🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت210 #نویسنده_سیین_باقری به لکنت افتادم مثل ماهی لب
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت211
#نویسنده_سیین_باقری
با نشستنم کنار دایی عامر مامان پرسید
_حالشون چطور بود؟
لبخند زدم و جواب دادم
_دلنگرون
غصه دار گفت
_حق داره مادره درد اولاد دید غصه خورده و تا این سن دم نزده
نه اینکه بیخیال باشه نیست مهری خیلی زن صبوریه از همون اول هم صبور بود که درد رو درد اومد سراغشو خان لباشو دوخت؛ دوخت به وعده ی اجر صبوری
آهی بلند کشید و ادامه داد
_مهری هم دووم آوورد و سر پا ایستاده پشتش گرمه به خان که اگه خان نبود چیزی از مهری نمونده بود
لبخند مطمیمی زد و گفت
_صادق خان خیلی مرده
زمانیکه محسن با خودخواهی تورو از من گرفت؛ خان اومد گفت روسیاهم و دستم خالیه؛ ببخش دختر مظلوم
اشک ریختم و از ته دل بخشیدمش
دایی عامر لبخندی زد و رو به مریم گفت
_دایی دعوتمون میکنی به دوتا چایی؟ امشب دل من شوریده و قصد خواب نداره میخواد تا صبح قصه گوش بده
مریم چشمی گفت و بزور تنشو از زمین کند و بلند شد
مامان نگاهم کرد و گفت
_تو خسته نیستی؟
با لطافت جواب دادم
_نه عزیزم شما برامون تعریف کن صدات لالاییه
خندید و شروع کرد
_اون روز تمایلی به بیرون رفتن از اتاق ملیحه نداشتم هرچی تیچر نگاهم میکرد که بابا برو بیرون مزاحمی من بست نشسته بودم و گوش میدادم به حرفاش و دلم میخواست به ذهن بسپارم و منم شبیه ملیحه باسواد بشم
برای اینکه سرگرمشون کنم جارویی به دست گرفتم و بیکار نشستم تمام حواسمو دادم به درس جدیدی که داشت برای ملیحه توضیح میداد
انقدر این حرکتو تکرار کردم که یه روز مهری خانم صدام زد منو کشوند کناری
_دوست داری تو هم با ملیحه درس یاد بگیری؟
اونقدر هیجان زده شده بودم که بی هوا پریدم گونه اش رو بوسیدم
وقتی فهمیدم چیکار کردم با دست کوبیدم تو صورتم و چشمام به اشک نشسته بود تند تند عذرخواهی میکردم
مهری خانم مهربونتر از این حرفا بود خندید و مچ دستمو گرفت
_عیبی نداره عزیزم تو هم عین ملیحه ای برام از روز اول که دیدمت مهرت افتاد به دلم مخصوصا با چشمایی که به رنگ دریاست
از فردای اون روز ساعت کوک کردم گذاشتم بالای سرم ساعت هفت بیدار میشدم لباس پوشیده و نپوشیده میرفتم اتاق ملیحه با ناز و نوازش بیدارش میکردم اماده میشد و منتطر اومدن تیچر میموندیم
یک ماهی میشد که از اقامتمون توی عمارت خان صبرایی میگذشت که یک شب خان بعد از نماز اعلام کرد که
_فردا عمارت مهمانی هست مهمان داریم از عمارت وفایی؛ خان و خدمه میان اینجا
نمیخوام خودتون رو اذیت کنید و بریز بپاش کنید اما میخوام حواستون به تک تک مهمونها باشه فردا میخوایم قرداد ببندیم تا زمین رعیت بیوفته توی دستش خودش پس ازتون میخوام باهام همکاری کنید که برنده ی این مذاکره باشیم
کارگرا خوشحال از این اتفاق صلواتی فرستادن و هرکس در تدارکی؛ از نمازخونه خارج شد
من هم با دلی ترسیده رفتم اتاقک تا عامر رو در جریان قرار بدم
اونشب عامر نرسیده بود به نماز و طبق معمول خواب مونده بود
جلوی پاشنه ی در اتاق دو جفت کفش ناشناس افتاده بود که نه برای من بود و نه برای عامر و قربانعلی
کنجکاو در رو باز کردم
مرد خوش قد و قامت اشنایی پشت به در و رو به روی عامر زیر کرسی نشسته بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞