🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت465 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت466
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد قبول کرد مامانش رو با خانواده رو به رو کنه قبول کرد باهاش بیاد عمارت و حقایق رو بگه بلکه نظر بقیه رو درباره مادرش عوض کنه تا بتونه باقی عمرش رو با آسودگی وجدان زندگی کنه
_میری کجا ایلزاد؟
پونه و هورا پشت نشسته بودن و ایلزاد عمیقا در فکر فرو رفته و کلامی به زبون نیاوورده بود
_عمارت جمشید خان
پونه با استرس گفت
_میترسم ازش
ایلزاد اخم کرد
_چه ترسی؟
_جمشید زورگوعه
_تا من هستم نگرانی نداره هرچند فعلا سرش گرمه به نوه ی جدیدش
_نوه ی جدید؟
_بله مریم خانم دختر خونده ی عقیله
پونه زد تو صورتش
_یعنی چی؟
ایلزاد با خنده گفت
_اجازه بدین حل شه بعد دربارش حرف بزنید
_یعنی بازهم نادر؟
هوای ماشین داشت خفه ام میکرد شیشه رو کشیدم پایین انگار متوجه شدن حالم خوب نیست صحبت هاشونو ادامه ندادن وقتی رسیدیم ایلزاد بدون اینکه از من اجازه ای بگیره رفت داخل عمارت جمشید خان و ازم خواست پیاده بشم با بی میلی دنبالشون راه افتادم رفتم
_دوست دارم بعد از سالها واکنش جمشید خان رو به حضور شما ببینم مامان
ایلزاد مهربون از خواهرش پرسید
_چرا کنجکاوی؟
از بازوی ایلزاد آویزون شد
_دیو دو سر قصه های مامان بوده بابابزرگت
با خنده وارد هال شدیم سارگل مثل همیشه رو پوش سفیدی پوشیده بود دستمال گردگیری تو دستش بود
_سلام آقا خوش اومدین
_سلام گل دختر
سارگل با خجالت سرشو انداخت پایین
_آقا تو سالن منتظر شما هستن
ایلزاد سرشو تکون داد و با دست اشاره کرد وارد سالن بشیم لحظه اخر برگشتم سمت سارگل که با نگاه نه چندان دوستانه ای نگاهم میکرد با گفتن "ایش" رو ازم برگردوند رفت متعجب از رفتارش رفتم داخل سالن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
•
.
#بهوقتبندگے💕
به قوݪِ اون بنده خدا
هرکاری ڪنی یکی ناراضیه
پس برای کسی کار نکن
فقط خدا..:)🙂
#شهیدحسینمعزغلامے
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #دخترانه✨
| #چادرانه🧕🏻
فࢪقے ندآࢪد ..💫
ڪنآࢪ دࢪٻآ بآشد ٻآ هٻئٺ ..🌊
مہمآنے بآشد ٻآ مجلس ࢪوضہ .. ،🖤
قآمٺے ڪہ فآطمے بآشد ..😇
هࢪ جآے اٻن جہآن ..🌍
از دعآے خٻࢪ مآدࢪ ؛ چآدࢪٻسٺ ..😍
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
سرایی را که صاحب نیست،
ویرانی ست معمارَش
دلِ بی عشق می گردد خراب،
آهسته آهسته...
#صائب_تبریزی
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
•﷽•
آقاےِ من سلـام
تقصیر شما نیست
کہ تصویر شما نیست
من آینهاے پرشده از گرد و غبارم...😔💔
#یـابـنالحسـن
#اللهمعجللولیڪالفرج..🌿
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #حرم💛
منطقہ محࢪوم ٻعنے ..🌱
چشمآے من ڪہ محࢪوم از ..
دٻدن صحن و سࢪآٺہ؛💔
آقآ ..✨
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
•
•
طُ باید باشـے
تا طعـمِ
جمعہ هاے تقـویم
عـوض شود💕😌
#عاشقونہ_طورے
•
•
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت466 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت467
#نویسنده_سیین_باقری
جمشیدخان مثل همیشه صدر مجلس نشسته بود و صابر با اون لبخندهای کذایی کنارش پا روی پا انداخته بود از ماهرخ خانم هم خبری نبود
_پونه
پونه گفتن و پوزخند زدنش همزمان بود پونه خانم برعکس چند ساعت پیش مظلومیت خاصی تو نگاهش بود انگار میخواست تلاش کنه تا پسرشو از دست نده
_سلام جمش ... آقا جون
سوتی داد و معلوم شد چقدر نفرت داره از این بشر پوزخند غلیظ جمشید خان نشون میداد که قضیه رو فهمیده
_بعد از اینهمه سال برگشتی بگی اقا جون؟
شاید از تربیت فرنگی هورا بود که طاقت نکرد و گفت
_جمشید ... خان .. مامان من .. خیلی شمارو دوست ...... داره داره
اتقدر شیرین و بامزه حرف میزد که حتی لبخند صابر هم پهن شده بود روی لبهاش و خیره به زیبایی هورا لذت میبرد از حضورش در اون جمع
جمشید خان برای اولین بار مهربون شد و نخواست دل بشکنه
_بله دختر جان معلومه و مشخص، تو چرا با مادرت اومدی ایران؟
هورا موهای پریشون شده دوطرف شونه اش رو پیچ و تابی داد و جواب داد
_هم .. کنجکاو بودم .. شمارو ... شمارو ... به عنوان اسطوره ی ... داستانهای مادرم ببینم هم ...
با علاقه برگشت سمت ایلزاد
_هم دا .. داداشمو ببینم
ایلزاد دستشو دراز کرد پشت دست هورا که روی دسته ی صندلی بود رو نوازش کرد
_اگه ایلزاد چشم به روی هرچیزی ّبسته و تورو بخشیده، من نمیتونم بزرگ شدن این پسر رو بی مادر فراموش کنم
_نسرین کم از مادر نداشته
_ممکنه هرکسی محبت داشته باشه و برای بچه ای کم نذاره ما باید بچمونو رها کنیم به امید خدا؟
گوشیم تو جیبم لرزید میدونستم مامانه و دلنگرون نگاه کوتاهی به جمع انداختم و با ببخشیدی ازشون دور شدم گوشیو گرفتم کنار گوشم رفتم سمت بالکن اشپزخونه که تمام شیشه ای بود سارگل پشت به ورودی نشسته بود و از گوشیش عکسی رو نگاه میکرد چشمامو ریز کردم با دیدن چهره ی آشنایی که پشت زمینه ی گوشیش رو پر کرده بود، حالم داشت دگرگون میشد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت467 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت468
#نویسنده_سیین_باقری
انگار سایه ام رو پشت شیشه دید با شتاب از جا بلند شد درو باز کرد
مامان پشت گوشی هی میپرسید کجایی نمیتونستم جوابی بدم انگار لال شده بودم
سارگل اومد بیرون خودشو مظلوم گرفت
_سلام خانوم چیزی لازم داشتین؟
میدونستم از من خوشش نمیاد ولی فکر نمیکردم دلیلش ایلزاد باشه
دستمو دراز کردم سمت گوشیش
_گوشیتو بده
اخم کرد
_گوشیم؟
_بله سریع
_چرا من باید گوشیمو بدم به شما؟
جوابی بهش ندادم و رفتم سالن وسط حرفای جمشیدخان ببخشیدی گفتم و ایلزاد رو صدا زدم
_چند لحظه میای؟
سرشو تکون داد با عذرخواهی از جا بلند شد اومد سمتم
_چیشده؟
به حدی عصبی بودم که نمیتونستم حرف بزنم آستین کتشو گرفتم کشوندم سمت آشپزخونه و بالکن خبری از سارگل نبود
_کجا میبری منو؟
_سارگل کجا رفت؟
رنگ صورتش عوض شد
_من چه میدونم دخترجان
_خوب میدونی کجا رفت اون دختره ی عوضی
_چیشده الهه از تو بعیده این مدل حرف زدن؟
_از من بعیده که مثل کبک سرمو کردم زیر برف؟
_چه برفی الهه چیشده؟
_عکس تو چرا باید پس زمینه ی سارگل باشه؟
صدام اونقدری بالا بود که پونه و هورا سراسیمه اومدن تو آشپزخونه
_چی میگی تو الهه توهم زدی؟
_توهم نبوده خودم دیدم
رفتم سمت هورا
_برو سارگل رو پیدا کن
گیج نگاهم کرد
_سارگل .. کیه؟
صابر رو پشت سرشون دیدم
_سارگل رو بیار
پوزخندی زد و جواب داد
_تو مسائل خصوصی ایلزاد دخالت نمیکنم
ایلزاد رفت سمتش یقه اش رو گرفت
_چی زر میزنی مردک مسایل خصوصی چیه؟
دیگه شکم به یقین تبدیل شده بود که بین اینا خبری هست و من بیخبرم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖
🌸صبح یعنی تو بخندی دل من باز شود
🌸پلک بگشایی و از نو غزل آغاز شود
🌸صبح یعنی که دلم گرم نگاهت باشد
🌸آسمان، عشق، زمین با تو هم آواز شود
صادق علیزاده🍃🌸
صبحتون پر از مهربانی و عشق🍃🌸
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
⭕️ رفته سردار نفس تازه کند برگردد . چون ظهور گل نرگس بخدا نزدیک است...
✍️ بیایید مثل #حاج_قاسم #شهیدانه زندگی کنیم تا قدمی برای ظهور برداشته باشیم برای ظهور و خشنودی و سلامتی آقا امام زمان صلوات
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3