eitaa logo
الهه عشق
41.9هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
7.1هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
شوهرم به خانواده‌ش وابسته‌س چکار کنم؟ 😢 ❣اگر شوهرتون به مادرش وابستگی زیادی داره، برای کنترل بیشترش با مادر و خانواده‌‌اش در نیفتید. 🍃 بهترین کار اینه که ارتباط خوب و نزدیکی با مادر شوهرتون برقرار کنید. ممکنه گاهی نیاز داشته باشید از طریق او روی همسرتون تاثیر بگذارید. ❣از طرفی وقتی شوهرتون ببینه با مادرش خوب هستید با آرامش بیشتری به سمتتون میاد. . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
زندگی
الهه عشق
#آرامش زندگی
خرابکاری،ساختن قمارخونه و توی سیاست درجه یکن..شناختشون غیرممکنه چون سری عمل می کنن و اينکه باید از یه تبار و نژاد باشی تا وارد این مافیا بشی. تعجب نکن آرامش.اگه بگم مافیایی وجود داشته که رییس یه زن بوده،باورت میشه؟ چشمام گرد تر از این نمی شد..تو این دنیای لعنتی چه کثافت کاریی های در حال اتفاق افتادن بود؟ -اونجوری نگام نکن..مافیای چهل فیل برای یه زن بود..مگی هیل.اینا می ریختن تو فروشگاه ها و غارت می کردن و جالب تره که بگم همشون زن بودن..مگی هیل یه انگشتر الماس داشته که اگه یک نفر رو می گرفته،با اون انگشتر صورتش رو پایین می آورده..هزار و هزار یک مافیای لعنتی دیگه. نفسی گرفت و گفت: -سر دسته ها مرده ان؛مگی,استانلی و..خیلیاشون کشته شدن و خیلی هاشون از بین رفتن اما جایگزین داشتن. دقیقا بعد از فروپاشی اونها یه قدرتمند دیگه اون باند متلاشی شده رو به دست می گیره..شاید بری امریکا و کلمبیا و ایتالیا اصلا خبری ازشون نباشه اما هستن و کارشون رو شروع می کنن..دنیا هیچ وقت از مافیا خالی نشده آرامش..که اگه شده بود،الان وضع دنیا اینجوری نبود..می بینی آرامش,دنیا اون چیزی نیست که تو فکرشو می کردی..منم فکرشو نمی کردم ولی هر کثافت کاری یه باند بزرگ داره..خیلی بزرگ!!! شوکه گیج و آشفته به داریوسی که در مورد کثیف ترین چیز ها صحبت کرده بود.نگاه می کردم..این امکان نداشت,داشت؟ -می تونی صحت حرفامو توی گوگل سرچ کنی آرامش..یه اطلاعات کوچیکی ازشون هست. با لکنت گفتم: -خ..خب این چه ربطی به تو داره؟جگوار این وسط کیه؟ نزدیک تر شد و با صدای آرومی گفت: -اين حرفی که دارم بهت میگم اونقدر خطرناکه آرامش که جون هممون رو به خطر می اندازه..وقتی بهت گفتم،باید کر بشی،کور بشی.لال بشی و تمومش رو فراموش کنی. سر تکون دادم. منتظر بهش چشم دوختم و با حرفی که زد.‌شوکه ام کرد: -جگوار,شاهزاده مافیاست..یه ایتالیاییه دورگه است..مادرش ،مادرش ایرانیه . پدرش،بزرگترین مافیای ایتالیا و یکی از نفوذی های سیاسی بود. این که مادرش کیه،کی بود و چی شد رو دقیقا هیچکس نمی دونه آرامش.. هیچکس. فقط بدون.یه شبه تموم خونواده اش زیر و رو شدن..هیچ اثری ازشون نمونده..و فقط جگوار زنده می مونه..هوش بالاش و با سرمایه زیادی که براش مونده،امپراطوریه از هم پاشیده پدرش رو با قدرت بیشتر به دست می گیره..و توی سی و سه سالگیش,شاه نشین حلقه ميشه.,حلقه مجموعه ای از روسای تموم مافیای های دنیاست..طبق یه قانون و یه قانده خاص پیش میرن..و پیمان نامه های خودشونو دارن..قدرت جگوار به این روسا چربید و قانون جگوار در سرتاسر مافیا پخش شده..یه بیزینس من بی نهایت باهوش که بلده چه جوری پول بسازه..تروتش زبان زده آرامش..بعد از کشته شدن شاه نشین حلقه, طبق نظر همه رووسای مافیا اون شاه نشین شد و اداره رو به دست گرفت..مافیا تو ایران و ایتالیا فقط و فقط زیر نظر این آدمه.. هیچکس جگوار رو ندیده،نمی شناسه چون شناس نیست.,فقط اعضای حلقه و افراد نزدیک به اون ها جگوار رو دیدن. جگوار فقط یه صفته کسی حق نداره اسمش رو بگه..فقط جگوار..حق نداری قانوناش رو زیر پا بذاری..حق نداری نافرمانی کنی..تو تک تک مافیا نفودی داره و کوچک ترین کاری بدون اجازه اون انجام نمیشه..فهمیدی؟ نه..این باور کردنی نبود..نمی تونستم درکش کنم. -چ..چرا جگوار؟چرا بهش میگن جگوار؟ چشماش تردید داشت -می دونی جگوار چیه؟اصلا جگوار از چه کلمه ای گرفته شده؟ تند سرتکون دادم: -نه..چطور مگه؟ نگاهی به چشمام کرد و با جمله اش نفس من رو بند آورد. -یعنی کسی که با یک پرش توانایی کشتن داره. به سرفه افتادم...خدای من...خدای من...یعنی چی؟ -سکوت کن آرامش..حرف نزن..اون ادم الکی جگوار نشده..الکی صفت جگوار رو نگرفته...تک تک خصویت یه جگوار رو داره..هوشش,ذکاوتش،زیباییش،آرامش اون آدم به طرز غیرممکنی لعنتیه..ازش دوری کن. اون قادر به کارهایی هست که فکرشم مو به تن سیخ می کنه آرامش..قول میدم از عمارت ببرمت بیرون..قول میدم اما تا اجازه نده حق خروج ندارم..اون زیاد ایران نمی مونه..اما بخاطر خیلی از تجارت ها و گمشده اش تو ایرانه...تو جگوار رو دیدی و متاسفانه شاهد چیز خوبی نبودی..اون دنبال یه ثباته..ثبات توی دنیا..کثیف نیست اما ظالمه..واقعا ظالمه..دور بمون ازش..باشه؟ با ترس گفتم: -اسمش چیه؟ -چه فرقی می کنه؟ نمی دونستم...ولی می خواستم بدونم. -می خوام بدونم. هوفی کشید و گفت: -اسم ایتالیایش رو نمی دونم. یعنی کسی نمی دونه اما اسم ایرانیش,حامیه..و هیچ احدی حق نداره این اسمش رو صدا کنه.فهمیدی؟..حتی توی دلت هم حق نداری با این اسم صداش کنی. حامی...اسمش قشنگ بود..,نبود؟ -تا تو حرفامو درک کنی.من برم و بیام..فقط آرامش همه چیزو فراموش کن و حتی توی دلتم مرورش نکن. رفت..اما هزاران سوال رو توی ذهن من به جا گذاشت و رفت. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ بگذارهر ثانیه حالِ توخوب باشد بگذار رفتنی هابروندوماندنی هابمانند تولبخندت رابزن انگارنه انگار حالِ خوبِ خودت رابه هیچ اتفاق و شرایط وشخصی گره نزن بی واسطه خوب باش بی واسطه شادی کن وبی واسطه بخند توکه خوب باشی همه چیزخوب می شود باور کن🏵 . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
زندگی
الهه عشق
#آرامش زندگی
به پیچک عشقه انتهای باغ چشم دوخته و فکر میکردم چقدر این گیاه سرنوشت غم باری داره. عزیزش رو در حصار خودش میکشه دورش میپیچه و میپچه و فکر میکنه معشوقش از این حصار حس رضایت داره...اما نمیدونه که معشوق,فقط یک نفس با مرگ فاصله داره و اونقدر چنگالهای عشقه به جون معشوق میفته که در آخر معشوق به دست خود عشقه کشته میشه..خفگی..معشوق خفه میشه از بی هوایی!!! حتی عشق هم از حصار فراریه..اسارت برای هیچ کس جذاب نیست..نمیفهمی.فکر میکنی داری ازش محافظت میکنی و بال و پرش رو محفوظ نگه میداری اما نه..تو فقط داری بهش ظلم میکنی و چه بد که وقتی به خودت میای معشوق در آغوش خودت دیگه نفسی برای کشیدن نداره.و من واقعا درکش میکردم. زندانی و اسیر بودم...اسیر یک قصر باشکوه..شکوهش اقتدارش بود..این باغ این درخت های بزرگ و فخار که سایه افکنده بودن و حسی مثل یک آب یخ در گرمای تحلیل برنده تابستون بود برام رنگ باخته بود. نه این درخت های رنگارنگ.نه زمین سرتاسر چمن شده.نه بوته های درخت ها،نه آب نمای بزرگ که یک قو پیچ و تاب خورده بود که به سمت نور اقامه کرده بود.و نه حتی رنگی رنگی بودن تالار دوم دیگه هیچ چیز برام جذابیت نداشت..بعد از شنیدن یه حقیقت کثیف همه چیز برام بوی خون گرفته بود..به زیبایی های خدادای نگاه میکردم و افسوس میخوردم که چرا،چرا باید تو این جهنم رشد کنن..روی تخته چوب نشستم و به هدی و پارسایی که باهم صحبت میکردن.نگاه دوختم و لبخند کوتاهی زدم. شاید من اشتباه فکر میکردم که عشق مدت ها از این جا رخت بسته؛اما نگاه جدی اما نرم پارسا نسبت به هدی و لبخند و تپش قلب بلند هدی،انگار توجه عشق رو جلب کرده بود و در حال عزیمت به اینجا بود...شاید. از دنیای ساده خودم فاصله گرفته بودم و وارد دنیای مافیا شده بودم..چیزی که حتی فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه. از دیروز که این داستان رو شنیده بودم،فقط سکوت کرده بودم..از اتاقم بیرون نیومده بودم..اصلا. هدی غذام رو میاورد و چند لحظه باهام صحبت میکرد و میرفت..داریوس رفته بود و هیچ خبری ازش نموند.. یادش مونده بود که وقتی چیزی فکرم رو بهم میریزه باید تنها بمونم و باهاش کلنجار برم..بالاخره امروز بعدظهر از قفسم بیرون اومدم تا حرف بزنم و ببینم سرنوشتم چیه.. اما ورود من به سالن اصلی،با خروج اون شیطان همزمان شد و من فقط برای لحظه ای کوتاهی هیکل عظیم الجثه اش رو دیدم و بعد به خاطر محابایی که از او داشتم جسارتمو باختم و حتی قدم از قدم برنداشتم و اونقدر منتظر شدم تا صدای جیغ لاستیک ها رو شنیدم..چند ساعتی از رفتنش میگذره و من فرصت کردم عمارت رو بچرخم و از زیباییش کمی لذت ببرم. وقتی هدی و پارسا مقابلم قرار گرفتن؛از فکر اون شیطان بیرون اومدم و بلند شدم. پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و به آرومی گفت: -خوبی؟ شاید مسخره بود اما حس خوبی به پارسا داشتم و نمیتونستم قبول کنم که این آدم می تونه ادمکش باشه..مثل داریوس و حتی مسیح!!! -ممنونم،مهرداد چطوره؟ سری تکون داد: -خوب..نگران نباش. لبخندی زدم. نگاهش به هدی واقعا عاشقانه ای از جنس مردانه بود. -بشین اینجا،شب خودم می برمت. و وقتی هدی چشمی گفت.بی بلایی گفت و رفت. چقدر مردانه محبت میکرد. -می بینم که بلهههه, هدی گونه هاش رنگ باخت و گفت: -توروخدا خجالتم نده. دستش رو گرفتم و گفتم: -پارسا خیلی دوست داره ها -منم عاشقشم. و ستاره های روشن شده در چشماش,اثبات حرفش بود. باهم در مسیر زیبا و پرپیج و خم باغ قدم می زدیم و به هدی اجازه دادم تا محبوبش رو نگاه بندازه. پارسایی که تموم حواسش رو به کارش بخشیده بود و جلوی عمارت با اخم ایستاده بود. باغ رو دور زدیم و با شیطنت گفتم: -بریم یه عرض اندام کن برا آقا پارسا و بعد بریم عمارت.باشه؟ -آرامش. خندیدم و گفتم: -آره..تو دل من قند آب میشه. دستش رو گرفتم و به سمت پارسایی که جلوی درواز ایستاده بود رفتیم. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتیم که به صدای بوقی,دوتا از محافظین با سرعت خم شد و در رو سریع باز کردن. با تعجب نگاهشون میکردم و با ورود سه تا بنز مشکی رنگ به داخل حیاط لبم رو گزیدم. هدی با هول گفت: -خاک تو سرم,آقا اومد. و نفسی که درون سینه من حبس شد...لعنتی. میخواستم دور بزنم و برگردم اما نمیتونستم..پاهام رو به زمین دوخته بودن. ماشین ها به ترتیب پشت سر هم قرار گرفتن و چند پارک شده بود.ءبا عجله بیرون اومد و در ماشین رو باز کرد و اونجا بود که هیبت هیولایی اون شیطان از ماشین پیاده شد. بلافاصله مسیح و داریوس از ماشین عقبی پیاده شدن و سراسیمه خودشون رو به جگواری که اخمی غلیظ بین دو ابروش داشت رسوندن و با هراس و استرس چیزی رو توضیح می دادن. بی اراده قدمی جلو برداشتم تا متوجه بشم دقیقا چه اتفاقی افتاده,.چندین قدم فقط باهاشون فاصله داشتم, هدی با استرس دستم رو فشرد. 🍃🍃🍂🍃 ادامه دارد ... 🍃🍃🍂🍃
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افراط در محبت... . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
❣دکتر شریعتی: «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم.» پناه میبرم به خدا از عـیبی که، «امروز» در خود می بینم، و «دیروز» دیگران را به خاطر، «هـمان عیـب» ملامت کرده ام. محتاط باشیم در «قضاوت کردن دیگران» وقتی نه از دیروز او خبر داریم و نه از . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. هفت نکته جالب روانشناسی👌 . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنج نصیحت پدرانه دارم براتون …✨ زندگی فرصتی بی‌نظیر است، اگر این ۵ تا نصیحت را رعایت کنی نه تنها از لحظه لحظه زندگیت لذت میبری، بلکه در پایان عمر هیچ حسرتی برایت باقی نمی‌ماند👌🏻 . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۵۴ متعجب گفت +چی؟ مواظبت چی؟ به الوند نگاه کردم ..نگفته بود به خان؟ _ نگفتن؟! الوند اخماشو کشید تو
۵۵ صدای صلوات که بلند شد روح از تنم رفت و دیگه حتی مامان و گلبهارم نتونستن جلومو بگیرم خودمو انداختم رو ایوون و فقط پارچه ای و دیدم که رو ارسلان دراز کشیده رو کف حیاط انداختن و همونجا زانو زدم . چشمام خیره ارسلان بود .صدای فریادای ستار خان مو به تنم سیخ کرده بود . رو زمین نشسته بود و عربده میکشید ..از سر عاجزی ..از سر بیچارگی .. از جاش ببند شد رفت طرف خان و الوند و اب دهنشو تف کرد جلوی پاشون .. کلی لعنتشون کرد و از عمارت زد بیرون .. هوای عمارت انقدر سنگین شده بود و همه حالشون بد بود که انگار خودشونم فهمیده بودن چه مظلوم کشی کردن .. جنازه ارسلان بیچارمو از رو زمین برداشتن و صدای لا اله الا الله که بالا رفت چمشام روی هم رفت ... * ضربه ای خورد تو صورتم صدای های اطرافو میشنیدم اما انقدر پلکام سنگین بود که نمیتونستم چشمام و باز کنم. صدای گریه های مامان و گلبهار و میشنیدم .. حتی صدای گلنسا رو به سختی پلکای بسته ام و نیمه باز کردم گلبهار داد میزد بهوش اومد بهوش امد. _الهی فدات شم چشماتو باز کن مادر ببین منو ..گلاب ..چشماتو باز کن من و میبینی . + مامان _جان مامان ..الهی فدات شم ..تو که من و نصفه عمر کردی دختر .. مامان زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد گلنسا مامان و زد کنار و کمکم کرد بشینم سر جام. + خوبی دختر جان اروم لب زدم _ چیشده گلنسا به بهجت که اتاق بود گفت + برو یک لیوان شیر ولرم بیار زودباش با چند دونه خرما .. بهجت از جاش بلند شد و من چشمم به گلبهار و مامان بود که فقط گریه میکردن _ غش کردی دختر مادرتو نصفه عمر کردی ..دو روزه تو غشی چشم باز نکردی همه گفتن مردی دیگه کم کم اتفاقات یادم اومد و سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرم کاش واقعنی میمردم. +دختر اخه این چه کاریه غذا نمیخوری .. الان میمیردی فکر میکردی چی میشدمثل اون خدابیامرزا دو روزبرات گریه میکردن و تمام این مادر و خواهرت بودن دق میکردن .. بهجت اومد تو اتاق و گلنسا با هزار زور دعوا و تهدید شیر و خرما رو بهم خوروند انگار که حون تو بدنم به جریان افتاده بود از شدت ضعف بدنم میلرزید بهوش اومدم اما الان بهتر بودم . گلنسا همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط خودش نشست مقابلم . _ گوش بگیرببین چی میگم دختر همه حتی خود اون خان ام میدونه اون پسربیچاره به ناحق کشته شد و مقصر پسر خودش بوده اما کسی توجهی به این حرفا نداره چون اونی که مرد پسر خان بوده تو دهنت مزه مزه اش کن ..پسر خان حالا تو هی خودتو بزن و گریه زاری کن دیگه چیزی عوض نمیشه .این دوروزیم که گذشته خان داره دیوونه میشه خودش...
🌱دلبستگی ناایمن در روابط عاطفی مدام نگرانید که همسرتان در حال انجام چه کاری است. به شدت حسودید و همسرتان را تحت مالکیت کامل خود قرار می دهید. وابستگی شدید به همسرتان دارید و تمام زندگیتان به همسرتان معطوف است. شما نگرانید مبادا همسرتان بمیرد یا به نحوی او را از دست بدهید. هیچ گاه درباره وفاداری و پایبندی به همسرتان به رابطه خاطر جمع نخواهید شد. با فاصله گرفتن و قهر کردن می خواهید همسرتان را تنبیه کنید. . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️