🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت332 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت333
#نویسنده_سیین_باقری
صدای قدمهای آرومی رو پشت سرم شنیدم
انقدر خرامان و زیبا راه رفتن فقط میتونست پروانه باشه
دلم قرص شد از کار درستم لبخندی زدم و راهمو ادامه دادم
نگاه سنگین بقیه رو روی خودم احساس میکردم ولی اهمیتشون دربرابر ارامشم کنار دوتا عزیز زندگیم خیلی کمتر بود
رسیدم به در چوبی کلبه عقیله بانو با کلون در آروم نواختم
میدونستم منتظرمه و میدونستم نزدیکی ها ایستاده تا برم سراغش
صدای لخ لخ دمپاییشو که شنیدم با لبخند برگشتم سمت پروانه
سرش پایین بود و چادرش بین دستاش زیر چونشو گرفتم آووردم بالا
_مهدی برات جون میده
اشک درشتی از چشماش غلط خورد و چکید روی گونه اش با انگشت گرفتم بردم سمت لبهام و بوسیدم
در خونه باز شد و عقیله هم با دیدن پروانه شرمگین سر به زیر انداخت من اگه امشب برای حیای این دو نفر نمیمردم باید چیکار میکردم؟
_دعوتمون نمیکنی به استراحت بانو؟
مامان عقیله دستپاچه شد با ای وای گفتن جواب داد
_توروخدا ببخشید بفرمایید تو قدم سر چشم من گذاشتین
لبخندی زدم دستمو بردم پشت کمر مامان پروانه و هدایتش کردم داخل حیاط
مامان پروانه که رفت داخل صورتمو چرخوندم سمت عقیله بانو با شیطنت گفتم
_مهمون برات اووردم
پشت چشمی نازک کرد و گفت
_خوش اومد
دلش دریا بود هرچند ناخوشی کشیده بود
خودمو رسوندم به مامان پروانه و آروم بهش گفتم
_میگن خوش اومدی جون دلِ مهدی
شوکه تر از این بود که جوابمو بده به آرومی کفششو در آوورد رفت داخل اتاق
خم شدم تا بند کفش اسپورتمو باز کنم که نگاهم خورد به کفش مردونه ی مشکی رنگی که از شدت واکس و روغن برق میزد
_مامان عقیله مهمون داری؟
نگاهشو دزدید با لکنت جواب داد
_مهمون حبیب خداست در خونه عقیله به روی مهمون باز هست همیشه پسرم
خندیدم
_میدونم دورت بگردم میگم یعنی کیه؟
دمپاییشو در اوورد و درحالیکه میرفت داخل اتاق گفت
_بیا مادر بیا داخل که بیرون سرده
رفتارش عجیب بودا نبود؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞