🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت324 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت325
#نویسنده_سیین_باقری
با سوز دل گفت
_خداحافظ صادق خان خداحافظ سایه ی سر
پدربزرگ خان اگه سایه ی سر نبود چی بود
اگه پناه خانواده نبود چی بود
صادق خان ستون این طایفه بود و بس
صادق خان تمام هوش و گوش و حواس مایی بود که متوجه نشدیم کی پیر شد کی کمر شکست و زیر بار این مصیبتها طاقت نیاوورد و بیصدا از جمعمون کم شد
چیزی روی قلبم سنگینی میکرد توان نگهداشتن اشکمو نداشتم
خوشبحال رضا خوشبحال احسان و خوشبحال بابا محسن که اشک میریختن و راحت خودشونو خالی میکرد
دوای من اشک نبود دوای من سایه ی پدری بود که خدا برای بار دوم ازم گرفته بود
آقا محسن بازوی مامان مهری رو گرفت و از پدربزرگ خان دورش کرد
_ببخش مامان ببخش که نتونستم کاری کنم
پرستارا از فرصت استفاده کردن و برانکارد چرخی رو با خودشون کشوند میدونستم این آخرین باری بود که بابابزرگ رو میدیدم
همه ی تن چشم شدم و پستوی ذهنم ثبتش کردم که مبادا یادم بره سی سال کی زیر بال و پرمو گرفته
عمه ملیحه گم و کلافه تر از بقیه بود
نگاهی به احسان کردم که عین بچه دبستانیا اشک میریخت
حالم داشت بد میشد از این حجم از بی حیاییش
رفتم سمت عمه ملیحه بازوشو گرفتم چادرشو روی سرش مرتب کردم
با نگاه اشکی صورتمو کاوید
چونه ام که لرزید دونه های درشت اشک از گونه اش لغزید
_گریه کن عمه
حواسش بهم بود
_نریز تو خودت
عمه نگاهش دنبال اشکای نریخته ی من بود
_دوباره سایه ی سرت رفت
قلبم شکست
عمه فهمیده بود این مدت به چی فکر میکردم
قلبم که تکون خورد اشکم غلطید روی صورتم و زانوهام سست شد
دوست داشتم بشینم و اندازه ی این سی سال بی پدری رو زار بزنم توی دامن عمه ملیحه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞