الهه عشق
#خاتون
پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و چشم هامو بستم...اتاق یکم سرد بود و لحاف گرمم میکرد ...
صدای بسته شدن درب اومد و فهمیدم اردشیر اومده ...
چشم هامو محکم تر بسته بودم و نمیخواستم ببینمش ...حس خوبی نداشتم ...
اروم اروم لحاف رو کنار زد و قلب من شروع کرد به تند زدن...
از درون داشتم منـ. فجر میشدم...
اونم یه مرد بود...اگه میفهمید من دختر هستم بیشتر خوشحال میشد...
ولی من نمیتونستم در مقابلش کوتاه بیام...
من نمیتونستم قبول کنم کسی جز فرهاد مرد من باشه ....
داشت موهامو نوازش میکرد و من حالت تهوع گرفته بودم...
از چشم های بسته ام اشک میریخت و دیگه نمیتونستم تحمل کنم ...
با عصبانیت چشم هامو باز کردم و از تعجب نتونستم حتی نفس بکشم ...
چشم هام داشت از تعجب بیرون میزد دختر اردشیر بود ...رعنا ...تو چشم هام نگاه کرد و گفت: میترسیدم ...
با بغض و اون چشم های درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود ...
با عشق نگاهم میکرد ...
دستمو زیر سرش بردم و موهای بلندشو عقب زدم و گفتم : عزیزم ... در اغوش گرفتمش و بوسیدمش ...
چقدر زود خوابش برد ...
حتی مهلت نداد از خودم جداش کنم ...
اروم سرشو رو بالشتم گزاشتم و گفتم: خوشگلای من ...شما ها حتی از منم بدبخت تر هستین ...
پدرتون خان و مادربزرگتون خانم ولی مثل خدمتکارا و بجه های فقرا لباس میپوشین ...
رعنا مثل ماه میدرخشید خیلی خوشگل بود ...
همونطور که نگاهش میکردم خوابم برده یود ..
با صدای پرنده ها و نسیم خنکی که از پنجره میومد خودمو کش دادم ...
خورشید از لابه لای شاخه های پشت پنجره به داخل میتابید و چشم هامو از. ار میداد ...
رعنا هنوز خواب بود و اروم بوسیدمش ...
تو جا نشستم و گفتم: پدر بداخلاقتون فقط بلده دستور بده....ببین بجه چطور به محبت نیاز داره ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه
شما هر چه را که باور داشته باشید به سراغتان می آید چون قانون جهان هستی این است که باورتان را به شما اثبات می کند!
اگر به پیری فکر کنید چین و چروک به سراغتان می آید اگر به ریزش موهایتان دائم فکر کنید آن را با چشمان خود خواهید دید درست مثل اینکه آنها را به زندگی خود دعوت می کنید.
اما خبر خوب این است که شما با اختیار خود می توانید انتخاب کنید که چه چیزی را به زندگی خود دعوت کنید. زیبایی ظاهری آن چیزی نیست که چقدر شما زیبا به نظر می رسید زیبایی در این است که با اعتماد به نفس کامل آن کسی باشید که خداوند شما را خلق کرده است. خداوند برای هدفی شما را اینگونه که هستید خلق کرده است!
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️❄️❄️☃️
الهه عشق
#خاتون
صدای سرفه منو متعجب کرد ...
اردشید تو اتاق بود و بهم نگاه میکرد ...
اب دهنمو قورت دادم و گفتم: سلام...
جواب سلامم رو نداد و گفت: به خودت عادتشون نده ...
_ با محبت به رعنا نگاه کردم و گفتم : خیلی مظلومه ...
_ ...
سکوتش هزاران حرف داشت و ادامه داد ...یه نفرو مامور کردم پدرتو پیدا کنه ...
_ واقعا ؟
_ اره تا اونموقع اینجا هستی پدرت که پیدا شد میتونی باهاش بری ...
لبخند رو لبهام نشست و گفتم: ممنونم...
_ تشکر لازم نیست من به خاله ام قول داده بودم...
پیراهن مشکیش رو تنش کرده بود و گفتم: سیاه خاتون رو هنوز در نیاوردی ؟
_ نه ...برای صبحانه تو اتاق اماده باش ....
بیرون رفت ...
رعنا بیدار شد و چقدر خوشحال بود که شب پیش من خوابیده ...
استرس داشتم و برای صبحانه رفتم ...
صدای خاله میومد که میگفت : به حهنم بفرستش بره ...
اروم درب زدم و با سلام وارد شدم ...
خاله با دیدن من اخم کرد و گفت: بیا بشین بیا بالای سفره بشین ...
به سمت سفره رفتم...
اسد با محبت نگاهم کرد و گفت: خوش اومدی نازخاتون ...
اردشیر اول صبحی پشت پنجره س. ی. گ. ار میکشید و گفت : تا زمانی که پدرش رو پیدا کنم مهمان ماست ...از گل کمتر بهش نمیگین و مبادا ببینم کسی دلخورش کنه ...
_ نمیشه سر عقل بیا ...پشتت حرف میزنن تو ادم معمولی نیستی که تو اربابی ...الان میگن زن مریضش رو انداخته تو اتاق این دختره رو گرفته ...
باورم نمیشد انقدر خاله توبا میتونست س. ن. گ. دل باشه و اونطور بهم بی احترامی کنه ....
اردشیر زیر چشمی نگاه کرد و گفت: دهن مردم همیشه بازه...
اسد حرف برادرشو تایید کرد و گفت: الان وقتش،نیست ...
برام تخم مرغی پوست گرفت و گفت: باید با عقا. بم اشنا بشی که یوقت بهت ح. مــ. له نکنه ...
تشکر کردم و گفتم : اردشیر خان دحترا نمیان برای صبحانه ؟
الهه عشق
با جواب بله ای که شنیدیم دومین پسرمونم دوماد شد و تمام آرزوهایی که برای یزدان داشتیم و نشد برای مهران عملی کردیم.عروسی درخوری براشون گرفتیم و با سلام و صلوات راهی منزل مشترکشون شدن.
ترنج بازنشست شده بود و از مشکل دیابت هم رنج می برد.میترا هم روزهای آخر دانشگاهش رو سپری می کرد.
من همچنان به دفتر دوستم برای کار می رفتم که حین امضا کاغذ های روی میزم صدایی توجهمو جلب کرد.سرمو که بلند کردم با مردی هم سن خودم روبرو شدم که اگه موهای ریخته و شقیقه های سفیدش و چین های روی پیشونیش نبود با محمد مو نمی زد.
محمدی که سال ها در تهران رفیق شفیقم بود و حتی باعث آشنایی من با ترنج شده بود.
محمد مشغول صحبت با کارمند میز کناری بود که بلند شدم و گفتم محمد؟
به طرفم برگشت و بعد از کمی ورانداز کردن با تعجب گفت رضا خودتی؟
آغوشمو باز کردم و از بین دو تا میز رد شدم و گفتم کجایی ای رفیق نیمه راه من...
توی آغوش هم بودیم که محمد گفت به خدا بهترین سالای عمرم همین تهران و در کنار تو بودن بود ولی چه کنم که مجبور بودم برم شهرستان و نزدیک خانوادم زندگی کنم.
سریع به طرف کت آویزون به پشت صندلیم رفتم و بعد از مرتب کردن کاغذای روی میز گفتم بریم خونه که یه عمر حرف نگفته دارم.
محمد با تیکه پاره کردن تعارف گفت مزاحم نمیشم شاید اهل منزل آماده نباشن امشبو میرم هتل فردا برای احوال پرسی از شاگرد قدیمیم مزاحم میشم.
بی توجه به حرف محمد بازوش رو گرفتم و راهی خونه شدیم.ترنج چادر گل گلی به سر با دیدن معلم قدیمیش ازش استقبال کرد و هنوز مدت زمان زیادی از ورودمون نگذشته بود که میترا توی حیاط حین برداشتن چادرش با صدای بلند گفت آهای صاحبخونه سلاااام...
محمد با تعجب گفت مثل اینکه مهمون دارین بد موقع مزاحم شدم.
ترنج به سختی از جاش بلند شد و با خنده گفت دخترمه عادتشه کل خونه رو با ورودش روی سرش بزاره.
اینو گفت و درو باز کرد که میترا با دیدن یک جفت کفش غریبه خشکش زد و با ایماه و اشاره می خواست از مادرش بپرسه کیه که گفتم بیا تو دخترم محمد دوست من و معلم مادرت و عموی توعه.
میترا با ورودش لب های کوچکش رو به سلامی باز کرد که محمد گفت هزار ماشالله،خدا حفظش کنه براتون یادمه چندین سال بچه دار نشدین،خداروشکر که چهار تا دسته گل نصیبتون شده.
میترا و ترنج بعد از تشکر به طرف آشپزخونه رفتن که رو به محمد گفتم خب از خودت بگو چند تا بچه داری؟
محمد ریش هاش رو خاروند و گفت سه تا بچه دارم و دوتاشو سر و سامون دادم ولی پسر بزرگم...سنش داره میره بالا و راضی به ازدواج نمیشه.
#رضا
🍃💫 تقویم نجومی،اسلامی روزِ پنجشنبه:
🍃❄️۱۳دی / جدی 1403ه.ش
🍃❄️اولِ رجبِ 1446ه.ق
🍃❄️2 ژانویه 2025میلادی
🍃🌷🕌امور دینی و اسلامی:👇
🍃🌷❣سالروز میلاد امام پنجم شیعیان ؛ امام محمد باقر علیه السلام در سالِ ۵۷ ه. ق.
🍃🌷🕊سالروزِ شهادتِ سردار قاسم سلیمانی ؛ فرمانده سپاهِ قدسِ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ بدستِ آمریکای جنایتکار در فرودگاه بغداد؛ کشور عراق
🍃🌷🕊 روز مقاومت .
🍃🌷🌠امشب شبِ لیله الرغائب ؛ شبِ آرزوهاست؛ احیاء و دعا و زیارت امام حسین ع سفارش شده.
🍃🌸☀️روز خوبیست برای:👇
ازدواج؛ مسافرت؛ دیدار ؛ ختنه ؛ تجارت؛ درمان؛ جابجایی؛ شراکت؛ کشاورزی؛ اقدام برای انعقاد نطفه ؛ بریدن و دوختن و ناخن گرفتن.
🍃🌸🕊نوزاد متولد امروز محبوب و روزی دار خواهد بود ان شاءالله.
🍂🥀روز خوبی نیست برای:👇
حجامت و اصلاح بدن
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) .
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
گردنم بیشتر از درد گرفت
اشک تو چشمام حلقه بست الیاس رفت کنار بهرام گفت آروم باش بهرام .....
بهرام مثل گاو خشمی نفس میکشید .... دیوانه وار خندید میشنوی چی میگی زننننن مننننننن حامله اس پسر ..... وای سرشو از خشم کوبید به دیوار....
الیاس بزور نگه داشتش بعد صندلی کشید گفت بشین
منو عطی شوکه به بهرام نگاه میکردیم ....
الیاس گفت برو خونه پاییزان ....
با بغض گفتم حقم سیلی نبود ....
بهرام بازم مثل دیونه ها خندید گفت از بین دندونهای قفل شده گفت زنیکه ..... خبر خوشتو ببر به بابای بچه ات بده ....
عطی صداشو بلند کرد چه خبرته آقا بهرام هعییی هیچچی نمیگم زورت به این مظلوم میرسه ....
بهران عصبی دستشو کوبید به میز گفت حتما تو خونه تو حامله شده ....
سرم گیچ میرفت از این همه تهمت و حقارت ....آروم گفتم چرا ایقدر بهم تهمت میزنی ....من ....من
نتوستم ادامه حرفمو بزنم از اتاق زدم بیرون
عطیییی داد زد حقش این نبود نمیدونی با چه ذوقی اومد خبر بده ...
کارکنان شرکت نگاهم میکردن من خفه گریه میکردم تا آبروی داری کنم
عطیی دنبال میدوید پاییزان صبر کن دختر صبر کن ...
ایستادم اشکام عین ابر بهاری میریخت گفتم من چرا باید این همه تحقیر شم اون از شب عروسیم اون .....زبونم نمیچرخد همه بدبینی و حقارت های بهرام جلو چشمام بود عطی گفت بریم خونه .....
خونه مامانم نمیخام برماونجا هم خونه بهرام
خونه من میریم ....
راهی نداشتم جایی نداشتم رفتیم خونه عطییی یه قرص برداشتم خوردم
عطی گفت نخور پاییزان برای بچه خطر داره ...
مهم نیست بزار بمیرم ...
همه اون لحظه ها که با شور شوق میخوندم دارم مامان میشم بهم دهن کجی میکرد رسیدم به تخت چشمامو بستم دل میخاست ساعتها و روزها بخوابم قلبم شکسته بود حتی نمیتونستم درست حسابی نفس بکشم نمیدونم کی صبح شد با سر صدای مردی بیدار شدم
نشستم رو تخت عطییی آومد گفت الیاس اومده....
سرمو تکون دادم گفتم گوشیمو میدی عطییی
عطی از کیفم گوشیمو داد بهرام زنگ نزده بود حتی پیامم نداده بود...
نمیدونم چرا فکر میکردم الان پشیمون شده باهام تماس گرفته
الیاس اومد تو اتاق شالمو برداشتم سرم انداختم ...
گفت میتونم تنهایی صحبت کنیم
عطیی نشست کنارم گفت من از جام جم نمیخورم شماها فقط بلدین دل بشکنین شما ندیدن این بچه چقدر خوشحال بود از حامله بودنش ....
الیاس خیره بهم گفت
از کیه ..؟؟
عطی عصبی گفت شماها کجا زندگی میکنین تو این زمین نیستین چرا ایقدر تهمت میزنین ....
الیاس کلافه گفت بهرام عقیمه......
برگشتم سمت عطی گفتم عقیمه چیه .....
عطیییی گفت چیییییی
دوباره گفتم عقیمه چیه ...
ایقدر حالم بد بود نمیتونستم کلامت حلاجی کنم ....
الیاس رفت سالن
عطییی بلند شد دنبالش بره دستشو گرفتم گفتم عقیمه چیه ...
عطییی کلافه گفت مطمئنی دانشجوی پزشکی هستی ...
من دانشجوی پزشکی بودم معنی عقیم رو هم میدونستم ولی فقط نمیخاستم باور کنم
عطییی دستشو از دستم کشید بره که الیاس با برگه برگشت تست آزمایش دکترای آمریکا و ایران ببینین خودت برگه ها گرفتم گفتم چرا به من نگفته بودین .....من حق داشتم بدونم
الیاس پوزخندی زد گفت اگه گفته بود که نمیتونست بفهمه چجوری آدمی هستی ...
حرفش فقط زخم شد رو قلبم ....
اشکی از گوشه چشمم چکید عطییی گفت خدا رو خوش نمیاد اینجوری دل یه زن پاکدامن بشکنی تهمت ناروا بزنی ... من میدونم پائیزان از گل پاکتره....
الیاس گفت بهرام امروز میره دوباره آزمایش بده .... آن شالله مشکلش حل شده باشه ...
من لال بودم عطی انگار زبون و وکیلم بود گفت انشاالله که مشکلش حل شده ولی پائیزان از دست داد ..طلاق میخاد ...چقدر تحقیر بشه چقدر حقارت ....
الیاس گفت انشالله که حل نیشه وگرنه زنده اتون نمیزاره دعا کنید فقط
📘 ننگ یا افتخار
💎روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگ زادگان روبرو گشت، بزرگ زاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت:
تو از خاندان بی قدر و پستی هستی !
سقراط در جواب گفت :
ای فلان ! پدران تو همه اشخاص بزرگ و عالی قدر و صاحب مقامات و درجات بسیار بوده اند، ولی تو خود نتوانستی پایه مقامی برای خود احراز کنی. و اما نسب من از خودم شروع می شود و من در راس خانواده ای هستم که از من آغاز شده است، ولی خانواده تو، به تو ختم می شود! پس تو ننگ خاندان خویش هستی و من شرف و افتخار خاندان خود می باشم...
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️❄️❄️☃️