eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نفهمیدم کی رسیده بودم به جنگلهای پشت حیاط دانشگاه نگاهی به ساعتم انداختم، کلاس هارو از دست داده بودم و تنها حالی که برام مونده بود همین بود که بشینم اینجا و بازهم ساعتها فکر کنم به حرفی که مهدی زد «ایلزاد عاشق تو بود که تو اینجوری آواره ای و خودش معلوم نیست کجاست» میترسیدم از عاقبتی که بگه ایلزاد جدای از من عاشق و عاشقانه ‌زندگی میکنه میترسیدیم از عاقبتی که ایلزاد بگه بدون من خوشه و با من محاله دلم دنیا دنیا فرار از این سرنوشت تلخ نوشته میخواست و دلم دنیا دنیا فراموشی میخواست نشستم زیر درختی و چادرمو پهن کردم دورم پاهامو کشوندم تو شکمم و دستامو پیچوندم دور زانوهام غریبانه به تماشا نشسته بودم هر آنچه که داشتم از دست میدادم ایلزاد برای من دست نیافتنی شده بود احساس میکردم برگشتنی نیست و بقول مهدی این اگر عشق بود، من نمیخواستم گوشیمو در آووردم نگاهی به صفحه اولش انداختم که عکس چهره ی ایلزاد بود با عینک دودی بزرگی به چشم چقدر دلم تنگ نگاهش بود این همه بی وفایی از مرد با وفای من بعید بود همونطور که انگشت میکشیدم روی صفحه گوشیم، زنگ خورد و دو صفر اولش خبر از کسی در خارج از کشور میداد دلم می‌گفت ایلزاد پشت خطه عقلم می‌گفت نیست اون پسر بی وفا دلم می‌گفت ایلزاد پشت خطه عقلم میگفت عمو ناصر برات حرفهای قانع کننده آوورده دلو‌ زدم به دریا و جواب دادم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
اربعین حسینی تسلیت باد🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁☀️ سلام صبح بخیر ☀️🍁
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برخلاف تصورم صدای نفسهای تند تند ایلزاد پشت گوشی به گوشم خورد به خدا قسم نفسهای خودش بود من صدای نفسشو میشناختم بخدا قسم تشخیصش برای من سخت نبود دلم میخواست ساعتها بدون اشکهای مزاحمی که روی صورتم جاری میشد، گوش بدم و گوش بدم انگار هرچی که ساعتها رشته بودم پنبه شده بود فقط برای شنیدن صدای نفسهاش بود که اینجوری جون میکندم یا نه قرار بود چیزی بگه و امیدوارم کنه _الهه ته دلم خالی شد ته دلم کم اوورد خدایا چرا اینجوری منو صدا میزد انگار اولین باری بود که اسمم رو از زبون ایلزاد میشنیدم _الهه خانم نکنه فهمیده بود دارم اشک میریزم _الهه ی ناز چرا یه حوری حرف میزد که انگار نرفته و تنهام نذاشته _الهه جان باید زبون به‌ گله باز میکردم یا بازهم روی دلم تلنبار میشد هرچی غم و غصه بود _نمیخوای‌جواب بدی؟ چی جواب میدادم که که حرفم شکل غم نگیره و گله و شکایت نکنه از مردی که اون سر دنیا تنها مونده بود از مردی که رفته بود تنها امید من را هم با خودش برده بود دور لبامو با زبون خیس کردم و جواب دادم _ معرفت سیری چند؟ سکوتش طولانی تر از حد انتظار شد انگار فکر نمیکرد که من اینجوری جوابش رو بدم چقدر دلم را لرزوند سکوتی که هرگز دوست نداشتم تا این حد ادامه پیدا کنه بعد از یه نفس عمیق جواب داد _ معرفت داشتم که نخواستم بخاطر من جلوی مادرت سرت پایین باشه معرفت داشتم که نخواستم به خاطر من اذیت بشی دلم برات تنگ شده الهه ناز چقدر این اعتراف ناگهانی به دلم چسبیده بود دوست داشتم ازش بپرسم که قصد برگشتن داره، کاش می آمد و می ساخت با من کاش میومد و اجازه می داد تا در کنار هم به آرامش برسیم ولی گویا قصد برگشتن نداشت که گفت _امیدوارم روزی که میبینمت یه پزشک قهار باشی و الهه ای که روز اول که دیدمش با جسارت تمام تو صورتم زل زد و مخالفتش را از حضور من بیان کرد، دوباره برگرده و همون جور با اقتدار زندگیشو ادامه بده دلم برات تنگ شده ولی صبر می کنم تا روزی که دست تقدیر منو بکشونه به ایران و جایی کنار تو اشکامو از صورتم پاک کردم و اجازه دادم همچنان حرفای دلش رو به زبون بیاره نیاز داشت بگه میدونستم این مرد اهل قد خم کردن هست ولی اهل غرور شکاندن نیست فکر میکردم حرف های بعدیش اعترافاتی عاشقانه تر از دلتنگی باشه ولی در کمال بی رحمی گفت _ ادامه مدت صیغه رو می بخشم به چشم های قشنگت دوست ندارم اگر من یاتو موندیم به پای همدیگه بر سر اجبار باشه امیدوارم روزی که برمیگردم تا از ته دل بهت بگم دوست دارم همچنان دوستم داشته باشی و به یادم باشی ممکنه دیگه باهات ارتباط برقرار نکنم پس به خدا میسپارمت و به دست کسایی که می دونم بیشتر از جونشون به تو وابسته هستن خداحافظ تنها دلیل من برای زندگی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام پارت رمان از این به بعد به دلیل احوال ناخوش نویسنده، شبها ساعت 21 به بعد بارگزاری خواهد شد🌹
🍁☀️ سلام صبح بخیر ☀️🍁
•|♥️🕊|• ڪمی‌طراوت‌باران،‌ڪمی‌نسیم‌حرم سلام‌صبح‌من‌و‌فیض‌مستقیم‌حرم أَلسلامُ‌عَلى‌المَدفُونینَ‌بِلا‌أَکفان سلام‌برآن‌دفن‌شدگان‌بدون‌ڪفن 🌱 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مهدی بعد از حرف زدن با الهه احوالم منقلب شده بود نمیدونم چرا نمی‌فهمیدم درست و غلط کار چیه، نمی‌دونستم باید چپ برم یا راست از من بعید بود این حد از آشفتگی من محمد مهدی بودم پسری که محکم بار اومده بود تنها بود و تنهایی قد کشیده بود شده بود همدم مامان مهری و پسر خلف صادق خان من محمد مهدی بودم مردی که مرد شده بود برای روزهای سختی که نه تنها برای خودش پیش میومد بلکه مرد روزهای ترسناک خانواده هم بود حالا چی شده بود که انقدر درمونده و ناراحت بود چرا اینجوری تو کار خودم مونده بودم و نمیدونستم باید سر به کدوم بیابون بذارم بعد از رفتن الهه بدون اینکه از احوالش خبری بگیرم بلند شدم رفتم سرکلاس قصد داشتم امروز با نیت خیر و قربه الی الله و سفارش پیامبر، به بودن سلما کردستانی توجه بیشتری داشته باشم باید می سنجیدم خوب و بدش رو تا بتونم به نتیجه ای برسم که باب دل خودم و عقیله بانو و پروانه باشه بسم الله گفتم و با نفس عمیقی وارد کلاس شدم انگار امروز کلاس انرژی مثبت بیشتری داشت سعی کردم تک تک سلام کنم و جواب سلام بدم لحظه ای نگاهم به سلما افتاد سرش پایین بود و سلام نکرد شونه ای بالا انداختم و مشغول درس دادن شدم هر از گاهی نگاهم میرفت سمت سلما که در سکوت مطلق مینوشت و مینوشت دلم پرید سمت اذیت دانشجوها با بدجنسی نشستم روی صندلی و گفتم _سوپرایز دارم صدای تعجبشون بلند شد ولی نگاه سلما نیومد پی سوپرایز من _کوییز دو سوالی از درسهای امروز فقط سی ثانیه وقت دارید برگه آماده کنید اعتراضشون روی تصمیم من اثر نداشت با جدیت منتظر واکنش اون دختر بودم که امروز سر تا پا مشکی بود و سر به زیر برگه ای از کیفش کشید بیرون و منتظر موند تا من سوالها رو بگم و بنویسه ابرویی بالا دادم و دوتا سوال من درآووردی گفتم و نوشتن معلوم بود که کسی نمیتونه جواب بده ولی کاری بود که شده بود مجبور بودن چیزی بنویسن خیلی زودتر از همه سلما بلند شد دستی صورتش کشید و کیفش رو جمع کرد اومد سمت میز من برگه رو گذاشت روی میز و با صدای آرومی گفت _امیدوارم به نتایج مثبت برسید تا اون لحظه فکر میکردم من دارم اذیتش میکنم ولی با رنگی که از صورتم پرید پیدا بود که اون منو ضربه فنی کرده و دستم رو خونده تا آخر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام پارت رمان از این به بعد به دلیل احوال ناخوش نویسنده، شبها ساعت 21 به بعد بارگزاری خواهد شد🌹