eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت239 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بالاخره ملیحه با اصرار راضیم کرد به پهلو دراز بکشم لباسمو زد بالا و شروع کردن به مالش کمر و پهلوم انقدر خجالت زده بودم که صورتمو فرو کردم تو بالش تا نگاهمون با هم قاطی نشه تا اینکه ملیحه بی هوا پرسید _عقیله رنگ چشمات به کی رفته؟ چشمامو روی هم فشرده تر کردم و لبامو گزیدم _مامان خدابیامرزم اهومی گفت دوباره مشغول شد بعد از چندثانیه گفت _منم شب میام باهاشون اگه بذارنم جوابی ندادم خندید و گفت _باورم نمیشه توی دلم التماس میکردم که ساکت بشه و بیشتر از این درجه ی حرارت بدنمو بالا نبره تموم شدن کارش همزمان شد با ورود عامر به اتاق فورا روی زانو نشستم و لباسمو کشیدم پایین عامر با دیدن ملیحه سر به زیر انداخت و متواضعانه سلام داد ملیحه بی هوا پرید و گفت _آقا عامر ما شب میایم اینجا سرمو توی یقه ی لباسم فرو برده بدم و جیک نمیزدم _قدمتون روی چشم خانم بفرمایید رفت جلوتر با شیطنت گفت _نه اقا عامر برای یه کار مهم میایم عامر چند ثانیه سکوت کرد و دوباره جواب داد _هرکاری باشه در خدمتیم ملیحه انگار نتونسته بود کنجکاوی عامرو تحریک کنه ناکام گفت _عقیله جون خداحافظ تا شب رفت درو که پشت سرش بست عامر اومد سمتم دست گذاشت به پهلومو گفت _چه بلایی سر خودت اووردی ابجی بیخودی بغض کرده بودم بدون اینکه بتونم جوابی بهش بدم خودمو مرت کردم تو بغلش و گریه کردم دایی عامر تسبیح سبزشو تو دست چرخوند و میون حرفای مامان اومد گفت _مهدی بهم گفته بود تمام جریان رو خبر داشتم شب میان برای چه کاری حال خودم خراب تر از عقیله بود نه خونه نه سر پناهی نه بزرگتری هیچی نداشتیم باعث میشد فکر کنم بی عرضه بودم برای خواهرم کاری نکردم سرمو از پای مامان برداشتم دستشو تو دست گرفتم _خداروشکر اون شب همه چی خیلی خوب پیش رفت صادق خان و آقا مهدی چند ثانیه بعد پشت سرشون ملیحه اومدن اتاقک همگی دور کرسی نشستیم منو عامر سعی کردم لباساهای آراسته و مرتب بپوشیم و از قبل چند قلم میوه ای که سهممون از مطبخ خان بود رو گذاشتیم توی ظرف برای پذیرایی اونشب برای اولین بار به قصد دیگری مهدی رو نگاه کردم پسر سر به زیر و زیبایی که فقط مواقع خاصی میخندید و شوخی میکرد اما بارزترین اخلاقش مهربونی بود که زبانزد خانواده و اهالی عمارت بود اونشب با اصرار خودش اقا محمدصادق خان صیغه محرمیت یک ماهه ای بینمون خوند و قرار شد در اولین فرصت برای ازدواجمون تصمیم بگیرند 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞