🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
ولی هرچی گشتم دری نبود که بشه باهاش باز کرد حتی تو جاهای مخفی هم خبری نبود خندیدم و کلید رو گرفتم تو دستم از زیر زمین رفتم بیرون تو حیاط نشستم همونطور که کلید رو نگاه میکردم با خودم فکر میکردم اینهمه ثروت و دارایی که موند برای من، به چه دردم خورده تاحالا و از این به بعد به چه دردم خورد که باعث جدایی بین منو مادرم شاده
روی کلید رو نگاه کردم انگار نوشته بود ملیحه برام عجیب بود چرا باید روی کلید نوشته باشم ملیحه مگه مال مامان بود جالبتر اینکه روش اسمهای عجیب غریب تری هم نوشته بود که من نمیدونستم چیه
بلند شدم رفتم از عمارت بیرون و بین راه با خودم تصمیم گرفتم روی اختیار خودم اموال پدربزرگ خان رو بین بچهاش تقسیم کنم تا شاید از این کینه و دشمنی کاسته بشه
کلید رو بین دستم نگه داشته بودم تا نشون عمه نسرین بدم بلکه اون بدونه جریانش چیه بالاخره اون دوست و رفیق صمیمی قدیمی مامان بوده
وسط کوچه که رسیدم بی اختیار برگشتم کلبه ی احزان عقیله رو نگاه کردم در خونش بسته بود و خبری از آب و جارو نبود براش طلب عافیت کردم و رفتم عمارت جمشید خان اونجا هم سوت و کور بود دیگه خبری از خدم وحشم روزهای اولی نبود
بابابزرگ مثل همیشه پر صلابت روی ایوون ایستاده بود و نگاه میکرد به حیاط با دیدنم لبخند زد و گفت
_خوش اومدی دختر کدخدا
بابابزرگ بازمانده ی نسلی بود که به اصل و نصب خودش، افتخار میکرد نه به انچه که فرد به دست آورده بود
خندیدم و جواب دادم
_سپاسگذارم خان
رفتم بالا هردوشون رو در آغوش گرفتم هم جمشید خان هم ماهرخ خانم مخصوصا ماهرخ که معلوم بود خیلی دلتنگمون شده
ایلزاد اومد دستمو گرفت و آروم گفت
_نرو تنهایی جایی تا بیای دلم آروم نداره
خندیدم و گفتم
_یعنی میخوای بگی دلتنگ من شدی
چشمکی زد و بدون حرف نشست روی مبل
_عمه نسرین کجاست؟
به بالا اشاره کرد خداروشکر تنها بود رفتم تو اتاقش داشت نماز میخواند کنارش نشستم به محض تموم شدن نمازش کلید رو گذاشتم جلوش و گفتم
_عمه شما میدونی این چیه چرا اسم مامان روش نوشته؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
اینجا آقا محمد مهدی برای اعضا ویس دادن😍☝️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عمه وحشتزده از جا بلند شد چادر نمازش رو از سر انداخت روی زمین و دوید سمت طبقه ی پایین پشت سرش رفتم دوست داشتم مو به مو جریان رو بفهمم
هول هولی رفت سمت ماهرخ و گفت
_ماهرخ مگه این کلید مال شما نیست؟
ماهرخ رنگ از رخش پرید عجیب غریب شد و ترسناک تعادل روانیش رو از دست داد و شروع کرد به خودزنی پیرزن بیچاره چیکار میکرد با خودش تند تند میکوبید تو صورت خودش و با زبون محلی نفرین میکرد
جمشید از اون سر سالن با ایلزاد اومدن و نگران پرسید
_چیشده چرا باز پریشون احوال شد ماهرخ
عمه نسرین با ناله گفت
_پس حدسم درست بود ای خدا لعنتت کنه ماهرخ که اتیش شدی تو زندگی همه خون همه ی ماها گردن تو
منکه نمیدونستم چخبره نمیدونستم چرا عمه نسرین که اسطوره ی ادب بود اینجوری لعنت میکنه ماهرخ رو که حق مادری به گردنش داشت مات و مبهوت بودم ایلزاد دستمو گرفت میخواست منو از اونجا دور کنه مانع شدم
_عمه این چیه؟
عمه دستمو گرفت و گفت
_نگران نباش عزیزم بیا بریم از این عجوزه دور بشیم بعدا برات میگم
بدون توجه به ناله های ماهرخ دستمو گرفت و دور شدیم وقتی رسیدیم به حیاط عمارت همچنان صدای جیغ و زجه های ماهرخ میومد چقدر از صداش ترسیده بودم
_عمه ماهرخ چرا اینجوری شد
عمه با گریه گفت
_خدا لعنتش کنه عجوزه رو چقدر قسم خورد که گذاشته کنار نگو اینهمه بدبختی زیر سر سحر و جادوی اونه
تنم داشت میلرزید از اینکه معنی حرفهاش رو نمیفهمیدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
اینجا آقا محمد مهدی برای اعضا ویس دادن😍☝️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عمه با نگرانی پرسید
_گوشیت همراهته؟
صدای زجه زدن ماهرخ روی اعصابم بود ناخواسته ترس انداخته بود به دلم
_عمه میشه از اینجا بریم میترسم
همون لحظه ایلزاد رسید دستمو گرفت و کشوند دنبال خودش به عمه گفت
_بریم عمارت صادق خان
عمه هم بی معطلی دنبالمون اومد بعد از نیم ساعت با آبی که ایلزاد میزد به صورتم حالم بهتر شده بود برگشتم به اتاق پذیرایی
عمه نشسته بود نگران با گوشی ایلزاد حرف میزد با کسی که نمیدونم کی بود
_آره الهه دیده کاش میگفتی کی میرسی که روی کمکت حساب کنم عقیله من تنهایی نمیتونم
پس عقیله خانم بود نگاهم رفت دنبال ایلزاد
سرشو تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم به محض نشستن سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستم من نمیدونستم چیشده فقط میدونستم دوست ندارم ماهرخ رو این شکلی بیینم انگار شده بود جادوگرا چشماش قرمز شد و صورتش لرزید هی خودشو نفرین میکرد وای چه صحنه های ترسناکی دیده بودم
_عقیله میاد کمکم باطلش کنیم
چشمامو باز کردم با نگرانی پرسید
_حالت خوبه؟
خوب نبودم تا نمیدونستم جریان چیه
_عمه اون کلید چی بود ماهرخ خانم چرا ..
عمه با عصبانیت از جا بلند شد و فریاد زد
_اون پیر عفریته دعا نویسه دعا نویس خوب نه ها عجوزه جادوگره این ترفندها رو از مادربزرگ لعنتیش به ارث برده که اخرش تو اتیش همین جادو جنبلا میسوزه و میمیره
هضم این واقعیتها برام مشکل بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
از ترس پناه برده بودم به پهلوی ایلزاد کز کرده بودم کنارش و با دلهره از عمه پرسیدم
_یعنی چیکار کرده
نگاهم کرد و گفت
_یعنی بخت مامانتو سیاه نوشته بود زنگ زدم عقیله بیاد بهم بگه چیکار کنم اون خدا پیغمبری تره بهتر میدونه راهشو
تو مغزم بمب ترکید انگار منکه هیچوقت اعتقادی به دعا نداشتم، الان داشتم به چشمای خودم میدیدم بدبخت شدن مامان بیچاره ام دلیلش دعا و طلسم بوده سرم درد گرفته بود فکر نمیکردم یه فکر پلید باعث بشه اینجوری تمام ابعاد زندگی یه خانواده رو خراب کنه جای سختترش برام اونجایی بود که باید میپذیرفتم کسی که جای مادربزرگمه اینکارو با زندگیمون کرده
آروم و بی حرفی روی مبل دراز کشیدم روی پای ایلزاد و چشمامو بستم عمه که ذره ای از ناراحتیش کم نشده بود گفت
_خدا لعنتش کنه ملیحه ی بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته بود مگه چیکارت کرده بود بمیرم برای داداش بخت برگشتم که طرف زن باباش خورد
هی گفت و گریه کرد انقدری که تا رسیدن عقیله داشت گریه میکرد با صدای زنگ در از جا بلند شدم ایلزاد رفت درو باز کنه من کمی شالمو مرتب کردم همونطور پتو پیچ نشستم روی مبل صدای یا الله گفتن مهدی هم میومد ایلزاد زود تر وارد شد و تعارف کرد داخل بشن با اومدنشون عمه رفت به استقبال ولی من توان بلند شدن نداشتم همونطور نگاهم به در بود
ایلزاد منتظر اومدن عقیله ای که داشت با عمه چاق سلامتی میکرد، مهدی وارد شد نگاهش به من بود مستقیم بی جون نگاهش کردم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سفید شدن نزدیک به ده تا از موهای جلوی سرش بود همین به همین زودی مهدی از دنیای پر از شیطنتش فاصله گرفته بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞