eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حرفهای اون شب عمه نسرین کمی حالم رو بهتر کرد نسبت به اینکه بی مادر توی شهر غریب دارم بزرگ میشم هر چند که من یتیمی و تنهایی را از بچگی چشیده بودم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم از طرف مامان ملیحه هم مورد کم مهری و بی محبتی قرار بگیرم خیالی نبود زندگی خودش را داشت و من هم زندگی خودم بعد از گذشت یک هفته برای تمرین رانندگی بالاخره احسان رضایت داد و ماشینی رو در اختیارم گذاشت تا قبل از اینکه بتونم گواهینامه بگیرم حداقل مزاحم ایلزاد نباشم و هر روز با ماشین خودم برم دانشگاه و برگردم هرچند که منتی نبود و من می توانستم با پولی که خودم دارم هم ماشین بخرم ولی فعلاً برای اینکه مال و اموال و میراثم را به رخ بکشیم زود بود باید می گذاشتم به موقعش و جایی که تمام عقده های بچگیم را خالی کند ماشین ۲۰۶ سفید رنگ زیبایی بود که زیر پایم قرار گرفت امروز اولین روزی بود که خودم رانندگی می کردم و می رفتم به سمت دانشگاه انقدر با ایلزاد رفته بودم و اومده بودم که کل مسیر رو یاد گرفته بودم برام سخت نبود ولی با تاخیر ۲۰ دقیقه ای رسیدم جلوی در دانشگاه و ماشین را هم اونجا روی به روی جوی پارک کردم و پیاده شدم چادرم را روی سرم مرتب کردم در حالی که می رفتم داخل جزوه هام نگاهی مینداختم امروز امتحان سه سوالی با کلاس استاد وفایی داشتیم میدونم سخت گیر نیست و سوالهای سختی را ارایه نمیده ولی باید میخوندم من هدفم یاد گرفتن علم پزشکی بود همونطور که سرم پایین بود تا اواسط راه را رفته بودم که جلوی در ورودی دانشکده صدای ایلزاد رو شنیدم که صدام زد سرم رو آوردم بالا با کمی جستجو پیداش کردم داشت میومد به سمت پله ها کنارم که قرار گرفت سلامی کرد و گفت _نخون نرسیدم سوال براتون طرح کنم ترجیح میدم امروز را تدریس کنم با تعجب نگاهش کردم و در حالی که با هم می رفتیم به سمت کلاس و نگاه خیلی از دانشجوها رو به روی خودمون می‌خریدیم گفتم _ مگه دیشب چیکار میکردی که نرسیدی سوالا رو طرح کنی؟ کمی بلند خندید و جواب داد _حساس شدی الهه خانم شونه ای بالا انداختم و کیفم رو توی دستم جا به جا کردم و گفتم _آخه دیشب نیومدی خونه عمه شونشو تکون داد و در حالی که در کلاس را باز می‌کرد گفت _رفتم عمارت جمشیدخان خبرایی شده که بعدا برات توضیح میدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) هرچند که امتناع می کردم از به یاد آوردن اون اتفاق تلخ ولی روند قانونی بود و باید طی می‌شد همراه با رضا وارد اداره آگاهی شدم وقتی ازم توضیح خواستن تمام و کمال براشون توضیح دادم با توضیحاتی که من داده بودم افسر اداره آگاهی فقط تونست بگه که _ من شرمندم که اینو میگم ولی این افراد قاچاقچی بودن چند کیلومتر دورتر در مرز دستگیر شدند این که به شما برخورد کردند و فرار کردن عمدی نبوده چون سرعت بالایی داشتن این اتفاق افتاده به هر حال ما شکایت شما را ضمن این اتفاق پیوست می‌کنیم و پیگیر ماجرا خواهیم بود شما که رضایت نمیدین به نشانه منفی سرم رو تکون دادم و گفتم که _هرگز رضایت نمیدم و مقصران اصلی این ماجرا باید به سزای عملشون برسن افسر نگهبان هم تایید کرد و کار ما آنجا تموم شد همراه رضا برگشتم بیمارستان وقتی برگشتم هیچ کس را توی چادر ندیدم با استرس آستین کت رضا رو گرفتم و گفتم _ چرا هیچکی نیست تو خبر داری رفتن کجا؟ شونه هاش رو تکون داد و گفت _ نه کسی به من نگفته قصد رفتن به جایی دارن حتما نسرین خانم نیاز داشته بره خونشون برگرده بقیه را هم با خودش برده باورم نمیشد عمه نسرین تا حالا نشده بود که چادر رو خالی بزاره پا تند کردم سمت بیمارستان و به رضا گفتم _ امکان نداره یه اتفاقی افتاده مطمئنم یه اتفاقی افتاده همینجوری که حرف میزدم قدم هام رو تندتر و تندتر کردم تا به حالت دویدن خودم رو رسوندم به ایستگاه پرستاری پرستار با دیدنم بدون هیچ حرفی اشاره کرد به سمت اتاق ایلزاد دلشورم داشت بیشتر میشد میترسیدم لحظه های آخری باشه که قراری ایلزاد رو داشته باشیم با قدم های بلند خودم رو رسوندم پشت در اتاقش ماهرخ خانم را دیدم که داشت گریه میکرد و بابابزرگی که با اقتدار ایستاده بود و از پشت شیشه مرد خوابیده روی تخت را نگاه می کرد از پشت شیشه نگاهی به داخل انداختم عمه نسرین و آقا سهراب و ایلناز داخل بودند و هر کدام گوشه ایستاده بودند در حال اشک ریختن آقا سهراب هرازگاهی داشت با دکتر حرف میزد به کلی توان بدنم کم شده بود انگار پاهام یاری نمی کرد تا برم داخل و ببینم جریان از چه قراره دستمو به دیوار گرفتم و آروم آروم خودمو کشوندم داخل اتاق آقا سهراب اولین نفری بود که چهره ام را دید فوران اومد سمتم می‌خواست دستم رو بگیره که مانع شدم و با صدای تحلیل رفته پرسیدم _ چه اتفاقی افتاده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞