••••
تحویل سال بھ وقت محرم توست
حَوِّل قُلوبَنٰا بِھ بُڪاءً عَلیَ الحُسِین
#حیات_ما_ماه_محرم_است 🌙
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت711
#نویسنده_سیین_باقری
نمی دونستم چه جوری دارم کلاس را به پایان می رسانم
نمیدونستم اصلاً چی می گم
نمی دونستم چی می پرسند
هیچی حالم نمیشد
متوجه نبودم
انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکردم
همش فکرم درگیر بود که بدونم من چه جوری می تونم باعث مشکلات سلما باشم
دختری که به جز چندتا برخورده بد برخوردی دیگه باهاش نداشتم
هر چند که می دونستم اون خواسته یا ناخواسته به من علاقه مند شده
اعتراف سختی بود اگر می گفتم نمی تونم بهش علاقه مند بشم
به جز احساس تعهد به فکر و ذهن دانشجویی که نمیدونم بر چه اساس از من خوشش اومده بود، احساس دیگه ای بهش نداشتم
و به خودم هم اجازه نمی دادم که احساسی بهش داشته باشم
ولی عین خوره داشت جونمو می خورد که نکنه من دامی پهن کرده باشم و اون توش افتاده باشه
من چقدر باید ضعیف النفس باشم که باعث به وجود آمدن عشق تو دل دختری بشم که عشقش روی دل من به وجود نیومده باشه
اصلا نمیدونستم اسم احساس اون دختر باید چی بزارم فقط میدونستم به جاهای خوبی نمی تونه ختم بشه
مگر با گذر زمان که اون هم به این زودیا اتفاق نمی افتاد
نیاز داشتم به هم صحبتی با پروانه و عقیله نیاز داشتم به اینکه زنی از جنس خود سلما بتونه آرومم کنه و باهام حرف بزنه و بگه درست و غلط کار من چیه
کلاس که تموم شد گوشیمو در آوردم و این بار برای پروانه زنگ زدم دلم برای صداش تنگ شده بود
انگار بغض اون دختر رو که دیده بودم پروانه برام تداعی شده بود دوست داشتم زودتر باهاش صحبت کنم
شاید بتونم به نتیجه برسم قبل از اینکه شمارش رو بگیرم خودش زنگ زد لبخندی به اسم زیبا ش روی گوشیم زدم و جواب دادم
_جان دلم
باز هم صداش بغض داشت باز هم معلوم نبود آقا محسن چه به روز این زن آورده بود که تو این سن هم می تونست بغض کنه و قلب منو آتیش بزنه
_ سلام عزیز مادر الهی دورت بگردم دلم برات تنگ شده بود
سرمو گرفتم رو به آسمون و چند بار آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم
_باور کنم بغض تو از دلتنگیه
چند ثانیه سکوت کرد سکوت بین حرفاش یعنی داره حرفی رو پیدا میکنه که
راست ماجرا رو نگه و دروغ هم نگفته باشه ولی این بار از جواب دادن به سوالم فرار کرد و پرسید
_کجایی جان مادر
_دانشگام پروانه بانو هنوز کلاسام تمام نشده بود البته الان دیگه تمومن و باید راه بیفتم سمت سیاه کمر
_ شما کجایی عزیز دلم
_منم خونه کجا میتونم برم کجا رو دارم که برم یه روزی تو بودی مامان مهری بود پدربزرگ خان بود میرفتیم میومدیم دور هم خوش بودیم ولی حالا چی هرکدوم عین برگ خزون افتادن جایی که هیچ دسترسی بهشون ندارم تو یه جا الهه یه جا ملیحه یه جا از مامان مهری و صادق کارم که دیگه فقط یه عکس باقی مونده میتونم کجا باشم مادر
باباتم که مدام سرکاره تنهایی تو خونه میگذرونم
درکش می کردم که چقدر تنها موندن سخته درکش میکردم که ترجیح داده بودم باقی عمرم را کنار عقیله بانو باشم
تا کمی از تنهایی این چند سالش رو جبران کنم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
[🛩✨]
•
•
رهبر انقلاب:
همانند شهید بابایے دلها را به هم نزدیک
ڪنید؛ درون را پاک ڪنید؛ عمل را خالص
ڪنید؛ براے خدا ڪار ڪنید؛
آن وقت خداے متعال برڪت خواهد داد.
عباسبابایے یک انسان واقعاٌ مؤمن و پرهیزگار و صادق بود:)
•
#شهیدعباسبابایی🌿🌻
#سالروزشهادت
-رفاقتتاشهادت
•
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
Amin Ghadim - Bezar Moharam Berese (128).mp3
1.38M
•﷽•
بزار محرم برسہ
واست قیامت مےکنم..🤲🏻🖤
#برمشامممےرسدهرلحظهبوےڪربلا
|•🕊🌱•|
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت712
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از حرف زدن با مامان پروانه به قدری احوالم بهتر شد که خیلی زود تونستم خودمو جمع و جور کنم تا برم سر قرار ناشناخته و اجباری هماهنگ شده با سلما
چند دقیقه ای بی هدف تو حیاط دانشگاه در حال قدم زدن بودم که اومدن اون دختر و از دور دیدم
با همون وقاری که به تازگی همراه با خودش داشت در حال پایین آمدن از پله های ورودی رود ولی این بار تنها نبود و داشت با همون دختری که آمارش رو بهم داده بود صحبت می کرد
به هوای اینکه خودش منو ببینه و بیاد سمتم چند قدمی رو جلوی چشماشون بالا پایین شدم
فکر میکردم که غرور نشون بده و نیاد سمتم ولی اینطور نبود و خیلی راحت با دوستانش خداحافظی کرد و با نگاهی که به سمت پایین بود اومد به سمتم
پیش دستی کردم و گفتم
_سلام خسته نباشید
همان طور که سرش پایین بود و کلاسور توی دستش را جابجا می کرد جواب داد
_سلام استاد ممنونم
این پا اون پا کردم برای پیدا کردن حرفی ولی انگار عجله ی خودش بیشتر بود
_اگه مسیله ای نیست بریم تو ماشین من صحبت کنیم
تندی سرمو اووردم بالا با شرم نگاهش کردم
چشماش به حدی مصمم بود که معذب بودن رو درونم کشت و دستامو دراز کردم به سمت پارکینگ
زودتر از من راه افتاد و من هم با فاصله ی چند سانتی متری ازش راه افتادم
پارکینگ تقریبا خلوت بود و بحز چندتا از اساتید کسی نبود
رفتم سمت درب کمک راننده و باز کردم خودمو پرت کردم تو ۲۰۶ ای خاطره انگیزی که برای همیشه تو ذهنم مونده بود
باز هم خودش عجله کرد و با زل زدن به بیرون از ماشین شروع کرد به حرف زدن
_نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی اونقدری از خودم مطمینم که من سلمای قبلی نیستم اونیکه بابام میخواست باشم نشدم و نمیشم
برگشت نگاهم کرد و گفت
_یعنی دیگه نمیشم
چند ثانیه سکوت کرد و گفت
_بابام شمارو دیده
با بغض ادامه داد
_چرا شما رو دیده ولی نمیبینه؟
گیج شدم منظورش چی بود این دختر
_بابام میگه این پسر اونی نیست که دختر من ... دختر من بهش دل ببنده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞