☔️💗قطعه ای از کتاب قصه دلبری💗☔️
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
روضه خواندم همان روضه ای که خودش در مسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند:
((من می روم ولی، جانم کنار توست
تا سالهای سال، شمع مزار توست
عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم
عمه جانم، عمه جانم، عمه جان
نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان مهربانم))
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱#استوری
🕯#بارون
❗️#دلتنگی
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•﷽•
با کسی رفاقت کنید که؛
با دیدنش به یاد خدا بیفتید...!
#أمةالرحمن 🌸☘
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت287 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت288
#نویسنده_سیین_باقری
برای اولین بار به محض سوار شدن به ماشین بدون توجه به حضور دایی عامر بلند بلند گریه کردم
مرد نباید گریه کنه ولی نه مردی که ۳۰ سال حسرت به دل هرچیزی خواسته و بهش نرسیده مونده
عین کسی که برادر از دست داده باشه اشک ریختم
چند دقیقه ای نگذشته بود که متوقف شد
نگاهمو کشوندم تا قبرستونی که دایی عامر مصمم درب ورودیش ماشین و متوقف کرده بود و انگار با خودش عهد کرده بود تمام بدبختی های محمد مخدی رو بیاره جلوی چشمش و همین به بار کارو تموم کنه
نگاهش کردم
_پیاده شو
حرفی نزدم تا حالا در این حد ضعیف جلوه ظاهر نشده بودم
_گفتم پیاده شو
با صدای خش داری گفتم
_چرا اینکارو میکنین؟
با مشت کوبید روی فرمون و گفت
_چون باید با این حقیقت رو به رو بشی تاکی میخوای فرار کنی از قبر عزیزترینت؟
_دایی الان نه
پافشاری کرد
_دقیقا همین الان
کمربندشو باز کرد و پیاده شد رو به روم ایستاد و اشاره زد پیاده شم
دستام میلرزید با طمانینه در ماشینو باز کردم و پیاده شدم
دایی راه افتاد و من پشت سرش رفتم
قبرهای سنگی و خراب شده و گرد و خاک گرفته بودن و انگار سالهای زیادی بود که کسی به اونجا سر نزده بود
نزدیکی یه سنگ قبر مشکی ایستاد اسم بزرگ حک شده روش حکایت از پدری میداد که هیچوقت ندیده بودم
بزرگ با خط طلایی رنگی نوشته شده بود
*محمد مهدی صبرایی*
کوچکتر نوشته بود *خان سالار*
ضربان قلبم شدت گرفته بود دلم نمیخواست بمونم ناچار بودم به این توفیق اجباری
زانو زدم کنار سنگ و روی پا نشستم
نمیدونستم چی بگم انگار لال شده بودم تصور همچین روزی رو نداشتم همیشه فرار کرده بودم از اومدن به اینجا
دایی عامر چند قدم دور شد و بعد دور تر و دور تر تا رسید کنار ماشین
حالا وقتش بود عقده ی دلمو خالی کنم کنار پدرم که اگه بود تکیه گاه بهتری داشتم
_سلام پسر خان
یاد مامان افتادم بین تعریف کردناش از بابا میگفت پسرخان
_سی ساله اینجا خوابیدی بیخبر از پسرت که یه روزه بود از مادرش جداش کردن
دست کشیدم روی اسمش و گفتم
_بیخبری خوبه که سی ساله سراغی ازمون نگرفتی؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم
_مرحم دل عقیله بودن شیرینیتر از رفتن و بیخبر خوابیدن بودا
مشت کوبیدم روی زانوم و غریدم
_چرا نموندی تا امروز محمد مهدی کمر خم نکنه زیر بار زور عموش و جمشید خان
صدای ضعیف زنونه ای گفت
_آدمای خوب همیشه ما بدا رو تنها میذارن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
.
بهقولِاستادپناهیان ،
عالممنتظرِامامزمانھ
وامامزمانمنتظرِآدمایی
کهبلندشنوخودشونوبسازن!
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#شهید_سید_محمدحسین_بهشتی:
دانشجو موذن جامعه است اگر خواب بماند نماز امت قضا میشود.....
16 آذر روز دانشجو بر دانشجویان عزیز مبارک باد.
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•﷽•
"ڪعبہمـانندصدفدردلخودگـوهـرداشـت
گـوهـرۍزیـنتهستۍچنـانحیـدرداشـت♥️"
#یاحیدرڪرار🙌🏻
.
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
انـآر فصل ندارد
هر وقت #تو بخنـدی
مے شـکُفَد😁♥️
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت288 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت289
#نویسنده_سیین_باقری
عمه جمله اش رو تکمیل کرد و کنارم نشست
دستشو انداخت دور بازوم و گفت
_جیگرم خونه برای دلت عمه
نگاهمو از اسم بابا نگرفتم
_دستم بسته است چیکار کنم
_برام بگو جمشید خان چه حقی داره درباره شما
دستشو از بازوم کشوند به سمت انگشتای دستم نوازش کرد موهای نرم پشت دستمو
_بعد از اینکه مجلس عقد مامان بابات تموم شد احساس بیقراری اجازه نمیداد اروم باشم اجازه نمیداد نرم سمت عامر خان دلم میخواست ببینمش کنارش باشم بهش توجه کنم یا بهم توجه کنه
از هر فرصتی استفاده میکردم تا از جلوی روش رد شم نگاهشو ببینم
اونشب بعد از خطبه عقد وقتی مجلس شام برگزار شد مهمونا مختلط دعوت شدن به سالن غذا خوری
جایی نزدیک نسرین و رو به روی عامرخان
از بد روزگار نادر خان هم اومد رو به روی من نشست
رد و بدل نگاه های بین منو عامر خان رو دیده بود
از همون شب دوتا پاشو کرده بوده تو یه کفش و الا و باالا دختر صادق خانو میخوام
آهی کشید و گفت
_اینارو من از نسرین شنفته بودم هر روز میومد خونه خبرا رو میداد و میرفت یه روز سر ظهر اومد گفت نادرخان برای باباش شرط گذاشته یا دختر صادق خان یا میرم خارج پشت سرمم نگاه نمیکنم خلاصه بالاخره جمشید کوتاه اومد و یه شب مامان مهری اومد گفت فردا میان برای خواستگاری
رفتم در اتاقکو کوبیدم میدونستم عقیله و محمد نهدی رفتن سر چشمه و خونه نیستن
سر ناهار بود میدونستم بیداره
کوبیدم در اتاقکو انگار تازه از حموم در اومده که هنوز حوله دور گردنش بود
تا درو باز کرد با گریه خودمو انداختم تو اتاق و درو پشت سرم بستم
_چرا تو کاری نمیکنی چرا چیزی نمیگی
اولش با چشمهای گشاد از تعجب و بعد سرشو انداخت پایین و گفت
_باید چکاری کنم خانم کوچیک نمیفهمم منظورتونو
صدای گریه ام بلندتر شد لوس بودم و لجباز از ته تغاری انتظار بیشتری نمیرفت
_چرا نمیگی چرا منتظری امشب نادر پسر جمشید میاد خواستگاری من
روز دو زانو سقوط کردم و های های گریه کردم
_خودمم شوکه بودم شوکه شدم مردم و زنده شدم رعیت بودم دستم بسته بود
دایی هم خودشو رسونده بود به منو عمه و بابایی که خوابه خواب بود
_فقط تو رعیت بودی؟ عقیله خواهر تو بود نشد عروس ما؟
عمه عقده ی دل وا کرده بود امروز
_عقیله عروس شما میشد من باید میشدم داماد
محمد مهدی پدرتو مجبور کرده بود من کیو مجبور میکردم تو که دختر خان بودی میتونستی پاتو بکنی یه کفش و بگی عامرو میخوام؟
عمه فین فین کنون گفت
_بازهم داییت کاری نکرد بازهم سکوت کرد احترام نگهداشت گفت بذار وقتش ولی وقتش هیچوقت نرسید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
راز عاقبت بخیری از زبان سپهبد شهید حاج قاسم
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2