eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت242 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *الهه* باور اینکه راضیه احسانو قال گذاشته باشه یا اینکه اصلا از کجا شروع کردن که به دروغگویی راضیه ختم شده باشه برام سخت بود جوری شوکه بودم که تا وقتی کار ایلزاد تموم بشه تو اتاقش موندم و بعد از کارش هم ازش خواستم مستقیم منو برسونه خونه مخالفتی نکرد و خودشم باهام وارد عمارت شد تا از داد و فریادهای احتمالی بابابزرگ جلوگیری کنه همونطور که حدس زده بود از همون لحظه ورودمون به سالن اول بابابزرگ با تحکم و صدای بلندی صدامون زد منکه قالب تهی کرده بودم ولی ایلزاد با قدمهایی محکم و مطمئن رفت جلوتر _تو چرا اونجا خشکت زده گفتم بیاین اینجا؟ توجام تکونی خوردم به مامان و ماهرخ خانم نگاهی انداختم که با اخم و نگرانی چشم به زمین دوخته بودن پدربزرگ دوباره فریاد زد _استخاره میکنی دختر؟ میگم بیا ایلزاد با چشمهاشت میگفت برم کنارش ولی انگار دوتا وزنه ۱۰۰ کیلویی وصل بود پاهام همیشه از صدای بلند ترس داشتم شاید یادگاری بچگیام بود از بابا نادری که تا داد و بیدار میکرد رعشه میوفتاد به جون منو مامان مامان فهمید ممکنه دوباره دچار لرز بشم رو به با بابابزرگ گفت _جمشید خان بچه ترسیده آروم باشید لطفا بابابزرگ پوزخندی زد و گفت _بچه چیه عروس؟ الهه چند صباح دیگه میخواد ازدواج کنه بچه کدومه مامان کم طاقت گفت _دخترم خانووومه ولی یادگاری پدرش تو ذهنش مونده از صدای بلند میترسه روزایی که نادرخان میومد خونه لایعقل داد و بیداد میکرد میوفتاد به جون من همدمم فقط همین الهه بود صدای داد میشنوه قالب تهی میکنه ایلزاد با تعجب چرخید سمتم نمیدونم تو چشمام چی دید که اومد سمتم گوشه چادرمو گرفت و لب زد _خوبی؟ بزور جواب دادم _نه با فاصله دستشو گرفت پشت کمرم و گفت _برو بالا خواستم قدم بردارم که بابابزرگ گفت _من اجازه رفتن ندادم شاه پسر؟ ایلزاد هم دلش به حال من سوخته بود _پدربزرگ الهه حالش خوب نیست نمیترسید تشنج کنه؟ _گفتم اجازه رفتن ندادم ایلزاد کلافه سرجای خودش ایستاد و سمت پدربزرگ چرخید _بفرمایید بزرگ خاندان بفرمایید تاج سر بگین چه توبیخی در انتظارمونه؟ بابابزرگ دوری زد و اومد رو به رومون قرار گرفت _بدون اجازه من قرار بیرون میذارید ایلزاد چشماشو بست و سر به آسمون بلند کرد با دیدن خشم نگاه پدربزرگ خواستم لب باز کنم حرفی بزنم که زودتر از من ایلزاد جواب داد _کارای دانشگاهو باید انجام میدادیم نیاز به چه اجازه ای داشت جمشیدخان عصاشو کوبید زمین و گفت _منو به بازی گرفتی تو پسر یه بار میگی قید ارث پدریمو زدم یه بار با الهه پیدات میشه؟ طاقتم کم شد _پدربزرگ من جایی نرفته بودم بخدا دانشگاه بودم ایلزاد میون حرفم دوید _ارث پدری من بی ربطه به الهه بابابزرگ اونو بخشیدم تا از الهه به عنوان اهرم استفاده نشه صیغه ی بین ما همچنان وجود داره پدربزرگ با تعجب زل زده بود به قد و قامت ایلزاد و انگار حرفی برای گفتن نداشت من بی توجه به حضورشون خسته از رازی که درباره راضیه فهمیده بودم و داد و فریادهای باباببزرگ پناه بردم به اتاقم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🌷شهید حاج امینی در دست‌نوشته‌ای✍ که در /10/19 نوشته است درخواست‌هایی را خطاب به مردم و رهروان مطرح کرده است. نوشته است: 📝از شما خواهش می‌کنم و می‌خواهم چند موضوع را مد نظر داشته باشید: ↵ دروغ نگویید ↵زود قضاوت نکنید❌ ↵گذشت و داشته باشید ↵خوشرو و خوش برخورد🙂 باشید ↵و اینکه ها را پر نگه دارید✊ ⭕️خدایا ما را ببخش و بیامرز! ✿خدایا بگردان! ⭕️خدایا ما را به خودمان وا مگذار! ✿خدایا شناخت به ما عطا کن! ⭕️خدایا عزیزو بزرگوارمان راحفظ بفرما! یا رب العالمین بنده حقیر امیر حاج امینی 🗓تاریخ 65/10/19 ⏰ساعت 12:30 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا هم خواستگاری میره 💞 خواستگاری بعضی از بنده‌هاش .... بنده‌هایی که اصلاً عجیب و غریب نیستند ؛ ❌فقــــط .... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌ "اِنَّ اللهَ قَادِرُ عَلَے أَن یُنَزِّلَ آیَةً یقیناً خدا قادر است معجزه‌اے نازل ڪند.🍃" ‌ سوره‌انعام‌،‌آیه‌۳۷📚 ‌ ... 🌸 ‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بدون شهادت ... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
✨ تو "مراعات" نکن نیست "نظیر" تــو کسی... خنده ات توی غزل لطف "جنـاسی" دارد...🍁 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . مَحوِ چشمـ👀ـانِ‌ تو گشتم غزلم اوجـ گرفت..! همچو دریاےِ گِرِه خورده‍ بہ طوفانـ🌊 گاهے.. (: 🍂 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
✨ امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام: 🌸دانش، بهترين همدم است العِلمُ أفضَلُ الأَنيسَينِ 📚غررالحكم حدیث 1654 😍 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🎈🦋] . . به جَهاد دلٺ بَها بده تا بشی جہادِ عماد💛🖇 . کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
_من باید برم. _من که نمی گم نرو، فقط یه سؤال: دلت سُرخورده پای دلم یا نه؟ _من هنوز کوچیکم، داداشم میگه خیلی مونده تا بزرگ شم. لبخندی روی لب های محمد نشست، بیش از این دلش راضی به آزار این دختر معصوم نبود. سرش را با رعایت فاصله به صورتش نزدیک کرد: _یه لقمه رو چرخوندی و چرخوندی ولی جواب سؤالمو ندادی، باشه برو خونه دیرت نشه. من پشت سرت میام که کسی مزاحمت نشه. ساحل با نگرانی چشم هایش را بالا کشید و به تندی زمزمه کرد: _نه خودم میرم. _ساحل جان از چی می ترسی؟ https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت243 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) روی تخت نشستم و پاهامو جمع کردم تو شکم چونه ام رو گذاشتم روی زانوم با پرکشیدن فکرم سمت روزهای خوب عمارت اولین قطره اشکم چکید دلم کمی محبتهای مامان مهری و خنده های پدربزرگ خان رو خواست دلم سر به سر گذاشتنای محمدمهدی و تشر زدمای رضا رو خواست دلم کمی خواهرونه هام با راضیه رو خواست دلتنگ بودم برای روزهایی که عادی میگذشت و هرروز و هر لحظه شوکی بهمون وارد نمیشد برای عطر چای گل محمدی مامان مهری و حلیم و دارچین خاله سهیلای مهربونم که روزهای اخر عجیب نامهربون شده بود چندبار گوشیمو برداشتم برای راضیه زنگ بزنم دوباره پشیمون شدم هربار اسمشو اووردم روی صفحه دوباره رفتم بیرون آروم و قرار نداشت باید میفهمیدم جریان چی بوده اینجوری روز به روز دلزده تر میشدم از ادمای دور و برم بلند شدم رفتم اتاق احسان بدون اینکه در بزنم باز کردم درحال باز کردن کمربندش بود با تعحب نگاهم کرد _تو چرا اینجوری وارد میشی؟ سرمو زیر انداختم و گفتم _ببخشید فکر میکردم هنوز نیومدی با مکث گفتم _میشه بیام تو؟ خندید و لباساشو عوض کرد اومد دستمو گرفت کشوندم داخل اتاق _تو که اومدی دیگه چرا اجازه میگیری گلپر چند وقت بود بهم محبت نکرده بود انقدر دلم پر بود که به محض نشستنش روی تخت خودمو ولوو کردم تو بغلش دستشو گذاشت پشت کمرم و با تشر گفت _من انبار باروتم اشکت بیاد تا خرخره پرم جویدن خرخره اینایی که دارن اذیتت میکنن و فعلا دستم زیر ساطورشونه و نمیتونم حرفی بزنم _احسان؟ _جان دلم عزیزم بغضم بیشتر شد _دلتنگم فشار دستاش بیشتر شد _منم _دلتنگ عمارت بابابزرگم و مامان مهری دلم برای راضیه تنگ شده عمدا اسم راضیه رو آووردم تا واکنششو ببینم دستاش که روی کمرم حرکت میکرد متوقف شد، مشت شد و فشار اوورد به کمرم با صدای خش داری تکرار کرد _راضیه؟ _اره راضیه دلم برای شب اول ماه رمضون تنگ شده که هنوز هیییچ اتفاق بدی نیوفتاده بود سرمو از بغلش کشوندم بیرون و کنجکاو زل زدم به چشمای به خون نشسته اش که انگار تو فضای دیگه ای سیر میکرد _راضیه سرکارم گذاشت دندون قروچه کرد و ادامه داد _من دنبالش نبودم من تو فاز این حرفا نبودم خودش شروع کرد خودش تموم کرد رگهای پیشونیش برجسته شده بود _یه روز اومد گفت دلش میخواد اصفهان قبول شه بهش گفتم چرا اونجا جوابی نداد بهش گفتم ازم دور نشو جوابی نداد بهش گفتم مگه منو دوست نداشتی جوابی نداد چشماشو بست و اخم به پیشونی نشوند _بهش گفتم اگه رفتی احسانو نداری ها بهش گفتم برو ولی یادت باشه خودت خراب کردی ها شونشو بالا انداخت و ادامه داد _رفت ولی خوشحال نبود رفت ولی اون کار احمقانه رو انجام داد رفت ولی ... سرشو تکون داد و گفت _راضیه بینمونو خراب کرد ولی نفهمیدم چرا و کی باعثش شد فقط حسرت اینو میخورم که اونقدری محرم نبودم که بهم بگه چرا منو و همه رو زیر منگنه قرار داده که حتما بره شهر غربت رفت و احسان موند و خبطی که کرده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞