🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت330 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت331
#نویسنده_سیین_باقری
عمه سهیلا ناخن میجوید و منتظر نگاهشو دوخته بود به در اتاق پوزخندی زدم و کنار عمه ملیحه نشستم
بابامحسن با چند ثانیه تاخیر خارج شد و درحالیکه موشه رو زیر و رو میکرد رو به مانان مهری گفت
_وصیت کرده سیاه کمر باشه
صدای گریه مامان مهری بلند شد زیر لب نالید
_من چجوری تنها برگردم تهران
احسان دخالت کرد
_مامان مهری برای بعدا، بعدا تصمیم بگیرید الان نباید پیکرش زمین بمونه
با غیض رو برگردوندم
_بهتره زودتر راه بیوفتیم
رضا با تایید حرف من از جا بلند شد
_آمبولانس میره فرودگاه بلیط میگیرم برای همه فقط اماده باشید تا ۴ بعد از ظهر
آهی کشیدم و از جا بلند شدم رو به عمه ملیحه پرسیدم
_صابر کجاست باهاتون بود که
با دستمال اشک از چشمش گرفت و جواب داد
_نمیدونم احسان خبر داره ازش
دوباره پرسیدم
_برای شما هم بلیط بگیریم یا اجازه نمیده؟
چونه اش لرزید
_عمه جون من اختیارم دست خودم نیست که از احسان بپرس
بقدری از احسان عصبی بودم که حالم بد میشد از دیدنش بدون توجه به جمع پشت سر رضا راه افتادم و خودمو بهش رسوندم
_میام باهات
قدمهاشو تند تر کرد
_خودم میرفتم
نوچی کردم و سرمو تکون دادم
_میام حوصله ندارم بمونم
دست برد توی جیبش و ریموت ماشینو در آوورد
_الهه کجاست مهدی؟
دلم نمیخواست دروغ بگم خوشم هم نیومد از اینکه آمار زن شوهر دار رو از من بگیره با اخم جواب دادم
_چرا من باید ازش خبر داشته باشم؟
خوددار تر این حرفا بود
_شاید عمه بهت گفته باشه
نشستیم توی ماشین کمربندمو بستم با جدیت جواب دادم
_امار الهه رو تا وقتی داشتم که فکر میکردم سهم منه نه اینکه همسر کسی دیگه باشه
خواست حرفی بزنه که دستامو آووردم بالا
_هرچند اون مرد رو به عنوان همسرش نپذیره بهرحال محرمشه و به مردای دیگه تا ایلزاد نخواد حرامه
جوابی نداد و راه افتاد سمت آژانس برلی تهییه ی بلیط به مقصد کرمانشاه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞