودت شنیدم که یه بار هم با هوس بهت نزدیک نشده پس یه کم انصاف داشته باش اینقد به خودت فکر نکن؛
حرفهای غزاله منو به فکر فرو برد اما بازم بدون رضایت خانواده اش برام سخت بود که بخوام از این جلوتر برم با اینکه میدونستم مسعود رو خیلی دوست دارم...
امتحانای میان ترم تموم شده بود نمره ی میان ترمی که با استاد مهنامی داشتم خوب شد و همون جلسه ی اعلام نمرات استاد مهنامی خواست که بطور خلاصه در مورد مقاله ام توضیح بدم؛ جلوی دانشجوها ایستاده بودم و توضیح میدادم اما چند باری که نگاهم سمت استاد مهنامی برگشت دیدم واره منو نگاه میکنه حس میکردم با نگاهاش اعتماد بنفسمو ازم میگیره اما سعی میکردم مرتب بخودم دلداری بدم که استاد مهنامی هیچ منظوری از حرفها و رفتاراش نداشته و همش یه رابطه ی استاد دانشجویه....
تو اون زمان مسعود هم سخت مشغول کاراش بود اما هر روز با هم تلفنی در تماس بودیم،،،
یه مدتی حدود یک ماه بود خونریزی های ماهیانه ام نامنظم شده بود و فکر میکرد شاید بخاطر استرس درس و چیزای دیگه هورمون هام بهم ریخته اما بهتر نشدم رفتم دکتر و چون سابقه ای نداشتم برام دارو نوشت و قرار شد اگه داروها رو مصرف کردم و بهتر نشدم سونوگرافی و آزمایش بدم شروع کردم مصرف داروهام یه کم بهتر شدم ولی بلافاصله دوره ی بعدی دوباره همون نامنظم بودنای پریودم شروع شد زمان امتحانا بود و نرسیدم دوباره برم دکتر؛ اما کم کم تو همون زمان خونریزیهام هم شدیدتر شد؛
مجدد رفتم دکتر و اینبار سونوگرافی و آزمایش نوشت تا...
#رویایی_زندگی
#رویا
#زندگی_رویایی
#عاشقانه
#دانشجو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید کی اینجاس😁😂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
الهه عشق
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 60 جریان را به مرصاد نمیگویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 61
وقتی خانم صابری اصل قضیه را به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد، به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت.
برعکس چند لحظه قبل که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه میکرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را میجوید. تندتند سرش را تکان میداد و خانم صابری را تایید میکرد.
یک لحظه احساس پشیمانی کردم از این که پای نامیرا را وسط کشیدهایم. اگر میترسید و عقب میکشید خیلی بد میشد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم.
میدانستم خانمها زبان هم را بهتر میفهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخمهایش را در هم میکشید و میگذاشت میرفت.
حدود بیست دقیقه طول کشید تا حرفهایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند. رفتار خانم رحیمی محطاطانهتر بود؛ حدس میزدم هنوز کامل مجاب نشده است.
خانم صابری نیامد به سمت من. سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم و پشت بیسیم گفتم:
- خب، نتیجه چی شد؟
- فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده.
- ترسیده بود؟
- هرکسی باشه میترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه.
- توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟
- بله، خیالتون راحت.
نویسنده: فاطمه شکیبا
در حالیکه از درد به خودم میپیچیدم گفتم خانم بزرگ تو رو یک طبیبی چیزی بیار دارم از درد میمیرم.وویییییی اومد طرفم گفت بلند شو ببینم چت شده گفتم نه خانم بزرگ تورو جون بچههات دست نزن کمرم خیلی درد میکنه. گفت خب خیلی حالا چه کولی بازی در میاره دختر واقعا درد بدی داشتم نمیتونستم خودمو کنترل کنم که جیغ نزنم بعد از تقریبا یک ساعت خانم بزرگ به همراه یک پیرزن عصازنان وارد اتاق شد.
تو دلم گفتم یا خدا این بیچاره نمیتونه درست و حسابی راه بره حالا میخواد حال منو خوب کنه ولی دردم باعث شد که حرفمو بخورم تو این روستا که کسی پیدا نمیشد اومد طرفم و گفت دختر جان پاشو ببینم چت شده گفتم بخدا نمیتونم از جام تکون بخورم خانم بزرگ گفت:سه تا بچه زاییدم اینقدر ادا و اطوار در نیاوردم یک دقیقه آروم بگیر ببینه چه مرگت شده دیگه
با کمک اون خانم پیر که بعدا فهمیدم اسمش ننه ،کلثومه از جام بلند شدم. کمکم کرد تکیه بدم بعد چند تا سوال ازم پرسید و نبض دستمو گرفت گفت: تازگیها احساس خاصی نداشتی؟ مثلا حالت تهوع یا خستگی زیاد گفتم:چرا اتفاقا تازگی ها همش خسته ام دوست دارم از صبح تا شب بخوابم گفت: از کی تا حالا اینطوری شدی؟
گفتم شاید نزدیک سه ماهی بشه الان کمر درد من چه ربطی به این سوالا داره؟ با خنده گفت ربط داره دخترم ربط داره
خانم بزرگ گفت:خب.چش شده؟
ننه کلثوم گفت تبریک میگم خانم بزرگ انگار دخترمون بارداره خانم بزرگ که انگار تیر به قلبش خورده بود متحیر و با چشمای از حدقه بیرون زده رو به ننه کلثوم گفت: مطمئنی؟؟؟؟ یکبار دیگه معاینه کن؟ مطمئنم اشتباه کردی ننه گفت: یعنی بعد از اینهمه سال تشخیص نمیدم چی به چیه؟؟ تازه این دختر خیلی دیر متوجه شده الان بچش تقریبا سه ماهه است....
خانم بزرگ مضطرب به من نگاه کرد. بعد از اتاق رفت بیرون بعد از رفتن اون ننه کلثوم اومد آروم بهم گفت خیلی مواظب خودتو بچت باش.فکر نکنم تو این خونه کسی دلش بخواد اون به دنیا بیاد.......
#قدیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار شفا پیدا میکنه😐😂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرس براش 😂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸