||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت242 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت243
#نویسنده_سیین_باقری
*الهه*
باور اینکه راضیه احسانو قال گذاشته باشه یا اینکه اصلا از کجا شروع کردن که به دروغگویی راضیه ختم شده باشه برام سخت بود
جوری شوکه بودم که تا وقتی کار ایلزاد تموم بشه تو اتاقش موندم و بعد از کارش هم ازش خواستم مستقیم منو برسونه خونه
مخالفتی نکرد و خودشم باهام وارد عمارت شد تا از داد و فریادهای احتمالی بابابزرگ جلوگیری کنه همونطور که حدس زده بود از همون لحظه ورودمون به سالن اول بابابزرگ با تحکم و صدای بلندی صدامون زد
منکه قالب تهی کرده بودم ولی ایلزاد با قدمهایی محکم و مطمئن رفت جلوتر
_تو چرا اونجا خشکت زده گفتم بیاین اینجا؟
توجام تکونی خوردم به مامان و ماهرخ خانم نگاهی انداختم که با اخم و نگرانی چشم به زمین دوخته بودن
پدربزرگ دوباره فریاد زد
_استخاره میکنی دختر؟ میگم بیا
ایلزاد با چشمهاشت میگفت برم کنارش ولی انگار دوتا وزنه ۱۰۰ کیلویی وصل بود پاهام
همیشه از صدای بلند ترس داشتم
شاید یادگاری بچگیام بود از بابا نادری که تا داد و بیدار میکرد رعشه میوفتاد به جون منو مامان
مامان فهمید ممکنه دوباره دچار لرز بشم رو به با بابابزرگ گفت
_جمشید خان بچه ترسیده آروم باشید لطفا
بابابزرگ پوزخندی زد و گفت
_بچه چیه عروس؟ الهه چند صباح دیگه میخواد ازدواج کنه بچه کدومه
مامان کم طاقت گفت
_دخترم خانووومه ولی یادگاری پدرش تو ذهنش مونده از صدای بلند میترسه
روزایی که نادرخان میومد خونه لایعقل داد و بیداد میکرد میوفتاد به جون من همدمم فقط همین الهه بود
صدای داد میشنوه قالب تهی میکنه
ایلزاد با تعجب چرخید سمتم نمیدونم تو چشمام چی دید که اومد سمتم گوشه چادرمو گرفت و لب زد
_خوبی؟
بزور جواب دادم
_نه
با فاصله دستشو گرفت پشت کمرم و گفت
_برو بالا
خواستم قدم بردارم که بابابزرگ گفت
_من اجازه رفتن ندادم شاه پسر؟
ایلزاد هم دلش به حال من سوخته بود
_پدربزرگ الهه حالش خوب نیست نمیترسید تشنج کنه؟
_گفتم اجازه رفتن ندادم
ایلزاد کلافه سرجای خودش ایستاد و سمت پدربزرگ چرخید
_بفرمایید بزرگ خاندان بفرمایید تاج سر بگین چه توبیخی در انتظارمونه؟
بابابزرگ دوری زد و اومد رو به رومون قرار گرفت
_بدون اجازه من قرار بیرون میذارید
ایلزاد چشماشو بست و سر به آسمون بلند کرد
با دیدن خشم نگاه پدربزرگ خواستم لب باز کنم حرفی بزنم که زودتر از من ایلزاد جواب داد
_کارای دانشگاهو باید انجام میدادیم نیاز به چه اجازه ای داشت جمشیدخان
عصاشو کوبید زمین و گفت
_منو به بازی گرفتی تو پسر یه بار میگی قید ارث پدریمو زدم یه بار با الهه پیدات میشه؟
طاقتم کم شد
_پدربزرگ من جایی نرفته بودم بخدا دانشگاه بودم
ایلزاد میون حرفم دوید
_ارث پدری من بی ربطه به الهه بابابزرگ
اونو بخشیدم تا از الهه به عنوان اهرم استفاده نشه صیغه ی بین ما همچنان وجود داره
پدربزرگ با تعجب زل زده بود به قد و قامت ایلزاد و انگار حرفی برای گفتن نداشت
من بی توجه به حضورشون خسته از رازی که درباره راضیه فهمیده بودم و داد و فریادهای باباببزرگ پناه بردم به اتاقم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🌷شهید حاج امینی در دستنوشتهای✍ که در #تاریخ65/10/19 نوشته است درخواستهایی را خطاب به مردم و رهروان #راه_شهدا مطرح کرده است.
#شهید_حاج_امینی نوشته است:
📝از شما خواهش میکنم و میخواهم #همیشه چند موضوع را مد نظر داشته باشید:
↵ #هرگز دروغ نگویید
↵زود قضاوت نکنید❌
↵گذشت و #ایثار داشته باشید
↵خوشرو و خوش برخورد🙂 باشید
↵و اینکه #جبهه ها را پر نگه دارید✊
⭕️خدایا ما را ببخش و بیامرز!
✿خدایا #عاقبت_بخریمان بگردان!
⭕️خدایا ما را #آنی به خودمان وا مگذار!
✿خدایا #معرفت شناخت به ما عطا کن!
⭕️خدایا #امام عزیزو بزرگوارمان راحفظ بفرما!
#آمین یا رب العالمین
بنده حقیر امیر حاج امینی
🗓تاریخ 65/10/19 #روز_جمعه
⏰ساعت 12:30
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا هم خواستگاری میره 💞
خواستگاری بعضی از بندههاش ....
بندههایی که اصلاً عجیب و غریب نیستند ؛
❌فقــــط ....
#کلیپ
#استاد_شجاعی
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
"اِنَّ اللهَ قَادِرُ عَلَے أَن یُنَزِّلَ آیَةً
یقیناً خدا قادر است معجزهاے نازل ڪند.🍃"
سورهانعام،آیه۳۷📚
#هرگزناامیدنشورفیقچون...
#خداحواسشهستچےتودلتمیگذره🌸
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بدون شهادت ...
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#حاجقآسم✨
تو "مراعات" نکن
نیست "نظیر" تــو کسی...
خنده ات توی غزل
لطف "جنـاسی" دارد...🍁
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.
.
مَحوِ چشمـ👀ـانِ تو گشتم
غزلم اوجـ گرفت..!
همچو دریاےِ گِرِه خورده
بہ طوفانـ🌊 گاهے.. (:
#عاشقونہ_طورے🍂
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#حدیث ✨
امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام:
🌸دانش، بهترين همدم است
العِلمُ أفضَلُ الأَنيسَينِ
📚غررالحكم حدیث 1654
#هفته_کتابخوانی😍
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🎈🦋]
.
.
به جَهاد دلٺ بَها بده
تا بشی جہادِ عماد💛🖇
.
#شهـیدجـهادمغنیہ
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
_من باید برم.
_من که نمی گم نرو، فقط یه سؤال:
دلت سُرخورده پای دلم یا نه؟
_من هنوز کوچیکم، داداشم میگه خیلی مونده تا بزرگ شم.
لبخندی روی لب های محمد نشست، بیش از این دلش راضی به آزار این دختر معصوم نبود.
سرش را با رعایت فاصله به صورتش نزدیک کرد:
_یه لقمه رو چرخوندی و چرخوندی ولی جواب سؤالمو ندادی، باشه برو خونه دیرت نشه.
من پشت سرت میام که کسی مزاحمت نشه.
ساحل با نگرانی چشم هایش را بالا کشید و به تندی زمزمه کرد:
_نه خودم میرم.
_ساحل جان از چی می ترسی؟
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
#دلآدمضعفمیرهازعاشقانههایرمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت243 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت244
#نویسنده_سیین_باقری
روی تخت نشستم و پاهامو جمع کردم تو شکم چونه ام رو گذاشتم روی زانوم
با پرکشیدن فکرم سمت روزهای خوب عمارت اولین قطره اشکم چکید
دلم کمی محبتهای مامان مهری و خنده های پدربزرگ خان رو خواست
دلم سر به سر گذاشتنای محمدمهدی و تشر زدمای رضا رو خواست
دلم کمی خواهرونه هام با راضیه رو خواست
دلتنگ بودم برای روزهایی که عادی میگذشت و هرروز و هر لحظه شوکی بهمون وارد نمیشد
برای عطر چای گل محمدی مامان مهری و حلیم و دارچین خاله سهیلای مهربونم که روزهای اخر عجیب نامهربون شده بود
چندبار گوشیمو برداشتم برای راضیه زنگ بزنم دوباره پشیمون شدم
هربار اسمشو اووردم روی صفحه دوباره رفتم بیرون
آروم و قرار نداشت باید میفهمیدم جریان چی بوده اینجوری روز به روز دلزده تر میشدم از ادمای دور و برم
بلند شدم رفتم اتاق احسان بدون اینکه در بزنم باز کردم
درحال باز کردن کمربندش بود
با تعحب نگاهم کرد
_تو چرا اینجوری وارد میشی؟
سرمو زیر انداختم و گفتم
_ببخشید فکر میکردم هنوز نیومدی
با مکث گفتم
_میشه بیام تو؟
خندید و لباساشو عوض کرد اومد دستمو گرفت کشوندم داخل اتاق
_تو که اومدی دیگه چرا اجازه میگیری گلپر
چند وقت بود بهم محبت نکرده بود انقدر دلم پر بود که به محض نشستنش روی تخت خودمو ولوو کردم تو بغلش
دستشو گذاشت پشت کمرم و با تشر گفت
_من انبار باروتم اشکت بیاد تا خرخره پرم جویدن خرخره اینایی که دارن اذیتت میکنن و فعلا دستم زیر ساطورشونه و نمیتونم حرفی بزنم
_احسان؟
_جان دلم عزیزم
بغضم بیشتر شد
_دلتنگم
فشار دستاش بیشتر شد
_منم
_دلتنگ عمارت بابابزرگم و مامان مهری دلم برای راضیه تنگ شده
عمدا اسم راضیه رو آووردم تا واکنششو ببینم
دستاش که روی کمرم حرکت میکرد متوقف شد، مشت شد و فشار اوورد به کمرم
با صدای خش داری تکرار کرد
_راضیه؟
_اره راضیه دلم برای شب اول ماه رمضون تنگ شده که هنوز هیییچ اتفاق بدی نیوفتاده بود
سرمو از بغلش کشوندم بیرون و کنجکاو زل زدم به چشمای به خون نشسته اش که انگار تو فضای دیگه ای سیر میکرد
_راضیه سرکارم گذاشت
دندون قروچه کرد و ادامه داد
_من دنبالش نبودم من تو فاز این حرفا نبودم خودش شروع کرد خودش تموم کرد
رگهای پیشونیش برجسته شده بود
_یه روز اومد گفت دلش میخواد اصفهان قبول شه بهش گفتم چرا اونجا جوابی نداد
بهش گفتم ازم دور نشو جوابی نداد
بهش گفتم مگه منو دوست نداشتی جوابی نداد
چشماشو بست و اخم به پیشونی نشوند
_بهش گفتم اگه رفتی احسانو نداری ها
بهش گفتم برو ولی یادت باشه خودت خراب کردی ها
شونشو بالا انداخت و ادامه داد
_رفت ولی خوشحال نبود
رفت ولی اون کار احمقانه رو انجام داد
رفت ولی ...
سرشو تکون داد و گفت
_راضیه بینمونو خراب کرد ولی نفهمیدم چرا و کی باعثش شد فقط حسرت اینو میخورم که اونقدری محرم نبودم که بهم بگه چرا منو و همه رو زیر منگنه قرار داده که حتما بره شهر غربت رفت و احسان موند و خبطی که کرده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞