eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فردا صبح هم خبری از به هوش آمدن ایلزاد نشد ما مونده بودیم و مسیری که هر بار توسط یکی از ما طی می‌شد و به ایلزاد سر میزد و ناامید تر از قبل برمیگشت ساعت حوالی ۲ بعد از ظهر بود که گوشی آقا سهراب به صدا در اومد و گفت که دکتر ایلزاد با پدرش و من کار داره عمه نگاهی به هر دو مون کرد و با استرس گفت _برید خدا پشت و پناهتون باشه حتماً خبر جدیدی داره آقا سهراب که از قبل انگار خبر رو میدونست سرش رو تکون داد و دستش رو با فاصله گرفت پشت کمرم و وادارم کرد تا از پله های ورودی بیمارستان بالا برم انقدر از این پله‌ها بالا و پایین رفته بودم که زانوهام دیگه توان رفتن نداشت با تمنای دل وارد اتاق دکتر شدن و زیر لب سلامی دادم روی اولین صندلی با فاصله از میز پزشک آشنای این روز ها نشستن بعد از خوش و بشی با آقا سهراب کرد رو به من کرد و گفت _ من شرایط شما را درک می کنم دخترم یعنی اینکه حدس بزنم حالا شما چه احوالی داری برای من سخت نیست و شما اولین کسی نیستی که این شرایط را دارید تجربه می کنی شک نکن قبل از تو و بعد از تو خیلی ها بودن و خواهند بود پس هرگز تصور نکن خودت تنهایی و فقط تو این شرایط را احساس کردی سرم رو تکون دادم و منتظر اصل حرفش موندم که اگر بی ادب این بود حتماً بهش میگفتم مقدمه‌چینی رو ول کنه و بره سراغ اصل مطلب لبخند تندی زد و عینکش رو گذاشت روی چشمش و رو به من و آقا سهراب گفت _ سهراب قبلا هم بهت گفتم ما امیدی به برگشت ایشون نداریم ضربه مهلکی به سرش خورده نمیدونم صحنه تصادف چه جوری توصیف شده و چه جوری برای پلیس بازبینی شده ولی چیزی که من از بیمار دیدم ضربه ای بوده که شدیداً به مغز آسیب وارد کرده امیدی به برگشت ندارم با صراحت میگم امیدی به برگشتنش ندارم ولی اگر اگر اگر یک درصد هم احتمال بدم برگرده اون پسری که اول دیدیم دیگه برنمیگرده یعنی با شرایط قبلی برنمیگرده حتما در شرایط متفاوت خواهد بود گیج شده بودم از حرفهای دکتر نمیدونستم چی میگه کلافه بودم رو کردم سمت آقا سهراب و با حالت گریه پرسیدم _ آقا سهراب من نمیفهمم چی میگن تورو خدا برام بگو یعنی چی آقا سهراب دستشو آورد بالا و دعوتم کرد به آرامش ولی مگه من میتونستم آرامش بگیرم این دکتر داشت می‌گفت که از ایلزاد قطع امید کنیم می گفت که باید من غزل خداحافظی و باهاش بخونم می گفت که قرار نیست ایلزاد برگرده من چه جوری می تونستم اینا رو تحمل کنم از جام بلند شدم و بدون توجه به ادامه حرفهای دکتر رفتم سمت بخش پرستاری و ازشون اجازه گرفتم برم کنار ایلزاد به محض این که لباس مخصوص را پوشیدم بدون توجه به اطرافم بدون توجه به سیم هایی که فرو شده بود به دماغه این مرد خوش چهره و خوش هیکل خودم رو پرت کردم روی سینش و زار زار اشک ریختم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید شبتان نیک🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حیدرۍ‌وار‌بیا‌حیـدر‌ڪرار‌زمان جمڪران‌منتظــر‌منبر‌مردانہ‌توست پرده‌بردار‌از‌این‌مصلحت‌طولانے ڪه‌جہان‌معبدو‌منزلگہ‌شاهانه‌توست..♥️ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
[🌿🌙] بہ‌مـن‌بۍسرۅپـاگۅشھٔ‌چشمۍبنمـا ڪھ‌محال‌است‌؛ جزاین‌گۅشھ‌پناهۍمارا..^^ 💔 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
••🖤🌿•• خیلے دلم گرفتھ براے محرّمت من زنده‌ام فقط به هواے محرّمت! 🖐🏻 🍃 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 چآدُࢪ مِشڪےِ مَن ، قِصّۂ نآبـے دآࢪَد..ッ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
[🥲♥️] °•| انگار ڪه یک ڪوه سفر ڪرده از این دشت |•° °•| این قدر ڪه خالے شده بعد از تو جهانم... |•° 🪴 ⁦ ♡♡ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی به طور کامل از درد دل و اشک ریختن در کنار ایلزاد سیر شدم دستم رو حایل کردم روی سینش و با یاعلی بلند شدم موهای روی پیشونیش را کنار زدم و با لبخند بهش گفتم _من مطیع فرمان خدام دورت بگردم اگه خدا میخواد تو همین جوری بخوابی تا هر موقع دوست داشتی بخواب من اهل رضایت دادن به این نیستم که این دستگاه را از روی صورتت بردارن اگه هم خواستی بیدار شی بیدار شو دوست داشتی سالم بیدارشو دوست نداشتی هم هر جور که خودت دوست داشتی بلند شو تو فقط بلند شو فقط چشماتو باز کن من امید داشته باشم به این که دارم میبینمت میتونی حرف بزنی میتونی نگامون کنی به خدا برام کافیه هرجوری بلند شدی عیبی نداره تو فقط بیدار شو من یه بار دیگه ببینمت یه بار دیگه باهات حرف بزنم دلت میاد به این زودی تنهام بذاری دلت میاد به اینکه اینجوری تنهام بذاری من تنهام ایلزاد جز تو هیچکی ندارم ببین الان دو هفته هست اینجا منتظر توام کی گفته الهه حالت چطوره میدونم اگه تو بودی تا الان صد دفعه مرهم زخم دلم شده بودی تو نیستی چیکار کنم خم شدم و برای اولین بار پیشونیش رو بوسیدم انقدر حالم خوب بود که متوجه دگرگونی حالم نشدم با همون فاصله ی کم به صورتش لبخندی زدم و گفتم _من راضیم به رضای خدا اگه خدا میخواد تو هم اینجوری بخوابی منم تا تهش باهات هستم ولی کاش خدا بخواد تو بیدار بشی چشماتو باز کنی من امید دارم به معجزه ای که از طرف خدا میخواد برام برسه من خودم تو خواب دیدم بیدار شدی دستمو گرفتی با هم دوباره برگشتیم دانشگاه دلم برای اینکه توی کلاسی باشیم که تو استاد باشی و من دانشجو تنگ شده پاشو تورو خدا خودت خسته نشدی از این همه خوابیدن من که خسته شدم از این همه نخوابیدن کاش به خاطر من بلند شی دلم میل کرد پیشونیش را هدف قرار بدم و ببوسم خم شدن بارها و پشت سر هم پیشونیشو بوسیدم می‌ترسیدم دیگه دستم بهش نرسه می‌ترسیدم دیگه این موقعیت برام پیش نیاد تند و پشت سر هم پیشونیش رو می بوسیدم و انگشتای دستش رو فشار می دادم بلکه رحم به دلش بیاد و بیدار بشه ولی دریغ از یک پلک به هم زدن بلند شدم لباسهای بیمارستان را عوض کردم چادرم را پوشیدم و با یا علی از اتاق بیرون رفتن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی رسیدم به حیاط بیمارستان با دیدن شلوغی دور چادر عمه نسرین کمی هول برم داشت با عجله قدم برداشتم سمت چادر ایلناز رو دیدم که دست جمشیدخان رو گرفته و با اشک داره درخواستی ازش می کنه رفتم نزدیک تر و برای اینکه متوجه حضور من بشم بلند سلام کردم ماهرخ خانم آغوش باز کرد و اومد سمتم خودمو انداختم تو بغلش و با چشم هایی که سمت پدر بزرگ بود تندتند بوسیدمش و از آغوشش بیرون اومدم رفتم سمت پدربزرگ و سوالی نگاهش کردم با همان استبداد همیشگی موجود در نگاهش زل زد وسط چشمام و گفت _تصمیم گیرنده نهایی درباره اینکه این دستگاهها را باز کنند یا بمونه منم الهه ادعای مالکیت نکن که اصلا خوشم نمیاد اخم کردم و لحن تندی پرسیدم _مگه چی شده که این حرف را می‌زنید چه اتفاقی افتاده کی گفته قرار دستگاه رو باز کنیم یا بمونه پدربزرگ انگار از لحنم اصلا خوشش نیومده بود با عصبانیت گفت _بله من همین امروز صبح متوجه شدم که دکتر دیشب چی گفته شما باید خیلی زودتر به من اطلاع میدادین که چه اتفاقی افتاده فهمیدی سرمو انداختم پایین و دوباره پرسیدم _ چه اتفاقی افتاده که شما اینجوری فکر کردین که باید بیاین اینجا و به ما بگین که چه تصمیمی دارید پدربزرگ قدمی جلوتر گذاشت و با صدای بلند گفت _ چه اتفاقی افتاده هیچ اتفاقی نیفتاده ولی اونی که باید درباره ی ایلزاد تصمیم میگیره منم چون من بزرگش کردم عمه نسرین با گریه از جا بلند شد و التماس گونه به پدربزرگ گفت _ اشتباه می کنی جمشیدخان اونیکه که اون پسره افتاده روی تخت را بزرگ کرده منم من بودم که بزرگش کردم پس کسی که میتونه درباره‌اش تصمیم بگیره اول منم نه منم نیستم زنشه اشاره کرد به من و گفت _ ببینش دو هفته است آب شده الهه ای که شما قبلاً دیده بودین اینه این بچه آب شده داغون شده چرا بهش اجازه رو نمیدین که خودش درباره ادامه زندگی همسرش فکر کنه عمو ناصر از جا بلند شد دستم رو گرفت و میخواست از کنار پدربزرگ دورم کنه با لجبازی ایستادم و همچنان زل زده بودم به چشماش نگاهم کرد و گفت _ نکنه تو هم مثل عمه ات توهم زدی که میتونی روی تصمیم من تصمیم بگیری چشمامو بعد باز و بسته کردم و گفتم _ من توهم نزدم اونی که درباره اون مرد تصمیم میگیره منم چون الان من محرم ترین شخص به تن و بدن اونم و تنها کسی که میتونه پاش وایسه یا بره پس خواهش می کنم خواهش می کنم اجازه بدین این احترام بین ما بمونه و تصمیم نهایی با من باشه دستمو از دستم ناصر کشیدم و با عصبانیت رفتم از بیمارستان خارج شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞