eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°•🌿جمعه دلبر می خواهد ❤️ دو فنجان چای می خواهد ...☕️☕️ اندکی مکث و بعد دوستت دارم های فراوان 🥰 همین است که زل می زنیم به پنجره👀 و چای از دهان می افتد ☕️ نداریم .. نیست.. که دلگیریم ! مریم قهرمانلو من_نوشت : |°🌸شاد باشیدااا 😍😍 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بعد از چند دقیقه تلاش کردند حالم را بهتر کنند بالاخره کمی تونستم نفسم را آزاد کنم و با لبهایی که عین چوب خشک به همدیگه می خورد پرسیدم _ایلزاذ واقعا به هوش اومده؟ عمه نسرین با خوشحالی جواب داد _ آره عزیزم اگه حالت خوبه بریم پیشش سراغتو گرفته دیر شد ممکنه دوباره با مسکن خوابش کنن از جا بلند شدم و برگشتم تو اتاق ایلناز مانتو شلوار و چادرم رو پوشیدم و دوباره با عجله برگشتم پایین همه رفته بودند بیرون و فقط عمو ناصر منتظرم بود دستش رو گرفتم و پا به پاش سوار ماشین شدن به محض حرکت نگاهم کرد و گفت _حواست باشه اگه رفتی پیشش گریه زاری نکنی اون الان شاید حواسش هنوز به جا نباشه تو باید حواسشو داشته باشی تا اذیت نشه با حرفاش سرمو تکون میدادم و بی صبرانه منتظر بودم برسیم به بیمارستان به محض رسیدن بدون اینکه معطله اومدن عمو ناصر و بقیه باشم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی بیمارستان نگهبان می خواست جلوم رو بگیره که صدای آقا سهراب باعث شد رهام کنه شتابان و به حالت دویدن خودمو رسوندم به ایستگاه پرستاری پرستارها که دیگه من را می شناختند با لبخند اجازه دادند که برم سمت اتاق ایلزاد اتاق شلوغ بود یعنی دکتر و پرستار ها ایستاده بودند و من رفتم پشت اتاق خصوصی و لباس هایم را عوض کردم همون جوری وارد اتاق شدم دکتر با دیدنم لبخندی زد و رو به پرستارها گفت _ فکر می‌کنم کاری داشته باشیم تا فردا صبح بیمار کم کم خودش خوابش میبره اجازه بدین ایشون تو اتاق بمونه ولی فقط ایشون کس دیگه ای وارد نشه یکی یکی از اتاق خارج شدن من همچنان نگاهم به سمت چهره ایلزاد بود تا چشمان باز شو بببینم ولی چشماش را بسته بود گاهی کمی حرکت می داد و دوباره به طور کامل بسته می شد باورم نمی شد من الان اینجا رو به روش ایستاده باشم و قرار باشه که چشماش رو ببینم دستش رو لمس کنم و صدای نفس هاش رو بشنوم با پاهایی کشیده میشد روی زمین رفتم نزدیکش فورا دستشو توی دستام گرفتم با فشاری که به انگشتاش وارد کردم کمی چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد انگار داشت به یاد می آورد که من کی هستم لبخندی زدم و همزمان با لبخندم اشک از روی چشمام چکید با اینحال خودم شروع کردم به صحبت کردن _خوبی؟ دلم برای چشمات تنگ شده بود انتظار داشتم بخنده شیطنت کنه چشماش برق بزنه ولی اخمی کرد و پرسید _ کجا بودی؟ البته با لکنت زبان فراوان شاید این دو کلمه بیشتر از ۵ ثانیه طول کشید نگران شدم هم برای لکنت زبان هم برای اخمی که نشون داد و نفهمیدم منظورش چیه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
|°•🌿جمعه دلبر می خواهد ❤️ دو فنجان چای می خواهد ...☕️☕️ اندکی مکث و بعد دوستت دارم های فراوان 🥰 همین است که زل می زنیم به پنجره👀 و چای از دهان می افتد ☕️ نداریم .. نیست.. که دلگیریم ! مریم قهرمانلو من_نوشت : |°🌸شاد باشیدااا 😍😍 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید روزتان نیک🌸🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) صندلی پشت سرم رو کشیدم نزدیکتر و روش نشستم دستش رو محکم تر از قبل توی دستم گرفتم و با لحن آروم جواب دادم _ امروز که بهمون گفتن حالت خوبه ممکنه حالت بهتر هم بشه به اصرار عمو ناصر و عمه نسرین رفتم خونه وقتی عمو ناصر اومد بهم گفت که به هوش اومدی تازه از حموم اومده بودم بیرون برای همین یکم طول کشید تا بیایم اینجا چرا ناراحتی ایلزادی میشه بهم بگی همچنان روشو برگردونده بود و نگاهم نمی کرد دلم داشت می لرزید دلم داشت می ترکید از اینکه چرا باهام قهر کرده دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم ولی انگار اون علاقه نداشت از پشت شیشه نگاهی به عمو ناصر انداختم که انگار تونسته بود پرستارها رو راضی کنه و تا اینجا بیاد چون بقیه خانواده نبودن حدس زدم اون زیر دستشان فرار کرده باشه با دیدن چهره عمو ناصر یادم اومد که من باید بیشتر هوای ایلزاد را داشته باشم برای همین دوباره به حرف اومدم _ ایلزادی میشه نگاهم کنی بدونم چی شده چرا ناراحتی من خیلی خوشحالم از اینکه تو به هوش اومدی خیلی خوشحالم از اینکه دوباره تونستم صداتو بشنوم چشماتو ببینم با کمی مکث سرش رو آروم آروم چرخوند سمتم و نگاهم کرد انقدر نگاهش خمار بود که فکر می کردم هر لحظه ممکنه چشماش روی هم بیفته و دوباره باز نشه دوباره لبهاش روی هم فشرد و به سختی گفت _ چرا داری ترحم می کنی ؟ شوکه شدم از حرفی که زد نمی دونستم این دیگه به چی فکر کرده بود که فکر می‌کرد دارم بهش ترحم می کنم روزهای سخت من و تو بیمارستان ندیده بود که اینجوری ناعادلانه قضاوت می‌کرد عمو ناصر گفته بود گریه نکن ولی مگه میشد پشت سر هم اشکم ریخت روی دستش وقتی متوجه شد چشماشو روی هم فشرد و غمش را بیشتر کرد نمیدونم دلش برام سوخت یا بدش اومد نمی دونستم باید چی بگم اگه حرف می زدم شاید اوضاع بدتر می شد انگشتاش را بردم نزدیک لب ها چند بار پشت سر هم بوسیدم و با خداحافظی کوتاهی از اتاق اومدم بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🖇🎈(: 🌿(: | 💚 🪴🌸 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
|🌸🍃| • •• ••• بی سوادی را گفتند: |•عشق•| چند حرف دارد؟ بی سواد گفت: چهار حرف .. همه خندیدند درحالی که بی سواد راه می رفت و می گفت: مگر |•مهدی•| چند حرف دارد!؟🫀💚 • •• ••• 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
Hojat Ashrafzadeh _ Atasham Bash (128).mp3
3.28M
💕عمرم،جانم،ماه تابانم،سرو سامانم،دلدارم💕 ❤❤❤ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
20.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 3⃣ ❤️✨حل شود 🌼✨صد مشگلم با گفتن یک یا علی ❤️✨قلب من 🌼✨خورده گَره از روز اول با علی ❤️✨محرم میقات 🌼✨را گَفتم چه گَویی زیر لب ؟ ❤️✨عاشقانه یک 🌼✨تبسم كرد و گَفتا یا علی 🌸🍃 (ع)