🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت475 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت476
#نویسنده_سیین_باقری
چند روز از این ماجرا گذشته بود ولی از ایلزاد و اعتراضهای جمشید خان خبری نبود مامان میگفت میدونن کاسه ای زیر نیم کاسه دارن برای همین چیزی نمیگن ولی با بخت شومی که من از خودم خبر داشتم بعید بود
مامان دستشو گذاشت پشت دستم با آرامش گفت
_دلتو بسپار دست مادرت، بمب نمیتونه تورو جا به جا کنه تا آخر عمرت بمون ور دل خودم
لبخند زدم
_دختر ترشیده دوست دارین؟
_اگه الهه ام باشه آره دوست دارم
_مامان از احسان ناراحتین؟
_تا قیوم قیومت ناراحتم
_من نیستم
_ناراحت نیستی که آینده و زندگی تورو تاخت میزنه با پول؟
_بهش حق میدم
چشماش از تعجب گشاد شد
_چی میگی الهه
_راست میگم مامان مگه منو احسان تو زندگی خیری دیدیم که حالا بخواد بخاطر من، از مال و منال و یه زندگی خوب برای اینده ی خودش و بچه هاش بگذره
_خیرِ ندیدتون فقط از طرف باباتون بوده منکه کم نذاشتم پدربزرگ خان که کم نذاشته یعنی جبران وجودِ اون بی وجود نشد؟
دست انداختم دور شونه اش سرمو چسبوندم به سرش منظره ی زیبایی از درختهای وسط حیاط عمارت رو نگاه کردم
_وجود شما برای من جبران همه نداشته هام بوده مامانی
چندبار پشت سر هم زنگ عمارتو زدن
_حتما عقیله اومده رفته بود وسایل نذری بخره
_کدوم نذری مامان
_قربونش برم ولادت آقام امام زمان شله زرد داریم
لبخندی زدم و با نگاهم مامانو بدرقه کردم تا رسید جلوی در باز کرد چند ثانیه حرفی نزد حتما عقیله خانم نبود که نمیومد داخل محض اطمینان، شالمو روی سرم مرتب کردم و از جا بلند شدم
_کی دعوتتون کرده؟
صدای شخص پشت در رو نمیشنیدم
_لازم نکرده
رفتم جلوتر بلکه بفهمم مامان داره با کی انقدر بد حرف میزنه
_مامان کیه؟
سرشو اوورد داخل با عصبانیت گفت
_هیچکی برو تو نیا اینجا
_زن عمو اجازه بدین من الهه رو ببینم
_من زن عموی تو نیستم الهه هم تمایلی نداره تورو ببینه
_باشه هرچی شما میگین درسته خواهش میکنم اجازه بدین
_اگه هرچی من میگم درسته، پس راهتو بکش برو
رفتم جلوتر پشت سر مامان قرار گرفتم ایلزاد رو دیدم که با تیپ سراسر مشکی کلافه و عصبی عینک آفتابیش رو تو دستش میچرخوند
_زن عمو ...
حرفش تموم نشده بود که نگاهش افتاد به من
_سلام بیا بیرون کارت دارم
مامان برگشت سمتم
_مگه نگفتم نیا
بی توجه به مامان رو به ایلزاد گفتم
_چی کار داری؟
_برو تو الهه
_بیا بیرون اینجا نمیشه
مامان برگشت سمت ایلزاد
_گفتم الهه با تو کاری نداره
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞