eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت111 مهدی دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند موی دماغ د
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 ساعت حوالی ۱۶ بود و من همچنان اجازه نمیدادم محمد مهدی بره فرودگاه الهه جان؛ خانوم؛ دختر خوب؛ چه الان چه دو روز دیگه من بالاخره باید برم یانه؟ اشک‌ چشمم رو پاک کردم و با احتیاط دماغمو بالا کشیدم با لجبازی جواب دادم دو روز دیگه بری حداقل من یکم جا افتادم دلتنگیم کمتر شده گوشه چادرمو که توی باد رقص گرفته بود گرفت تو مشتش و دلجویی کرد نعخیر حاج خانم اونجوری دلتنگیت بیشتر میشه و رفتن من سختتر تو دختر قوی هستی به خدای احد و واحد اگه بهت اعتماد نداشتم ازت مطمئن نبودم ثانیه ای اجازه نمیدادم اینجا بمونی ولی تو زرنگی خوب و بدو تشخیص میدی از پس خودت برمیای میسپرمت دست خدا بعد هم جَنَم خودت باشه خانوم؟ باشه تاج سر عمه ملیحه و افتخار اون عمارت؟ باشه؟؟ لحن مهربونش اشکامو بیشتر کرد و بی مهابا دست به صورت گرفتم و اشک ریختم نوچی کرد و مچ دستمو گرفت و تلاش کرد از صورتم جداش کنه د اخه گریه ت برای چیه دیگه؟؟ دستمالی به بینیم کشیدم و سعی کردم نگاه کنم به چشماش دلم براتون تنگ میشه لبخندی زد و جواب داد نرفتی مالزی که هرموقع سختت بود اطلاع بده یه بلیط و نیم ساعت دیگه تهران فهمیدی خانم دکتر؟ سرمو تکون دادم و نگاهمو دوختم به کفشای اسپرت سفید رنگش حالا اجازه میدین ما بریم دیر شد نمیرسما از خدامه نرسی بلند خندید و دست برد تو جیبش تا از نفوذ هوای سرد به جون و تنش جلوگیری کنه کار و زندگی دارم تهران اخه دخترجان خب برو دوباره خندید و دل من در به در رفت برای خنده های از ته دلش چشم اطاعت امر دیگه چیزی لازم نداری؟ لطف کردی وظیفه م بوده جوابی ندادم خودش ادامه داد میتونم برم؟ زیر لب اهومی گفتم و سرمو تکون دادم دوباره دستامو بین دستش گرفت نگاه کن تو چشمام بزور چشم از کفشهاش کندم و کشوندم تا چشمهای آبی رنگش مواظب خودت باش شاه بانو دستامو رها نکرد تا وقتی که فاصله باعث شد از هم دور شیم سوار تاکسی شد و دیگه برنگشت نگاهم کنه و پشت سرش کاسه ی اشک من شکست و ریخت برگشتم سمت ورودی دانشگاه و با دلی که از الان تنگ شده بود برای خانواده سلانه سلانه قدم گذاشتم روی برگهای پاییزی افتاده کف حیاط و آروم آروم رفتم سمت بلوک ۸ خوابگاه نرگس که ادرسشو از محمد مهدی گرفته بودم دم ورودی کفشمو بیرون اووردم کوله پشتیمو روی شونه م سفت کردم رفتم سمت ایستگاه سرپرستی زیر لب سلامی کردم که با بداخلاقی پرسید نام و نام خانوادگی الهه وفایی اتاق سه نفره براتون در نظر گرفته شده طبقه ی دوم اتاق سوم سمت راست روش نوشته زاویه تا اخر هفته تنهایی هم اتاقیات نیومدن کلیدی رو سمتم گرفت بگیر تا دوستات میان که دیگه نیازی به کلید ندارید کلید رو گرفتم و از پله ها گذشتم تا رسیدم به اتاقی که قرار بود ۷ سال بشه مامن تنهاییام چمدونم رو کنار تختی زیر پنجره ی اتاق دیدم یه تخت یه نفر و یه تخت دو طبقه بود ترجیح دادم همون تخت یه نفره رو انتخاب کنم پس چادرمو در اووردم و تا زدم و گذاشتم روش رفتم سمت دستشویی و تجدید وضو کردم و به نماز ایستادم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞