🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت487 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت488
#نویسنده_سیین_باقری
نمیتونستم صبر کنم تا برگشتن مامان و احسان و ندونم چه موضوعی هست که جمشید خان اینطور سراسیمه از احسان و مامان خواست که برن عمارت بعد از چند ثانیه بلند شدم رفتم تو اتاق مانتوم رو برداشتم رفتم بیرون مامان مهری پرسید
_کجا میری مادر؟
سعی کردم بخندم
_دلم طافت نمیاره مامان مهری میرم عمارت اونوری
راضیه به جنب و جوش افتاد
_منم بیام؟
مامان مهری زودتر دستشو گذاشت روی دست راضیه
_نه کجا بری اگه نیاز به حضور شما بود، شمارو هم صدا میزدن دخترم
راضیه قانع شد و نشست سرجاش ولی من ادمی نبودم که با این حرفا از التهاب دلم کم بشه خداحافظی کردم و رفتم بیرون
بدون جوراب کفشی رو پوشیدم با اینکه انگشت بزرگم رو اذیت میکرد ولی اهمیتی ندادم و رفتم بیرون
ماشین ایلزاد هم پشت در عمارت بود تعجب کردم اون خیلی کم میومد سیاه کمر حالا چیشده که هرروز و هر ساعت اینجاست
در زدم یکی از کارگرا با دیدنم فورا درو باز کرد
_سلام خانوم خوش اومدین از این طرفا خیلی وقته نیومدین
با بدخلقی سلام کردم و با قدمهای بلند ازش دور شدم بین راه سارگل رو دیدم که بازهم شبیه اون شب ژست گرفته بود نشسته بود روی صندلی های ایوون و زل زده بود به صفحه ی گوشیش حالم ازش بد میشد ولی چاره ای نبود باید میرفتم با دیدنم دستپاچه بلند شد خواست سلام کنه که برای اولین بار در عمرم با شدید ترین لحن ممکن گفتم
_خفه شو
متعحب سرشو انداخت پایین و حرفی نزد خودمو کوبیدم به در عمارت و رفتم داخل هال
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت488
#نویسنده_سیین_باقری
*الهه*
وارد سالن که شدیم بقدر دستگاه ها برام تازگی داشت و عجیب بود که چندثانیه فقط دور خوردم میچرخیدم و نگاه میکردم ایلناز با خنده اومد سمتم زیر بغلمو گرفت و کشیدم به سمت یه در دیگه
_چیو نگاه میکنی دختر ساناز جون منتظرته
خندیدم و گفتم
_ای بابا ساناز جون کیه؟
قری به گردنش داد و گفت
_آرایشگره دیگه حواست کجاست بیا بریم دیرمون میشه
پشت سرش وارد سالن بعدی شدم چنتا دختر دیگه نشسته بودن و کمک آرایشگر داشت روی صورتشون کار میکرد منم روی صندلی آموزشی بزرگی نشستم و ظاهرا ساناز خانم اومد بالای سرم اول موهامو باز کرد و بعد تند تند رفت سراغ باقی اجزای صورتم نگم از بند انداختن و وکسی که میخورد به صورتم و نگم از خستگی چشمام دم دمای عصر رو به غروب بود که ایلناز رو صدا زد تا لباسمو بیاره
خدا خدا میکردم لباس قشنگ به تنم بشینه و دم آخری حالمو نگیره، با کمک ایلناز و آرایشگر زیر نگاه های بدجنس خواهر شوهر، لباس رو پوشیدم
_به به چه لعبتی، دل مارو بردی عروس خانم وای به حال شازده دوماد
خجالت کشیدم و با خجالت برگشتم سمت اینه تا خودمو نگاه کنم، از الهه ی قبلی فقط چشماش مونده بود لبهاش برجسته تر شده بود و چشماش کشیده تر ابروهاش مرتب و موهاش پخش دورش ریخته بود کمی به چهره ام خیره شدم، چقدر مامان ملیحه رو تو خودم میدیدم با یادآوری مامان ملیحه بغضم گرفت همش با خودم میگفتم چجوری اینهمه سنگ شد مادر دل نازک من که با چنگ و دندون مارو بزرگ کرد مگه الان نباید میبود و ثمره ی دست رنجش رو میدید
آه عمیقی از سینه ام بلند شد ایلناز اخم کرد و مچ دستمو گرفت و گفت
_بریم ایلزاد بیرون منتظره
هم استرس داشتم هم هیجان نمیدونستم ایلزاد با دیدنم تو این لباس و تغییری که کرده بودم چه واکنشی نشون خواهد داد فقط میدونستم دل تو دلم تو نبود و دوست داشتم هرچه زودتر امشب به پایان خودش برسه و دفتر دل من هم بسته بشه
از سالن رفتیم بیرون و جلوی در ایلناز زودتر رفت بیرون و عین دیوونه ها شروع کرد به کل زدن
از زیر شنل تورم صدای رضا رو شنیدم که میگفت
_ایلناز خانم زشته بخدا
ایلناز هم میخندید و جواب داد
_زشت تویی که اخم کردی عصا قورت داده اینجا آرایشگاهه و معلومه که جای اینکاراست داریم عروس میبریم ناسلامتی
بین حرف زدنهای ایلناز و رضا موندم تنها با شنلی که کل صورتم رو گرفته بود و چشمایی که فقط جلوی پاش رو میدید و دو جفت کفش مشکی رنگی که جفت ایستاده بود رو به روش
گرومپ گرومپ قلبم عجیب بود و عجیبتر اینکه صدای قلب ایلزاد رو هم میشنیدم
همزمان ماشین رضا روشن و و پیچید انگار جلوی در آرایشگاه، ایلناز با خوشحالی گفت
_ما که رفتیم شما هم بعد دور دوراتون بیاین سیاه کمر زیاد منتظرمون نذارید
با خنده های بلندی رفتن پر حرص و با تعجب بدون توجه به موقعیتم شنلمو زدم کنار و بلند اسم ایلناز رو صدا زدم ولی دیر شده بود و از ما فاصله گرفته بودن
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_چرا تنهام گذاشت این دختر
برگشتم سمت ایلزاد که داشت نگاهم میکرد فورا سرمو انداختم پایین و گفتم
_ببخشید حواسم نبود
خیلی خشک و جدی گفت
_شنلتو بنداز پایین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞