eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) صندلی پشت سرم رو کشیدم نزدیکتر و روش نشستم دستش رو محکم تر از قبل توی دستم گرفتم و با لحن آروم جواب دادم _ امروز که بهمون گفتن حالت خوبه ممکنه حالت بهتر هم بشه به اصرار عمو ناصر و عمه نسرین رفتم خونه وقتی عمو ناصر اومد بهم گفت که به هوش اومدی تازه از حموم اومده بودم بیرون برای همین یکم طول کشید تا بیایم اینجا چرا ناراحتی ایلزادی میشه بهم بگی همچنان روشو برگردونده بود و نگاهم نمی کرد دلم داشت می لرزید دلم داشت می ترکید از اینکه چرا باهام قهر کرده دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم ولی انگار اون علاقه نداشت از پشت شیشه نگاهی به عمو ناصر انداختم که انگار تونسته بود پرستارها رو راضی کنه و تا اینجا بیاد چون بقیه خانواده نبودن حدس زدم اون زیر دستشان فرار کرده باشه با دیدن چهره عمو ناصر یادم اومد که من باید بیشتر هوای ایلزاد را داشته باشم برای همین دوباره به حرف اومدم _ ایلزادی میشه نگاهم کنی بدونم چی شده چرا ناراحتی من خیلی خوشحالم از اینکه تو به هوش اومدی خیلی خوشحالم از اینکه دوباره تونستم صداتو بشنوم چشماتو ببینم با کمی مکث سرش رو آروم آروم چرخوند سمتم و نگاهم کرد انقدر نگاهش خمار بود که فکر می کردم هر لحظه ممکنه چشماش روی هم بیفته و دوباره باز نشه دوباره لبهاش روی هم فشرد و به سختی گفت _ چرا داری ترحم می کنی ؟ شوکه شدم از حرفی که زد نمی دونستم این دیگه به چی فکر کرده بود که فکر می‌کرد دارم بهش ترحم می کنم روزهای سخت من و تو بیمارستان ندیده بود که اینجوری ناعادلانه قضاوت می‌کرد عمو ناصر گفته بود گریه نکن ولی مگه میشد پشت سر هم اشکم ریخت روی دستش وقتی متوجه شد چشماشو روی هم فشرد و غمش را بیشتر کرد نمیدونم دلش برام سوخت یا بدش اومد نمی دونستم باید چی بگم اگه حرف می زدم شاید اوضاع بدتر می شد انگشتاش را بردم نزدیک لب ها چند بار پشت سر هم بوسیدم و با خداحافظی کوتاهی از اتاق اومدم بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🖇🎈(: 🌿(: | 💚 🪴🌸 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
|🌸🍃| • •• ••• بی سوادی را گفتند: |•عشق•| چند حرف دارد؟ بی سواد گفت: چهار حرف .. همه خندیدند درحالی که بی سواد راه می رفت و می گفت: مگر |•مهدی•| چند حرف دارد!؟🫀💚 • •• ••• 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
Hojat Ashrafzadeh _ Atasham Bash (128).mp3
3.28M
💕عمرم،جانم،ماه تابانم،سرو سامانم،دلدارم💕 ❤❤❤ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
20.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 3⃣ ❤️✨حل شود 🌼✨صد مشگلم با گفتن یک یا علی ❤️✨قلب من 🌼✨خورده گَره از روز اول با علی ❤️✨محرم میقات 🌼✨را گَفتم چه گَویی زیر لب ؟ ❤️✨عاشقانه یک 🌼✨تبسم كرد و گَفتا یا علی 🌸🍃 (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از اتاق اومدم بیرون خسته و کوفته چادرم را روی سرم انداختم و بدون توجه به حضور عمو ناصر قدم زنان و آهسته آهسته رفتم بیرون به حیاط بیمارستان که رسیدم بوی نمه بارون انگار بغضی گذاشت توی گلوم انگار هوای تلخ پاییز داشت احوالم را دگرگون تر از چیزی می کرد که وجود داشت حرف های تلخ ایلزاد و گرفتگی هوا دلیلی شد بر اینکه چشم بدوزم به زمین و قدم بزنم و با خودم فکر کنم که چرا رنگ خوشی به الهه نیامده عمو ناصر پشت سرم می اومد و بدون هیچ حرفی تعقیبم میکرد دلم گرم بود به وجود عمویی تازه از راه رسیده ای که بیشتر از پدر و برادر تکیه گاهم بود دلم گرم بود به چهره اش که مو نمی زد با ایلزادی که حالا با دلم نامهربان شده بود زیر درخت بلندی ایستادم و اجازه دادم تا قطره های بارون مونده روی برگ هاش چادرم رو خیس کنه عمو ناصر خودش رو بهم رسوند و با کمی اخم گفت _ می خوای مریض بشی ؟ نگاهش کردم چشم‌هاش انگار چشم های ایلزاد دقیقا همان طور مهربان و دلسوز به حالت مظلوم و ناراحتی پرسیدم _ عمو ایلزاد چرا ازم ناراحته چرا فکر می‌کنه من دارم بهش ترحم می‌کنم اون که هنوز با من حرف نزده اون نمیدونه من تو این چند روز چه زجری کشیدم چرا انقدر بد اخلاق بود عمو ناصر لبخندی زد و دستامو گرفت و جواب داد _مگه بهت نگفتم حواسشو داشته باش اون هنوز حالش به جا نیست تازه به هوش اومده دو هفته انگار مرده بوده و الان زنده شده مگه بهت نگفتم به دل نگیر سرمو انداختم پایین و با بغض جواب دادم _آخه من خیلی دلم براش تنگ شده بود تا حالا دلم برای هیچ کس به این شکل تنگ نشده بود فکر میکردم بهم بخنده دوباره مثل قبلاً بخواد و بد جنسی کنه باهام حرف بزنه اذیتم کنه فکر نمیکردم اینجوری باهام برخورد کنه عمو عمو ناصر دلش به حالم سوخت دست انداخت دور شونه هام و تمام حجم بدنم رو گرفت توی آغوشش همونجوری که دستش رو روی کمرم بالا و پایین می کرد گفت _صبر کن عزیزم صبر کن تا مزد صبر تو بگیری اگه بخوای کم بیاری اونم کم میاره اوضاع بدتر میشه دکترا میگن سالم مشکلی نداره از لحاظ حرکتی از لحاظ حواسی همه چیش خوبه این لکنت زبانی که تو ازش میبینی به خاطر اینکه دو هفته هیچی نگفته کم کم درست میشه مشکل دیگه ای هم نداره ولی از اونجایی که اون یه پسر مغرور و خودخواه بوده حتی همین مشکل را هم دوست نداره و فکر میکنه اگه کسی دورش رو بگیره یعنی داره بهش ترحم میکنه اونم تو که من شنیدم خیلی کم محلش می کردی الان یهو عوض بشی ... سرمو از تو بغلش کشیدم بیرون و تندی نگاهش کردم و گفتم _عمو کی میگه من بهش کم محلی کردم حداقل الان چندین ماهه که می فهمم چقدر ایلزاد رو دوست دارم چقدر میتونه به من بال و پر بده چقدر باعث شکوفایی من شده عمو من اونو دوست دارم ولی فرصت نشد بهش بگم سرمو انداختم پایین و گفتم _ دقیقا همون موقعی که تصمیم گرفتم بهش بگم چقدر دوستش دارم و احساسم بهش چقدر شبیه احساس اون به خودمه این اتفاق تلخ افتاد نمیدونم حالا باید کی بهش ثابت کنم که من هم شبیه اون دوستش دارم عموناصر انگشت گذاشت زیر چونم و سرم آورد بالا با لبخند گفت _ من کنارتم شک نکن من کنارتم و تا زمانی که ایلزاد خوب نشه کمکت می کنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🖇🎈(: 🌿(: | 💚 🪴🌸 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید روزتان نیک🌸🍃
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° "خدایا نمے گویم دستم را بگیر عمریست گرفته ای مبادا رهایم ڪنی"🥲♥️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 💚 ⁦⁦⁦♡ ~ ~ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خبر بهوش اومدن ایلزاد انقدر برای افراد فامیل خوشحال کننده بود که عقیله خانوم و محمد مهدی راضیه و احسان آمده بودند کرمانشاه نمیشد با ایلزاد ملاقات کرد نیاز به مراقبتهای پزشکی داشت و تا یک هفته باید بیمارستان میمود برای همین ما را فرستاده بودند خونه هر چقدر اصرار کردم بمونم عمو ناصر گفت که صلاح نیست و فعلاً بهتره که با بقیه برگردم خونه و جلوی دیده ایلزاد نباشم کنار عقیله خانم نشسته بودم و بچه احسان روی پاهام بود و داشتم با صورت نازش بازی می‌کردم عقیله خانم پشت دستم را نوازش کرد و با لبخندی گفت _ انشاالله مادر شدن خودت را ببینیم انشالله زندگیتون شیرین بشه اندازه لبخند این بچه بخندی و حالت خوب باشه عزیزم خیلی خوشحالم که همسرت بهوش اومده و خوشحالی تو رو میبینم انقدر غرق زیبا صحبت کردن عقیله خانم شدم که یادم رفت مهدی روبروم نشسته و زل زده به چشمام تا واکنش مرا ببینه نمی دونستم چرا اینقدر مرموز شده فکر نمی کنم اون دیگه یه جایی تو ذهنش برای من گذاشته باشه که از بردن نام ایلزاد هم بدش می اومد لبخندی زدم و از عقیله خانم تشکر کردم بلند شدم دختر ناز احسان را سپردم به دست پدرش و جایی نزدیکتر به مهدی نشستم بدون اینکه توجه کنم چه حرف هایی به من زده و رابطمون تا چه حد خراب شد و حرمت های بینمون تا چه حد شکسته شده بود ازش پرسیدم _ دانشگاه بهراهه؟ سرشو تکون داد و گفت _ چرا به راه نباشه دستامون از هم باز کردم و بی حال گفتم _نمیدونم الان سه هفتس نیومدم نمیدونم دوباره بتونم ادامه بدم یا نه جواب داد فکر نمی‌کنم ایلزاد نتونه برات کاری کنه نمیدونم چرا احساس کردم داره تیکه میندازه حتی اگه تیکه بود هم برای من حرمت مهمان خانه از همه چی بالاتر بود مهدی اجازه نداد مکالمه مون طولانی تر بشه رو به مادرش گفت _ عقیله بانو اگه اجازه بدین برگردیم سیاه کمر عقیله خانم که شرایط پسرش را بهتر میدونه با لبخندی تایید کرد و از جا بلند شد بدون توجه به اصرار های عمه نسرین از خونه رفتن بیرون جمع صمیمی تر که شد و تنها شدیم راضیه منو به گوشه‌ای کشوند و در حالیکه بچش بغلش بود و تکونش می‌داد تا ساکت بشه شبیه قدیم خیلی دوستانه و خواهرانه گفت _الهه میدونی چرا مهدی انقدر بد برخورد میکنه سرمو تکون دادم و جواب دادم _ برام مهم نیست مهدی از اول هم با من رابطه خوبی نداشت کلافه گفت _اشتباهه هیچ وقت با تو بد نبوده آره شاید یه زمانی فکر می‌کرد بچه ایم و رفتار خوبی باهامون نداشت ولی من احساس می‌کنم هنوزم بهت فکر میکنه هر چند که اون رو نمی کنه و میگه اینطور نیست چون از فکر کردن به یک زن شوهردار میترسه البته این فقط فکر منه و تو میتونی بهش بهانه ندی نذاشت بهش جوابی بدم نذاشت تا فکر کنم و بفهمم چی میگه رفتی و منو با دنیایی از سوال تنها گذاشت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞