🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت284 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت285
#نویسنده_سیین_باقری
از شوک حرفای ایلزاد بیرون نیومده بودم که بابابزرگ رو به مامان گفت
_خب عروس نظرت چیه؟
مامان گیج و منگ بابابزرگ رو نگاه کرد بابابزرگ هم اشاره ای سمت من کرد و گفت
_عروسی دخترت یا خودت؟
مامان به لحظه ای رنگ صورتش قرمز شد
بابابزرگ بی رحم ادامه داد
_راستی احسان خبر نداشت نه؟
احسان اخم غلیظی به چهره نشوند و با لکنت پرسید
_چی ... چیو میگید شما؟
بلند شد رو به روی مامان ایستاد و گفت
_چی میگه بابابزرگ چه اتفاقی افتاده دو روز نبودم
مامان بیحال دستشو تکون داد رو به احسان گفتم
_چرا مواخذه میکنی مامانو اون هرکاری بکنه از تو یکی عاقلتره
رو کرد سمتم و با صدای بلندی گفت
_تو ساکت باش که امشب تکلیف تو رو هم روشن میکنم
رو کرد سمت مامان و دوباره پرسید
_بابابزرگ چی میگه مامان؟
مامان مظلومتر از همیشه از جا بلند شد و بیحال گفت
_کشش نده احسان توروی بزرگترت هم زبون درازی نکن
بابابزرگ آتیش تند احسانو زیاد تر کرد
_پس تصمیمتو گرفتی عروس مبارک باشه
احسان عین بمب ساعتی منفجر شد
_چخبر شده مامان کی اومده یه شبه از پسر و دخترت عزیزتر شده که قیدمونو زدی رفتی مبارکت باشه جمع کردی برای خودت؟
حرفای احسان نیش داشت و تازیانه شد به قلب دردمند مامان بیچاره ام که دستشو بلند کرد و به شدت کوبید تو گوش اولاد ارشد و پاره ی تنش
حرفای احسان نیش داشت که خنجر شد وسط بغض مامان اکه اشکاش گلوله گلوله ریخت پایین و فریاد زد
_بس کن احسان بس کن توروی مادر قد علم نکن برای کسی که کمر خم کرده تا تو قد علم کنی گردن کشی نکن کجای زندگی خطا رفتم که تو شدی نصیبم بابات شد نصیبم کجای زندگی حقی از کسی ضایه کردم که مستحق چنین عقوبتی بودم
راضیه از جا بلند شد تند تند شونهای مامانو ماساژ داد و با اشک چشم دلداریش داد
_هیچ کجا دورت بگردم تو همیشه خوب بودی
به طعنه رو به احسان گفت
_لقمه حروم رفته تو گلوی بعضیا که عربده میکشن سر مادرشون
احسان ولی ذره ای اثر گذار نبود براش آه و ناله ی مامان
_ساکت شو راضیه
راضیه رو به روش قرار گرفت و چادرشو از دو طرف باز کرد
_ساکت نشم میخوای چیکار کنی مگه بدتر از عقد اجباری و عروسی به سبک بیوه زنا هست که سرم در نیاوورده باشی ها
بابابزرگ دخالت کرد
_دعواهای خانوادگیتونو بذارید به وقتش عروس آروم باش تو خطایی نکردی فقط قبلش به پسرت خبر بده
منتظر واکنش مامان نموند رو به ماهرخ گفت
_شنیدی که ایلزاد چی خواست خانم؟ از فردا تدارک ببین برای سور عقد دوتا نوه هام یادت نره که عقد نوه های پسری جمشید خان باید چشم مردم رو کور کنه
ماهرخ خانم سرشو تکون داد و در جواب گفت
_چشم خیالتون راحت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞