eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت485 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بقدری بهم ریخته بودم که باید کاری میکردم تا این اتهام از روی اسم محمد مهدی برداشته بشه من اگه حرفی زده بودم از روی خیرخواهی خودم نسبت به الهه بود نه اینکه بهش چشم داشته باشم الهه دختر ساده و مظلومی بود که برای خوشحالی اطرافیانش هرکاری میکرد حتی اگه اون ادم ایلزاد دندون گرد بود ماشینو با صدای وحشتناکی جلوی در عمارت پارک کردم بدون اینکه توجه کنم قفل شده یا نه کلید انداختم درو باز کردم از شانس خوبم احسان هم اونجا بود معلوم نبود این ساعت چیکار میکردن یا الله گفتم و وارد اندرونی شدم راضیه رو به روی مامان مهری نشسته بود اشک میریخت احسان و عمه ملیحه هم آروم آروم باهم حرف میزدن _سلام اتفاقی افتاده؟ همه برگشتن سلام کردن ولی کسی جواب سوالمو نداد _گفتم اتفاقی افتاده؟ مامان عقیله با سینی شربت آلبالو از اشپزخونه اومد بیرون _سلام پسرم کی اومدی؟ سرمو تکون دادم و دوباره پرسیدم _اتفاقی افتاده؟ الهه کجاست نیست به اخم های احسان پشیزی اهمیت ندادم و منتظر موندم مامان حرفی بزنه از این جماعت نمیشد حرف کشید _بیا بشین از راه نرسیده سوال پیچ کردی همه رو عصبی شدم میترسیدم جنگ منو ایلزاد ترکشش به الهه خورده باشه با چندتا قدم بلند خودمو رسوندم به در اتاق عمه ملیحه بدون اینکه اطلاع بدم دستگیره رو کشیدم پایین و باز کردم الهه وسط اتاق ایستاده بود داشت روسریشو مرتب میکرد الهی شکر اگه اتفاقی هم افتاده بود متوجه الهه نبود سلام کرد جواب ندادم درو بستم برگشتم کنار مامان نشستم _لطف کنید بگین چخبره که راضیه گریه میکنه؟ راضیه بینیشو بالا کشید با صدای گرفته ای جواب داد _مامانم امروز جواب آزمایششو گرفته مهدی بعد هم های های گریه سر داد و ادامه نداد بفهمم چه بختی افتاده روی دل عمه سهیلا که اینچنین براش عزا گرفته دخترش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمیدونستم بین الهه و ایلزاد چی گذشته و این داشت دیوونه و کلافه ام میکرد ناهار خورده بودیم و هرکسی جایی در حال استراحت بود منم به ظاهر کنار آقا محسن دراز کشیده بودم ولی سرگردون و حیرون بودم باید یه خبری بهم میرسید وگرنه همینجور کلافه مثل دیوونه ها باید میگشتم پوفی کشیدم و با عصبانیت پتومو زدم کنار و از جام بلند شدم عمو محسن بیدار بود لای چشمشو باز کرد و آروم پرسید _چیشده؟ سرمو انداختم بالا که بیخیال بشه، نشد‌ و با چشم تعقیبم کرد میخواستم برم بیرون قدم بزنم بلکه مخم وا بشه و راهی پیدا کنم به فهمیدن هرچی که داشت اتفاق میوفتاد نرسیده به در هال، گوشی عمو محسن زنگ خورد دلم گواه خوبی نمیداد و گواهی های دل من سر دراز داشت در تایید شومی خبری که درراه بود برنگشتم همونطور پشت به آقا محسن، منتظر مکالمه اش موندم _الو آبجی؟ آبجی یعنی عمه ملیحه، صبر نکردم فورا راه رفته رو برگشتم و کنارش خم شدم و گوشمو کردم گوش موش و گوش کردم ببینم چی میگه هدهد سخن خوش صادق خان که چند صباحی بود شده بود شمر ذی الجوشن صدای گریه های مصنوعیش رو خوب میشناختم میفهمیدم سبکشو وزنشو سبک سنگینشو _دادااااش، شنیدم الهه ی احمق تصمیم گرفته ازدواج کنه عامر هم بهش گفته کاریت به مادرت نباشه داداش دیدی مادرم رفت چه خاکی به سرم شد بابا مات نگاهم میکرد چند ثانیه نفس نکشید نگاهم کرد و دیگه گوش نداد به حرفهای آبجیش و اون ملیحه هم از اونور عزاداری میکرد بزور لبایی که شده بود چوب خشک رو تکون داد و گفت _الهه رو نخواستی نه؟ شوک بهم وارد شد قلبم درد گرفت انگار میترسیدم بیوفتم بغلش و دراز به دراز میت بشم تو این سوالای آدم داغون کنش دوباره گفت _خودت الهه رو نخواستی نه؟ چی میگفتم تو بلبشوی جیغای ملیحه و نگرانی عمویی که کم از بابا برام نذاشته بود صدای پای پشت سرم میگفت دل عقیله گواه بد داده و پاشده اومده بیرون، چی میگفتم به نگاه همیشه دلواپس اون بیچاره _زن داداش، مهدی خودش الهه رو نخواست نه؟ حواسش نبود که میگفت زن داداش یا واقعا شده بود زن داداش عقیله ای که دلبرده ی محسن بود عقیله خانومی کرد و گفت _آقا محسن دنبال زیر بغل مار میگردی چرا الهه خواسته ی دل پسر عموش بوده و عقدشون تو آسمونا چراغونیه نترس از غم دل مهدی من که دلش دریاست و صبرش کوه آقا محسن گوشی رو قطع کرد و گفت _میرم سیاه کمر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞