🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت635
#نویسنده_سیین_باقری
از اون شب که طعنه ی مهدی رو به دلم شنیده بودم دیگه سراغ ایلزاد نرفتم و اجازه دادم هرموقع حال دلش خوب بود بیاد و من را در جریان بذاره
از فردای روز عاشورا کلاس و درس و دانشگاه شروع شده بود طبق روال دو هفته قبلش با راننده جمشیدخان رفتم و اومدم
یک هفته این جریان ادامه داشت تو این یک هفته نه من ایلزاد رو دیده بودم و نه کلاساش برگزار شده بود
اصلاً دوست نداشتم دوباره دربارش کنجکاوی کنم تا یکی مثل مهدی پیدا بشه و به رابطه ما دقت کنه و طعنه بزنه به دلم
هر چند که هرجا حرف از عمارت جمشید بود گوش می دادم تا بفهمم ایلزاد در چه حاله ولی خبری نمی شد
تا اینکه اون روز که از دانشگاه برمیگشتم جلوی در خونه احسان را شلوغ دیدم از راننده خواستم پیادم کنه
وقتی رفتم جلوتر متوجه شدم دیدم که راضیه با آه و ناله داره سوار ماشین احسان میشه تا به درمانگاه برسوننش
خاله سهیلا با دیدنم انگار جون تازه ای گرفت رنگ پریده و ناخوش احوال بود ولی بیشتر از همه نگران راضیه دستاشو باز کرد و اومد به استقبالم با التماس گفت
:خاله توروخدا باهاش برو باید بره بیمارستان وقتشه که بچش به دنیا بیاد
هرچند که دل خوشی از احسان و راضیه نداشتم ولی دلم نمیومد تو این موقعیت حساس تنهاشون بزارم
راضیه عقب ماشین دراز کشید منو احسان جلو نشستیم بدون بزرگتری رفتیم سمت کرمانشاه
حدوداً ۲ ساعت بعد بود که راضیه زایمان کرد و پرستاری از اتاق درد اومد بیرون و بچه رو با قنداقه سفید گذاشت بغل احسان
احسان انقدر هیجانی و احساس شده بود که با دیدن صورت بچه شروع کرد به اشک ریختن
بعد از دیدن اون صحنه بقدری خوشحال شدم که منم پا به پای برادرم اشک می ریختم و خدا رو شکر می کردم بابت نعمت زیبایی که در دامنش گذاشته بود
دختری سفید رو با موهای مشکی و چهره ای تقریباً مشابه با خود سان چشماش که باز کرد با نگاه قهوه ای دلمون رو با خودش برد هرچند که پرستار اومد و خیلی زود ازمون جداش کرد ولی توی همون چند ثانیه عاشقش شده بودیم
احسان که صورتش رو پاک کرد و دست انداخت دور گردنم صورتم را به سینش فشرد و گفت
_الهه چجوری از خدا تشکر کنم که کم کاری نکرده باشم
لبخندی زدم و گفتم
_ انشالله همیشه و خوشحال باشی داداشی
لبخندی زد و سرشو تکون داد و رفت تو اتاق که راضیه توش بود
وقت ت اذان مغرب بود که با خودم گفتم برم نماز بخونم بعد برگردم داشتم از سالن خارج میشدم که گوشیم توی کیفم لرزید هرچند که سایلنتش کرده بودم تا از زنگ زدن های مدام خاله سهیلا و مامانم دیگه راحت باشم ولی صدای لرزشش رو میشنیدم
این بار آوردم بیرون و نگاهی به صفحه اش کردم
با دیدن شماره عجیب و غریبی که روی صفحه افتاده بود تعجب کردم با احتیاط جواب دادم صدای همهمه و شلوغی خیلی زیادی از اونور خط شنیده می شد چند بار پرسیدم
_بفرمایید بفرمایید
ولی خبری نشد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞