🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت654
#نویسنده_سیین_باقری
در حالی که داشتم با غر می زدم با دیدن قیافه مهدی که نزدیکم میشد کمی عصبی شدم و پشت کردم بهش و رفتم سمت ورودی دانشکده مطمئن بودم همین جوری از کنارم رد نمیشه و حتماً حرفی میزنه برای همین خودشو بهم رسوند و گفت
_همنشینی با کی انقدر بی ادبت کرده که بزرگتر تو میبینی و پشت می کنی رد میشی
از لحن حرصیش خندم گرفت
_ببخشید که اساعه ی ادب شد آقای مهندس
عینکش رو روی چشمش جابجا کرد و خندید و گفت
_خواهش می کنم خانم دکتر شما همیشه به من لطف داشتی
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_ همیشه گله داری نه از قبلا که منو نمیدی نه الان که هرجا میرم پیدات میشه
نمیدونم چرا احساس میکردم شاده چون هی میخندید و مزاح می کرد
_ ببخشید که شما هر جا هستی من هم پیدام
میشه شرمنده ام خوب باهوش نشستی کف حیاط داری با یه استاده جذاب که نگاه همه دنبالشه صحبت می کنی من که می خوام رد بشم از اون راهرو انتظار داری نبینمت؟
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم
_استاد جذاب منظورت به کی بود؟
سرشو بالا گرفت و خندید و گفت
_ استاد وفایی؛ ببخشید خاله زنکی ولی نمیدونی چقدر چشم دنبالشه
اخم کردم و گفتم
_ خوب این مسئله چه ربطی به ما داره؟
صورتش رو پیچوند و گفت
_ به ما که ربطی نداره ولی فکر می کنم به تو ربط داشته باشه
واقعاً محمد مهدی که من می دیدم خاله زنک که بیش نبود اخمام را بیشتر توی هم کشیدم و گفتم
_چرا فکر می کنی استاد وفایی به من ربطی داره
کیف چرمشو توی دستش جابجا کرد و گفت
_از اونجایی که سرتو میزنن تهتو میزنن کنار این پسر پیدات میشه
اصلا انگار توی حال خودش نبود بلند بلند خندید و گفت
_خواستم بهت بگم همه ملیه اومده سیاه کمر و میخواد تو رو ببینه یعنی مصمم که تو رو از اینجا ببره حتی به قیمت اینکه درستو رها کنیم
وارفته و متعجب ایستادم و محمد مهدی از کنارم رد شد و رفت
یعنی مامانم چند ماه منو ول کرده رفته و تنهاییم براش مهم نبود بعد الان اومده که من رو از اینجا ببره حتی به قیمت اینکه درسم را ادامه ندم
چقدر عجیب بود این مادر من
دلیل ایلزاد هم برای اینکه من نرم سیاه کمر وجود مامان ملیحه بود و بس باید یه جوری سر و ته قضیه را در می آوردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت654
#نویسنده_سیین_باقری
چند ساعتی میشد که اومده بودیم خونه بالاخره بعد از مدتها تونستم یه حموم درست و حسابی برم بقول عمو ناصر باید یکم به خودم میرسیدم که ایلزاد با دیدنم خوف نکنه
از فکر اینکه ایلزاد چشمهاش رو باز کنه لبخندی اومد روی لبم که از نگاه ایلناز دور نموند با شیطنت گفت
_کبکت خروس میخونه الهه ناز
کرم مرطوب کننده رو بیشتر روی پاهام کشیدم و جواب دادم
_تو خوشحال نیستی؟
کمی در فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه گفت
_انگار خدا دوباره بهم زندگی داده الهه شاید فکر کنی ایلزاد داداش خونی من نبوده ولی بیشتر از پدرم هوای منو داشته تمام زندگیم روی حمایتهای ایلزاد چرخیده
کمی چرخید سمتم
_دیدی هورا چجوری برای ایلزاد اشک میریخت؟ اون فقط چند ساله که فهمیده یه داداش داره و اینجوری بی تابش بود منکه یه عمره کنارمه و محبت هاش رو دیدم
مکثی کرد و ادامه داد
_شاید در نظر دیگران ایلزاد خیلی خشک و جدی بنظر بیاد ولی حرمت خانوما رو جور دیگه نگه میداشت حتی اونایی که خودشون میرفتن سمتش حالا فکر کن برای من دیگه خدا بوده
لبخندی زدم سر کرم پمپی رو بستم میخواستم موهام رو شونه کنم که عمو ناصر سراسیمه اومد داخل اتاق
ایلناز که با شکم روی تخت خوابیده بود از جا جهید و گفت
_بسم الله دایی چخبره
عمو ناصر توجهی بهش نکرد و رو به من گفت
_آماده شو بریم بیمارستان زود باش فقط
منتظر نموند بپرسم چه اتفاقی افتاده رفت پایین ایلناز هم پشت سرش دوید بیرون دلم طاقت نمیاوورد اماده بشم بعد بپرسم چیشده میترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه شال بلندی انداختم دور موهام و رفتم از پله ها پایین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞