eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نماز را با شوق فراوانی برای به اتمام رساندن و رفتن پیش ایلزاد خوندم دیگه نگاه من نمیچرخید سمت پیدا کردن زندایی و حتی عمه نسرین و هر کسی دیگه من فقط دوست داشتم در کنار ایلزاد بمونم تا رشد کردن و بزرگ شدنش رو با چشمای خودم ببینم هرچند اگر اون من رو نمیدید اهمیتی نداشت من فقط دوست داشتم دگرگون شدن احوالات کسی را ببینم که به قول خودش ۳۰ سال توی بی خبری بوده نمازم رو که تموم کردم خم شدم روی تربت کربلا چند بار بوسیدم به چشمام کشیدم از ته دل از سیدالشهدا خواستم تا کاری کنه که هم ایلزاد دلش آروم بگیره و هم من به جاهای خوب زندگی برسم مهرم رو برداشتم و چادرم رو جمع کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون داخل حیاط مسجد سفره کشیده بودند و هر کسی علاقه داشت زودتر شام بخوره می‌نشست پای سفره سرگرم میشد تا نهایتاً ساعت هشت باید تمام این بساط جمع می شد و دوباره طبل و سنج و زنجیرزنی و سینه زنی کنار آبخوری مسجد ایستاده و نگاهم را بین جمعیت گردوندم برای پیدا کردن الیزاد چند بار چرخیدم پیداش نکردم نمیدیدمش نمیدونستم کجاست رفتم چندتا لیوان آب خوردم ظرف غذایی برداشتم و دوباره توی تاریکی های گوشه های کوچه کنار مسجد دنبالش گشتم ولی نبود می خواستم برگردم توی مسجد تا همون جا بشینم و غذا بخورم که صدای مهدی منو سر جا متوقف کرد _ دنبال کسی می گردی عقب گرد کردم و برگشتم سمتش _ نه چطور ابروهاش را داد بالا مستقیم زل زد توی چشمام _دروغ اونم شب عاشورا پوفی کردم و گفتم _تو که میدونی دنبال کسی میگردم به جای این سوال جواب بگو از اون شخص خبر داری یا برم باز دنبالش بگردم؟ پوزخندی زد که نمیدونم چرا ولی احساس کردم طعنه به دله الهه هست که تا حالا اینجور حیرون و سرگردون نبوده _ اونی که دنبالش میگردی چند دقیقه پیش برگشت عمارت جمشید خان تعجب کردم ولی تعجبم رو نشون ندادم که فکر نکنه من جا خوردم پشت کردم بهش بدون جوابی تا برگردم توی مسجد دوباره صدام زد _ فکر نمی کنی داری زیاده روی می کنی؟؟ تعجب کردم از محمدمهدی چنین فضولی هایی بعید بود برگشتم سمتش و فاصله بینمون رو کم کردم با صدای آروم ولی خشمگین گفتم _چرا فکر می کنی من باید به تو جواب پس بدم چرا دوباره خودتو آقا بالا سر میبینی شونه ای بالا انداخت و گفت _ خودم را آقابالاسر نمی‌بینم ولی از تو عاقل ترم هیچ علاقه ندارم دوباره عمه ملیحه زنگ بزنه و بگه مواظب الهه باش کار دست خودش نده چنان از مامان عصبانی بودند که این عصبانیت را فقط میدونستم سر محمدمهدی خالی کنم که آورنده این خبر بود با دندانهای روی هم چفت شده جواب دادم _لطفاً مواظبت کردنات رو بزار برای اشخاص دیگه من نیازی به پاییدن تو ندارم این بار دیگه واقعا بهش فحش کرده و تندی رفتم توی مسجد گوشه ای نزدیک به دیوارهای مسجد نشستمو ظرف غذا رو گذاشتم جلو ولی دیگه تمایلی به خوردن نداشتم فقط سرمو انداختم پایین و از مادری کردن مامان ملیحه لبریز شدم اشکام رو پشت سر هم خالی کردم چه بخت شومی داشتم من که نه برادر داشتم و مادر داشتم ولی تکیه گاهم نبودم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞