eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت241 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مهری خانم جعبه جواهراتی رو به روم گرفت و باز کرد با اشکی که توی چشماش حلقه زده بود گفت _مبارکت باشه مادر تو هم از امروز شبیه ملیحه ای روی چشمام جا داری اگه دیدی دلخور هستم دلخوریم از تو نبود از محمدم بود که مادرشو محرم اصرار ندید وگرنه مهر تو که از روز اول به دلم افتاد جعبه رو گرفت سمتم و بازش کرد گردنبند تک نگین قرمز رنگی بود که از همون اول عاشقش شدم باز کرد انداخت دور گردنم و روی سینه ام نگهداشت _یادگاری مادرمه وعده اشو به ملیحه داده بودم ولی تو به دلم نشستی محمدم زودتر عروس اوورد به نیت تو از گردنم در اووردم لبخند زدم و با خجالت خودمو تو بغلش رها کردم دست انداخت دورم و با صدایی که از گریه میلرزید گفت _خوشبختیتون آرزومه دخترم محمد بهترین مرد روی زمینه میدونم خوشبختت میکنه زبونم قفل شده بود نمیتونستم حرفی بزنم از آغوشم بیرون اومد و رو به ملیحه گفت _بریم مادر ملیحه انگار فهمید مهری خانم حال خوبی نداره مطیع دنبالش رفت بیرون بعد هم خان با ارزوی خوشبختی دستی به شونه ی محمد مهدی زد و با اشاره به عامر رفتن از اتاق بیرون تنهایی با محمد مهدی هم شیرین بود هم استرس آور عامر که درو پشت سرش بست محمد مهدی نفس عمیقی کشید و چشماشو با انگشت مالید با صدای تحلیل رفته ای گفت _یه لیوان آب میاری لطفا برای فرار از اون فاصله کم جستی زدم و خودمو به طرف مخالف کرسی رسوندم لیوانی پر کردم و از همونجا دست دراز کردم سمتش _بفرمایید با تعجب نگاهم کرد که خودمو کشیده بودم تا بهش برسم طاقت نیاوورد و گفت _بیا اینطرف لبامو گزیدم _بیا دختر جان با سستی و رخوت بلند شدم رفتم بالای سرش ایستادم همچنان لیوانو از دستم نمیگرفت _بشین _میشه بگیرید _خیر بشین دوست داشتم زودتر از این حالت خارج شم نشستم و سرمو انداختم پایین بی طاقت دستشو اورد سمت صورتم بی هوا گونه ام رو لمس کرد _از من خجالت نکش دختر چشم آبی نتونستم جلوی لبخند حاصل از قندهایی که تو دلم آب میشد رو بگیرم لبخند زدم و خندیدنم جرات بیشتری پیدا کرد چادرمو عقبتر کشید و گفت _هرچند شما حلالی به ما ولی دیدن موی دختری که قرار بشه همسرمون رو یه نظر میتونیم ببینم پیغمبرش هم گفته حلاله چشمکی زد و پرسید _مگه نه؟ صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم سری تکون دادم و مچ دستش رو بین انگشتام فشردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞