eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نگاهی به چشمهای نگرانش انداختم و با لحن نامطمینی گفتم _باهام بیا قبل از اینکه عمه نسرین مخالفت کنه از پشت سر ماهرخ خانم از آشپزخونه خارج شدم صدای قدمهای محکم ایلزاد و التماسهای عمه رو‌ میشنیدم که ازمون میخواست نریم سمت عمارت پدربزرگ خان ولی من اتیشی بودم که با این التماسها ساکت نمیشدم تا وقتی حرفامو نمیزدم و تلاش نمیکردم برای خودم ساکت نمیشدم بالاخره عمه ناامید شد و صداشو شنیدم که کریم رو صدا میزد تا جمشید رو صدا کنه بیاد جلوی ما دوتا رو بگیره پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم ایلناز تو خیاط بود با دیدن منو ایلزاد خودشو بهمون رسوند _چتونه انگار میرین دعوا پوزخند زدم چادرمو زدم زیر بغلم و بازهم به راهم ادامه دادم ایلناز رفت سمت ایلزاد تا باهاش حرف بزنه که اونم دست کمی از من نداشت مصمم بود برای یه بار حرف دل زدن هر سه باهم رفتیم سمت عمارت پدربزرگ خان دستمو بردم سمت در تا در بزنم ولی زودتر از من در باز شد و قامت مهدی نمایان شد _سلام من پیش سلام شدم ولی اون غرور برداشت و گفت _سلام مامانت منتظرته بعد هم اشاره کرد سمت داخل خونه میخواست خارج بشه ولی لحظه اخری گفت _حرفای عمه حرفای من نیست خیالتون از بابت من راحت باشه ایلناز با بی مزگی گفت _مرسی حاجی نمیگفتی ما فکر میکردیم حرفهای خودته دست ایلنازو گرفتم که سکوت کنه مهدی هم بی جواب گذاشت و رفت با ایلزاد و ایلناز رفتیم داخل عمارت از همونجا صدای جیغ جیغ مامان رو می‌شنیدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اون روز از عمو ناصر درخواست کردم تا من رو ببره بیمارستان دوست داشتم زودتر ایلزاد رو ببینم با چشمای خودم نظاره‌گر خوب شدن حالش باشم عمو ناصر کمی مخالفت کرد ولی جدیت کلامم رو که دید به ناچار قبول کرد و باهم راهی بیمارستان شدیم این بار کمی مرتب تر با لباسهای جدید و احوالی بهتر قدم گذاشتم به اتاق ایلزاد دوست داشت عزم و اراده ی قوی منو ببینه و بدونه که ذره ای ترحم در حقش ندارم وقتی وارد اتاق شدم چشمش به در بود با دیدنم برعکس قبل اخم نکرد و همانطور نگاهم کرد با لبخند و دوتا قدم بلند خودم رو بهش رساندم و گفتم _سلام ایلزادی حال احوال شما عزیزم تغییری توی چهره اش ایجاد نشد انگار با دیوار حرف زده بودم _سسسسسلام اللللللللهه خانوممم بازهم لکنت داشت و لعنت به دردی که بی هنگام اومده بود سراغش لعنت به حسرتی که مینشست کنج دلش از تلاشی که برای حرف زدن میکرد رفتم کنارش روی صندلی نشستم دستشو گرفتم کف دستم _امروز اومدم گله کنم اخم کرد و سعی کرد کوتاه جواب بده _گگگگله؟ سرمو تکون دادم و گفتم _اهوم من تنهام بلند نمیشی زودتر عین قبل بریم دانشگاه میدونی چند هفته است نرفتم؟ اخمی کرد و بازهم به زور جواب داد _خببببب بببروووو با حرص جواب دادم _بدون تو؟ بهم خوش نمیگذره سرشو چرخوند سمت سقف و با بی رحمی گفت _خخخخخودتو ازااار ندهههههه مااااا زن و شوهرررر نبودیمممم تو هممم تکلیفی نداری پسسسسس برای یه صیغه ی محرمیت انققققدر تلااااش نکنننن اخ که به یک باره فرو ریختم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞