eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت477 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) شوکه شد از جوابم چشماش بی حرکت موند و لبهاش بی هدف تکون میخوردن زل زده بودم تو چشماش و قصد کوتاه اومدن نداشتم دستی کشید وسط موهاش و چند قدم ازم دور شد دوباره برگشت انگشت تهدیدشو آوورد بالا پر از حرص گفت _به جهنم که باورت نشده انقدر تو همین حالت بمون تا موهات بشه رنگ دندونات تفی انداخت جلوی پام و از در رفت بیرون چنان درو کوبید که تا چند ثانیه قلبم میکوبید به در و دیوار سینه ام حرف آخرش یعنی اینکه قرار نیست بیخیال ادامه ی این صیغه ی کوفتی بشه و من باید تا اخر عمرم اسیر و در به درش بمونم چندتا تقه به در عمارت خورد از ترس اینکه ایلزاد برگشته باشه، ساکت و بیصدا ایستادم و واکنشی نشون ندادم دوباره در زد شک کردم اگه ایلزاد بود انقدر آروم نبود _الهه پشت دری؟ مهدی بود نفسمو با صدا ازاد کردم و درو آروم باز کردم _چی میگفت؟ _کی؟ _این پسره اصلا چرا راهش دادین؟ حوصله ی جواب دادن نداشتم پشت کردم بهش و راه افتادم سمت ساختمون دوست داشتم پناه ببرم به تنهاییهام _با توام میگم چی میگفت؟ با عصبانیت برگشتم سمتش _گفت به جهنم که چی فکر میکنی گفت انقدر بمون تا موهاتم بشه رنگ دندونات احساس کردم لبخند آروم و نامحسوسی نشست روی لبهاش حرصم گرفته بود جیغ زدم _خوشحالی؟ دوست داری بیچارگیمو ببینی؟ لبخندش پررنگ تر شد _چرا میخندی؟ _خوشحالم پوزخند زدم _باید هم خوشحال باشی تنها کسی که سر این قضیه عقده ای شد تو بودی منتظر جوابی نموندم دویدم سمت اندرونی بی توجه به صدا زدنای مامان و عقیله بانو رفتم تو اتاق خودمو پرت کردم روی تخت و صدای جیغم رو خفه کردم تو پتو 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞