eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️💗قطعه ای از کتاب قصه دلبری💗☔️ روضه خواندم همان روضه ای که خودش در مسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند: ((من می روم ولی، جانم کنار توست تا سالهای سال، شمع مزار توست عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان مهربانم)) کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•﷽• با کسی رفاقت کنید که؛ با دیدنش به یاد خدا بیفتید...! 🌸☘ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت287 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برای اولین بار به محض سوار شدن به ماشین بدون توجه به حضور دایی عامر بلند بلند گریه کردم مرد نباید گریه کنه ولی نه مردی که ۳۰ سال حسرت به دل هرچیزی خواسته و بهش نرسیده مونده عین کسی که برادر از دست داده باشه اشک ریختم چند دقیقه ای نگذشته بود که متوقف شد نگاهمو کشوندم تا قبرستونی که دایی عامر مصمم درب ورودیش ماشین و متوقف کرده بود و انگار با خودش عهد کرده بود تمام بدبختی های محمد مخدی رو بیاره جلوی چشمش و همین به بار کارو تموم کنه نگاهش کردم _پیاده شو حرفی نزدم تا حالا در این حد ضعیف جلوه ظاهر نشده بودم _گفتم پیاده شو با صدای خش داری گفتم _چرا اینکارو میکنین؟ با مشت کوبید روی فرمون و گفت _چون باید با این حقیقت رو به رو بشی تاکی میخوای فرار کنی از قبر عزیزترینت؟ _دایی الان نه پافشاری کرد _دقیقا همین الان کمربندشو باز کرد و پیاده شد رو به روم ایستاد و اشاره زد پیاده شم دستام میلرزید با طمانینه در ماشینو باز کردم و پیاده شدم دایی راه افتاد و من پشت سرش رفتم قبرهای سنگی و خراب شده و گرد و خاک گرفته بودن و انگار سالهای زیادی بود که کسی به اونجا سر نزده بود نزدیکی یه سنگ قبر مشکی ایستاد اسم بزرگ حک شده روش حکایت از پدری میداد که هیچوقت ندیده بودم بزرگ با خط طلایی رنگی نوشته شده بود *محمد مهدی صبرایی* کوچکتر نوشته بود *خان سالار* ضربان قلبم شدت گرفته بود دلم نمیخواست بمونم ناچار بودم به این توفیق اجباری زانو زدم کنار سنگ و روی پا نشستم نمیدونستم چی بگم انگار لال شده بودم تصور همچین روزی رو نداشتم همیشه فرار کرده بودم از اومدن به اینجا دایی عامر چند قدم دور شد و بعد دور تر و دور تر تا رسید کنار ماشین حالا وقتش بود عقده ی دلمو خالی کنم کنار پدرم که اگه بود تکیه گاه بهتری داشتم _سلام پسر خان یاد مامان افتادم بین تعریف کردناش از بابا میگفت پسرخان _سی ساله اینجا خوابیدی بیخبر از پسرت که یه روزه بود از مادرش جداش کردن دست کشیدم روی اسمش و گفتم _بیخبری خوبه که سی ساله سراغی ازمون نگرفتی؟ پوزخندی زدم و ادامه دادم _مرحم دل عقیله بودن شیرینیتر از رفتن و بیخبر خوابیدن بودا مشت کوبیدم روی زانوم و غریدم _چرا نموندی تا امروز محمد مهدی کمر خم نکنه زیر بار زور عموش و جمشید خان صدای ضعیف زنونه ای گفت _آدمای خوب همیشه ما بدا رو تنها میذارن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
. به‌قولِ‌استاد‌پناهیان ، عالم‌منتظرِ‌امام‌زمانھ‌ وامام‌زمان‌منتظرِ‌آدمایی که‌بلند‌شن‌وخودشونوبسازن! کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
: دانشجو موذن جامعه است اگر خواب بماند نماز امت قضا می‌شود..... 16 آذر روز دانشجو بر دانشجویان عزیز مبارک باد. کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌ ‌•﷽• ‌ "ڪعبہ‌مـانند‌صدف‌در‌دل‌خود‌گـوهـر‌داشـت‌ گـوهـرۍ‌زیـنت‌هستۍ‌چنـان‌حیـدر‌داشـت♥️" 🙌🏻 . کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
انـآر فصل ندارد هر وقت بخنـدی مے شـکُفَد😁♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت288 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه جمله اش رو تکمیل کرد و کنارم نشست دستشو انداخت دور بازوم و گفت _جیگرم خونه برای دلت عمه نگاهمو از اسم بابا نگرفتم _دستم بسته است چیکار کنم _برام بگو جمشید خان چه حقی داره درباره شما دستشو از بازوم کشوند به سمت انگشتای دستم نوازش کرد موهای نرم پشت دستمو _بعد از اینکه مجلس عقد مامان بابات تموم شد احساس بیقراری اجازه نمیداد اروم باشم اجازه نمیداد نرم سمت عامر خان دلم میخواست ببینمش کنارش باشم بهش توجه کنم یا بهم توجه کنه از هر فرصتی استفاده میکردم تا از جلوی روش رد شم نگاهشو ببینم اونشب بعد از خطبه عقد وقتی مجلس شام برگزار شد مهمونا مختلط دعوت شدن به سالن غذا خوری جایی نزدیک نسرین و رو به روی عامرخان از بد روزگار نادر خان هم اومد رو به روی من نشست رد و بدل نگاه های بین منو عامر خان رو دیده بود از همون شب دوتا پاشو کرده بوده تو یه کفش و الا و باالا دختر صادق خانو میخوام آهی کشید و گفت _اینارو من از نسرین شنفته بودم هر روز میومد خونه خبرا رو میداد و میرفت یه روز سر ظهر اومد گفت نادرخان برای باباش شرط گذاشته یا دختر صادق خان یا میرم خارج پشت سرمم نگاه نمیکنم خلاصه بالاخره جمشید کوتاه اومد و یه شب مامان مهری اومد گفت فردا میان برای خواستگاری رفتم در اتاقکو کوبیدم میدونستم عقیله و محمد نهدی رفتن سر چشمه و خونه نیستن سر ناهار بود میدونستم بیداره کوبیدم در اتاقکو انگار تازه از حموم در اومده که هنوز حوله دور گردنش بود تا درو باز کرد با گریه خودمو انداختم تو اتاق و درو پشت سرم بستم _چرا تو کاری نمیکنی چرا چیزی نمیگی اولش با چشمهای گشاد از تعجب و بعد سرشو انداخت پایین و گفت _باید چکاری کنم خانم کوچیک نمیفهمم منظورتونو صدای گریه ام بلندتر شد لوس بودم و لجباز از ته تغاری انتظار بیشتری نمیرفت _چرا نمیگی چرا منتظری امشب نادر پسر جمشید میاد خواستگاری من روز دو زانو سقوط کردم و های های گریه کردم _خودمم شوکه بودم شوکه شدم مردم و زنده شدم رعیت بودم دستم بسته بود دایی هم خودشو رسونده بود به منو عمه و بابایی که خوابه خواب بود _فقط تو رعیت بودی؟ عقیله خواهر تو بود نشد عروس ما؟ عمه عقده ی دل وا کرده بود امروز _عقیله عروس شما میشد من باید میشدم داماد محمد مهدی پدرتو مجبور کرده بود من کیو مجبور میکردم تو که دختر خان بودی میتونستی پاتو بکنی یه کفش و بگی عامرو میخوام؟ عمه فین فین کنون گفت _بازهم داییت کاری نکرد بازهم سکوت کرد احترام نگهداشت گفت بذار وقتش ولی وقتش هیچوقت نرسید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز عاقبت بخیری از زبان سپهبد شهید حاج قاسم کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2