🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت642
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از پایان تایم کلاسی ایلزاد بهم زنگ زد و کنار درخت سرو بزرگ وسط حیاط دانشگاه منتظرم بود دفتر کتابام جمع کردم و خسته تر از چیزی که فکرشو میکردم از پلهها پایین رفتم و ۱۵ دقیقه بعد خودم را به محلی رساندم که گفته بود
زیر درخت ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد با دیدنم دست تکون داد و ازم خواست برم نزدیکتر در حالی که به صحبت هایش گوش می دادنم که کنارش ایستادم انگار داشت با عمه نسرین صحبت میکرد
_چشم مادر من چشم یه بار گفتین متوجه شدم خیالتون راحت باشه اگه قبول کرد میارمش اونجا اگه قبول نکنه هم بچه که نیست نمیتونم اجبارش کنم صبر کنید باهاش صحبت کنم ببینم نظرش چیه
حدس زدن اینکه دارن درباره من و اینکه کجا بمونم صحبت می کنند اصلا سخت نبود شونه ای بالا انداختم و منتظر موندم تا حرفهایش با عمه نسرین تموم بشه
پوفی کرد و کلافه گوشی رو قطع کرد نگاهم کرد و با خستگی چشماش رو ماساژ داد و گفت
_عمت دیوونم کرد الهه خانم دستور دادن خوابگاه نری و بری خونشون این ترم رو بگذرونی
با مخالفت سرمو تکون دادم و جواب دادم
_باور کنید من خجالت میکشم از اینکه سربار کسی یا جایی باشم تو رو خدا بی خیال همینجا خوابگاه میگیرم راحت ترم
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_آخه تو نازک نارنجی که با هر حرفی دلت میشکنه اشکت در میاد تا حالا دست به سیاه و سفید نزدی چه جوری می خوای تو خوابگاه مجردی زندگی کنی باور کن سخت میشه ها
از لحنش خنده ام گرفت شونه ای بالا انداختم و جواب دادم
_خوب میگی چیکار کنم برم اونجا سر بارشون باشم میگن این مادر نداره پدر نداره چرا همدم نداره پشت و پناه نداره یه چیزایی میگین به خدا مگه میشه رفت چند ماه رو خونه یکی دیگه مونده
_اول اینکه درسته پدر نداری دوم که مادرت اینجا نیست درسته من همدم نیستم ولی پشت و پناه هستم پس هیچ وقت نگو پشت و پناه ندارم بعد اینکه خونه هرکسی نیست و عمته کی میخواد پشت سرت حرف بزنه کی میخواد بهت و بد اخلاقی کنه آقا اصلا من قول میدم خودم میام اونجا
چشمام گرد شد و به ناباور گفتم
_وای نه تورو خدا دوباره میخواد دردسرهای احسان را برای من بخری
سرشو گرفتم رو به آسمون و قهقهه ای زد و جواب داد
_چشم شما امر بفرما نمیام اونجا خوبه پس از او کی دادی که بریم خونه عمه نسرین
با خجالت سرمو انداختم پایین وزیر لب زمزمه کردم بریم بهتر از تنهاییه
خندید و اشاره کرد بریم سمت پارکینگ هوا تقریباً تاریک شده بود و نزدیک به اذان مغرب وارد پارکینگ شد آنطور که انتظارش رو داشتم با مهدی روبه رو شدیم انگار دیگه علاقه ای نداشت بهم توجه کنه یا اصلا ما رو نمیدید بدون این که باهامون حرف بزنه سوار ماشینش شد و از پارکینگ خارج شد ایلزاد پوزخندی زد و گفت
_خدا ماجرای مارو با پسر ختم بخیر کنه
بدون اینکه جوابی به ایلزاد بدم صندلی جلو جا گرفتم و منتظر حرکتش موندم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞