🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت401 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت402
#نویسنده_سیین_باقری
مامان مهری بیشتر از همه شوکه بود دلش نمیخواست راز مردش فاش بشه ولی شد مجبور شد فاش کنه با صدایی که از شدت بغض میلرزید دوباره گفت
_محسن من راضیم به هرچی ملیحه میخواد
دایی محس رفت سمت مامان مهری زیر بازوش رو گرفت اووردش سمت مبل
_نوکرتم منم راضیم چرا ناراحتی پس؟
خاله لیلا که تا اون لحظه حرفی نزده بود با مهربونی اومد سمت مامان
_دورت بگرم محسن راست میگه دیگه اگه همه راضی هستیم چرا ناراحتین؟
مامان مظلومانه پناه برد به آغوش خواهر بزرگترش
عامرخان از جا بلند شد
_هرچند آشوب شد ولی باعث خوشحالیه که بعد از سی سال بهم اجازه دادین حرفمو بزنم فکر میکنم منم باید برم با بزرگترم برگردم
دایی محسن خندید با لحن دوستانه جواب داد
_عامر قدیما سر به زیر تر بودی
با خنده و خوشحالی عامرخان رفت و دایی رفت تا بدرقه اش کنه
_ملیحه خواهری ناراحت نباش احسان هم راضی میشه
خاله لیلا همیشه خوشبین بود
_ملیحه خانم من درجایگاهی نیستم که بخوام حرف بزنم و راهی به شما نشون بدم میدونم محبوبیتی هم پیش شما ندارم ولی به دلتون گوش کنید تا باقی عمر رو افسوس نخورید
طعنه بود اقا ایلزاد طعنه بود به دل الهه نگاهم کرد نگاهش کردم زل زد به چشمام زل زدم به چشماش لبخند زد، دلخور بودم لبخند نزدم
_درسته ملیحه جون غصه ی احسان رو نداشته باش اول و اخرش اولاد میره راه زندگی خودشو در پیش میگیره
رضا که تا اون لحظه ساکت بود با صدای آرومی رو به ایلزاد گفت
_یعنی میگی اگه کسیو دوست داریم زودتر بهش بگیم؟
سپیده بلند بلند خندید
_رضا یعنی میگی حدسم درست بوده؟
رضا با گیجی پرسید
_چی؟
ایلزاد جواب داد
_بله حتما شاید جواب اون شخص منفی باشه شاید مثبت، ولی حرفتونو بزنید
رضا از روی صندلی بلند شد با کلافگی گفت
_راضیه رفت کجا کارش دارم؟
رضا انقدر آروم و بی سر و صدا بود که این رفتارش رو صرفا سرگرم کردن جمع تلقی کنیم و جدی نگیریم دوست داشت از ناراحتی جمع کم بشه که اینطور رفتار میکرد
دایی محسن که برگشت و وضعیت رو به حالت قبل دید با صدای نسبتا بلندی گفت
_دیگه چرا ناراحتین مگه همه چی به خوبی و خوشی تموم نشد؟
زن دایی با خنده ظرف شیرینی رو برداشت و به بقیه تعارف کرد کم کم خودمو از جمع جدا کردم و کنار ایلزاد قرار گرفتم
_تو حرف دلتو زدی؟
تکه ای شیرینی رو با دندون گاز گرفت
_از ته قلب گفتم
_چه جوابی گرفتی؟
شونه ای بالا انداخت
_داره سعی میکنه مثبت باشه
خندیدم
_به مامانم گفتی اجازه بده برگردم شیراز؟
غمگین جواب داد
_مگه حرفم پیشش اعتبار داره؟
با اشاره دست ایلزاد رفتیم بیرون هوا تقریبا تاریک شده بود بیرون رفتنمون همزمان شد با اذان مغرب
_تو این عمارت عشق ممنوعه؟
شونه بالا انداختم
_میبینی که؟
دستشو برد تو جیب شلوار مشکی کتونش با ناراحتی گفت
_حتی تو؟
نگاهی کردم سمت آسمون و با لحن آرومی جواب دادم
_بجز من
رو به روم قرار گرفت
_دوباره بگو
لبخند زدم
_بجز من
خندید بلند بلند شروع کرد به خندیدن بی توجه به اینکه وسط عمارت پدربزرگ خان ایستاده و ممکنه کسی صداشو بشنوه
دست به سینه نگاهش کردم آروم که شد گفت
_میدونی خیلی نوکرم؟
لبخند زدم
_نمازه
_برو نمازتو بخون من میرم عمارت جمشید خان فردا با مامانت حرف میزنم
با شیطنت اضافه کرد
_البته اگه تا اخر تعطیلات خودش نیاد شیراز
قهقهه ای زد و با خداحافظی رفت سمت در عمارت اگه مامان میومد شیراز هیچ غمی نداشتم و با خیال راحت درسمو میخوندم بدون اینکه فکر کنم چه بلایی سرم اومد تو این یک سال
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞