🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت228 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت229
#نویسنده_سیین_باقری
صبح باحال پریشون و استرسی که توی قلبم احساس میکردم از خواب بیدار شدم نماز خونده و نخونده رفتم پایین طبقه اول پدربزرگ و ماهرخ جون تنها توی اشپزخونه نشسته بودن و در حال صبحانه خوردن بود
ماهرخ جون با دیدنم لبخند زد و گفت
_صبحت بخیر عزیزم چه زود بیدار شدی
کنار پدربزرگ نشستم زیر لب سلام دادم
بابابزرگ ابرویی بالا انداخت و نگاهشو از لقمه ی کره مرباشو نگرفت، جواب داد
_سلام دخترجان مفتخر فرمودی
نجابت به خرج دادم و فشار تلخ غم دیشب رو به زبون نریختم تا زهر کنم صبح قشنگ پاییزیشونو
_ممنونم
ماهرخ با مهربانی گفت
_تخم مرغ برات درست کنم عزیزم؟
چهره در هم کشیدم و جواب دادم
_نه ممنون
دست بردم سمت قوری گل قرمزی کوچک وسط سفره لیوانی رو لب تا لب پر کردم از چای گل محمدی که عجی بوی مامان مهری میداد
بغض لونه گرده بیخ گلومو پس زدم و بعد از اولین قلب از چای داغ لب سوز لب باز کردم و گفتم
_پدربزرگ اجازه هست سوالی بپرسم؟
لقمه اش رو آرومتر جوید زیر لب اهومی گفت
ماهرخ که به وضوح متوجه شده بودم از تنش ترس داره گفت
_عزیزم بهتره صبحانه رو میل کنید بعد
بابابزرگ دستشو اوورد بالا و گفت
_نه ماهرخ جان منتظر لب باز کردن الهه خانم زودتر از اینها بودم
دستمو دور لیوان شیشه ای چای محکم تر کردم و نفس تازه کرده گفتم
_چرا شما و پدرم اینده منو به بازی گرفتین؟
پوزخندی زد و جواب داد
_آینده رو برات ساختیم؛ بازی چیه بچه جون؟
حالت تدافعیم رو کنترل کردم و جواب دادم
_شما پدربزرگ منی صلاح منو خواستی من شک ندارم؛ با علاقه ی من جور در نیومده با معیار من جور در نیومده؛ به من حق انتخاب ندادین فقط همین وگرنه شما با تمام مخالفتهایی که باهام دارین تاج سر من هستین
با ضعف نالیدم
_بابا بزرگ فقط بهم بگین چرا؟
استکان کمر باریک توی دستشو کوبید روی میز و گفت
_سخاوتمندی پدربزرگت کار دست تو و مادرت داد
تکون شدیدی خوردم
_پدربزرگ خان؟
_بله صادق خان شما
منتظر ادامه اش موندم
_اون روزی که پسر من سر زمین همین مرد سینه سپر کرد و از خودش و عشیره اش دفاع کرد؛ کار بدی نکرد که دایی تو باهاش دست به یقه شد و تو سن جوونی فرستادش سینه قبررررستون
مغز سرم سوت کشید مدام تصویر دایی محسن تو ذهنم تداعی شد
_نادر که نفر اولشونو از زندگی ساقط کرد؛ ملیحه شد خون بس این طائفه و تخم کینه موند تو دل این دوتا قبیله و گشت و گشت تا نادر اومد گفت دختر داره شده
پوزخند بلندی زد و گفت
_گفت دخترم بشه خون بس کینه ای که تو دلش مونده از طائفه ی صبرایی
گفت جوری تربیتش میکنه که بشه مرهم زخم دل پسر بردارش که تو جوونی حجله مرگشو بستیم
رو کرد سمتم و گفت
_پدرت کرد دخترجان پدرت؛ زخمی که ایلزاد از بی پدری کشید و تو بچگی وقتی ۱۰ سالش شد بود همین آذر کوبید تو سرش و سه شبانه روز انداختش تو بستر تشنج با هیچی جبران نمیشد دختر
بلند شد به زور کمر راست کرد
_امروز بزرگواری خودشو تکمیل کرد و پیغوم داد از ارث پدری میگذره تا تو آزاد بشی
سرشو اوورد کنار گوشم و غرید
_بچه ی پسرمی بچه ی بچمی پاره ی تنمی؛ ولی داغتونو به دل صادق خان میذارم
تا همینجام اگه اوضاع گل و بلبل بوده محض دل ایلزاد بوده؛ ولی خودتون نخواستین از این به بعد اوضاع عوض میشه
اشاره ای زد به ماهرخ و اشپزخونه رو ترک کرد
من موندم و هزاااران سوال نپرسیده و جواب نگرفته
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞