eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت430 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد بازهم قبول نکرد بمونه خونه ی عامر خان هرچقدر هم زورگو و تخس بود سر یه اعتقاداتی موندگار بود و اصلا کوتاه نمیومد مامان خیلی اصرار کرد بمونه حتی ناراحت شد ولی اثری نداشت و ایلزاد قصد رفتن کرد تا جلوی در بدرقه اش کردیم، عامرخان و مامان زودتر برگشتن من ایستادم تا کفششو بپوشه همونجور که خم بود و سرش پایین بود گفت _خوشحالی؟ _چرا؟ قامت راست کرد و دستی کشید به پیراهنش _که من نموندم _چرا دوست داری ناراحتم کنی؟ _چون از بودنم خوشحال نیستی _پس چرا ولم نمیکنی؟ عمیق نگاهم کرد از طوفان چشماش کم شد اونقدر کم که دلم سوخت برای نگاه بی پناهش انگشت اشاره اشو کشید روی قلبش و جواب داد _اجازه نمیده عصبانی شدم _د اخه چرا فکر میکنی من انقدر بدرد نخورم که کنار تو به کسی دیگه فکر کنم چرا یه درصد فکر نمیکنی منم دارم تحمل میکنم بداخلاقیاتو که با تو بمونم دستمو گرفت و از درگاه در کشیدم بیرون چسبوندم به دیوار صورتشو آوورد نزدیک صورتم با صدای بمی گفت _تکرار کن _چی .. چیو؟ _همینی که گفتی _کدوم؟ _گفتی چی جمله اخرت؟ خنده ام گرفته بود _نخند الهه بگو چی گفتی؟ خندیدم و ابروهامو انداختم بالا عصبانی تر شد یقه ام رو گرفت تو دستش غرید _بگو تا یه بلایی سرت نیاوورم _مثلا چه بلایی؟ لبخندش شل شد _داری اذیتم میکنی؟ سرمو تند تند تکون دادم _پدرسوخته بلند بلند خندیدم یقه ام رو ول کرد با غیض گفت _طلبت باشه الهه خانم خندیدم _ممنون اقا ایل ... فورا نگاهم کرد انگار دوست داشت شنیدن اسمشو از زبون من ولی سکوت کردم و لبمو گاز گرفتم تحمل سنگینی نگاه ایلزاد رو نداشتم _خجالت میکشی؟ وای خدا کاش ساکت میشد و نمیپرسید لبخند مهربونی زد و دستی کشید تو موهای جلوی سرش _من برم دیگه زشته یه لنگه پا موندی اینجا فردا میرسونمت دانشگاه بعد میریم ما قرار بود صبح زود برگردن کرمانشاه _نه نه من ساعت ۹ کلاس دارما چشمکی زد و از پله ها رفت پایین _دیر تر میریم ما شبت بخیر شب بخیر گفتم و با حال بهتری برگشتم تو خونه احسان و عامر خان و مامان نشسته بودن حرف میزدن ‌با ورود من همزمان برگشتن نگاهم کردن _راضیه کجاست؟ احسان جواب داد _سرش درد میکرد رفت بخوابه سرمو تکون دادم کنار مامان ملیحه نشستم احسان با قیافه ای جدی صدام زد _بله داداش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞