🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت649
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی رفتم پایین که آقا سهراب از سر کار اومده بود و کتاب و خودکاری توی دستش بود و داشت با عمه نسرین صحبت می کرد
چادرم را روی سرم مرتب کردم و از فاصله کمی دورتر رو به آقا سهراب سلام کردم با متانت و ادب خاصی از جا بلند شد و جوابم را داد
_خوش اومدی دختر زیبا
انقدر لفظش به دلم نشست که ناخودآگاه از ذوق لبخنده ملیحی روی لب هام نشست عمه نسرین تعارف کرد که کنارش بشینم بعد از نشستن من ایلزاد سینی نسکافه ای به دست داشت و اومد روی میز گذاشت و خودش هم کنار من نشست
آقا سهراب با صمیمیت گفت
_ چه خبر از درس دانشگاه الهه خانم انشالله قراره بشی همکار ما
لبخندی زدم و گفتم
_خیلی که مونده من بشم همکار شما ولی انشالله سعادتش رو داشته باشم و بتونم بالاخره این ترم رو بگذرونم شاید برسم به درس های اصلی
اقا سهراب است ابرویی بالا انداخت و جواب داد
_پس خیلی مشتاقی که درسهای پزشکی را بخونی
با سر تایید کردم و گفتم
_ اگه سرنوشت اجازه بده بله
ایلزاد همونطور که نسکافه را مزه مزه می کرد گفت
_سرنوشت چرا نخواد شما درستو بخونی کی میتونه ازت بگیره
انگشتای دستم رو توی هم پیچوندم و جواب دادم
_ترم ۱ که خراب شد و من نتونستم بخونم میترسم باز هم همون اتفاقها تکرار بشه
دوباره با جدیت
_گفت از این فکرها نکن چون قرار نیست چنین اتفاقی بیفته و تو باید تا پایان همین جا توی همین کرمانشاه درست رو تموم کنی و فارغ التحصیل بشی
آقا سهراب گفت
_ چه اجباری می کنی آقای ایلزاد شاید بخواد بره شیراز و کنار پدر و مادرش درسش رو تموم کنه
هر چند که بی میل به کنار مامان ملیحه نبودم ولی ماندن کرمانشاه و رفتن سر کلاس های ایلزاد برام جذابیت داشت
البته ایلزاد هم جواب داد
_ آقا سهراب از این خبرا نیست الهه خانم هم اینجا میمونه هم اینجا خانم دکتر میشه
بعد هم لبخنده کوچکی رو چاشنی صورتش کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت649
#نویسنده_سیین_باقری
تا چند ثانیه ی اول که حرفی نزد و چیزی هم نپرسید بعد از اون با کنایه گفت
_ظاهرا سلما رو هم میشناسی؟
کمی صورتمو در هم کشیدم و جواب دادم
_سلما؟
سرشو تکون داد و همراه با پایین بردن اب گلوش گفت
_همین دختری که مشکوک نگاهت میکرد
کیفمو روی پام مرتب کردم
_چند روز پیش باهام حرف زد
_حتما میخواست رابطه ی تو و مهدی رو کشف کنه
_نه اونو میدوست میخواست مطمین بشه
ابروهاشو داد بالا و گفت
_شد؟
سعی کردم نخندم
_بله شد
سرشو تکون داد و زیر لب زمزمه کرد «خوبه»
چقدر حسادتش اشکار بود این پسر هرچند به هیکلش نمیومد
کنار جاده ی خلوتی نگهداشت و دستشو گرفت به فرمون به صورتم نگاهی کرد و گفت
_خب پاشو بیا سر جای من
کمی استرس گرفتم با هیجان گفتم
_وای میترسم
خیلی جدی ادامو در اوورد و گفت
_وای نترس
شوکه نگاهش کردم خندید و گفت
_پیاده شو دیگه
خودش زودتر پیاده شد و من هم پشت سرش روانه شدم سمت مخالف ماشین
وقتی جلوی ماشین به همدیگه رسیدیم دستشو اوورد بالا و مانع حرکتم شد
_الهه
گیج نگاهش کردم
_تو سهم کسی دیگه نمیشی حتی به اصرار
صورتم گر گرفت از حرفی که زده بود خودش زودتر قدم برداشت و رفت سوار ماشین شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞