🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت662
#نویسنده_سیین_باقری
نگاهی به چشمهای نگرانش انداختم و با لحن نامطمینی گفتم
_باهام بیا
قبل از اینکه عمه نسرین مخالفت کنه از پشت سر ماهرخ خانم از آشپزخونه خارج شدم
صدای قدمهای محکم ایلزاد و التماسهای عمه رو میشنیدم که ازمون میخواست نریم سمت عمارت پدربزرگ خان
ولی من اتیشی بودم که با این التماسها ساکت نمیشدم تا وقتی حرفامو نمیزدم و تلاش نمیکردم برای خودم ساکت نمیشدم
بالاخره عمه ناامید شد و صداشو شنیدم که کریم رو صدا میزد تا جمشید رو صدا کنه بیاد جلوی ما دوتا رو بگیره
پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم ایلناز تو خیاط بود با دیدن منو ایلزاد خودشو بهمون رسوند
_چتونه انگار میرین دعوا
پوزخند زدم چادرمو زدم زیر بغلم و بازهم به راهم ادامه دادم
ایلناز رفت سمت ایلزاد تا باهاش حرف بزنه که اونم دست کمی از من نداشت مصمم بود برای یه بار حرف دل زدن
هر سه باهم رفتیم سمت عمارت پدربزرگ خان دستمو بردم سمت در تا در بزنم ولی زودتر از من در باز شد و قامت مهدی نمایان شد
_سلام
من پیش سلام شدم ولی اون غرور برداشت و گفت
_سلام مامانت منتظرته
بعد هم اشاره کرد سمت داخل خونه میخواست خارج بشه ولی لحظه اخری گفت
_حرفای عمه حرفای من نیست خیالتون از بابت من راحت باشه
ایلناز با بی مزگی گفت
_مرسی حاجی نمیگفتی ما فکر میکردیم حرفهای خودته
دست ایلنازو گرفتم که سکوت کنه مهدی هم بی جواب گذاشت و رفت
با ایلزاد و ایلناز رفتیم داخل عمارت از همونجا صدای جیغ جیغ مامان رو میشنیدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت662
#نویسنده_سیین_باقری
اون روز از عمو ناصر درخواست کردم تا من رو ببره بیمارستان دوست داشتم زودتر ایلزاد رو ببینم با چشمای خودم نظارهگر خوب شدن حالش باشم
عمو ناصر کمی مخالفت کرد ولی جدیت کلامم رو که دید به ناچار قبول کرد و باهم راهی بیمارستان شدیم
این بار کمی مرتب تر با لباسهای جدید و احوالی بهتر قدم گذاشتم به اتاق ایلزاد دوست داشت عزم و اراده ی قوی منو ببینه و بدونه که ذره ای ترحم در حقش ندارم
وقتی وارد اتاق شدم چشمش به در بود با دیدنم برعکس قبل اخم نکرد و همانطور نگاهم کرد
با لبخند و دوتا قدم بلند خودم رو بهش رساندم و گفتم
_سلام ایلزادی حال احوال شما عزیزم
تغییری توی چهره اش ایجاد نشد انگار با دیوار حرف زده بودم
_سسسسسلام اللللللللهه خانوممم
بازهم لکنت داشت و لعنت به دردی که بی هنگام اومده بود سراغش لعنت به حسرتی که مینشست کنج دلش از تلاشی که برای حرف زدن میکرد
رفتم کنارش روی صندلی نشستم دستشو گرفتم کف دستم
_امروز اومدم گله کنم
اخم کرد و سعی کرد کوتاه جواب بده
_گگگگله؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_اهوم من تنهام بلند نمیشی زودتر عین قبل بریم دانشگاه میدونی چند هفته است نرفتم؟
اخمی کرد و بازهم به زور جواب داد
_خببببب بببروووو
با حرص جواب دادم
_بدون تو؟ بهم خوش نمیگذره
سرشو چرخوند سمت سقف و با بی رحمی گفت
_خخخخخودتو ازااار ندهههههه مااااا زن و شوهرررر نبودیمممم تو هممم تکلیفی نداری پسسسسس برای یه صیغه ی محرمیت انققققدر تلااااش نکنننن
اخ که به یک باره فرو ریختم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞