🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت667
#نویسنده_سیین_باقری
دستمو گذاشته بودم روی اسم مامان مهری و کم کم حالت گریه گرفتم
از بی کسی و تنهایی خودم اولین کلمه ای که از دهانم خارج شد گله از مادر بزرگی بود که زود تنهایم گذاشت و رفت
سرمو خم کردم روی سنگ قبر خنک و زیر لب گفتم
_ الهه رو بی کس میبینی ناراحت نیستی الهه رو تنها میبینی ناراحت نیستی منو گذاشتی رفتی بین این همه جمعیت که هیچ کدوم منو دوست ندارن
رفتی پیش صادق خان؟ صادقخان که تنها نبود
مامان مهری کاش قبل از اینکه بری بهم میگفتی دنیا چقدر جای بدیه
دنیا چقدر بالا پایین داره که ممکنه مامان ملیحه منو از خونه بکنه بیرون
مامان مهری کاش قبل از اینکه رفته بودی بهم یاد داده بودی درس هایی که باید از زندگی میگرفتم
تا حالا انقدر زار و پریشون نباشم الهی دورت بگردم
کاش بودی تا میشدی التیام زخم هایی که به دل آخرین نوه ی پدربزرگ خان زده بودند
چقدر دلم خونه از اینکه چنین آواره ام رو راه چاره ای ندارم
کاش بودی مامان مهری کاش بودی و دلم رو آروم میکردی
با دیدن کفش های مشکی رنگ ایلزاد کنار سنگ قبر مامان مهری تند تند دستی به صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم سرم رو آوردم بالا و نگاهی کردم به چهره ناراحت پسر عموی که چند وقتی میشد بیش از حالت عادی به من توجه کرده بود لبخندی زد و گفت
_آروم تر شدی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و جواب دادم بهترن لبخندی زد و دستش رو به طرفم دراز کرد
_ بلند شو دختر خوب برات یه خبر خوب دارم
ابروهامو توی هم کشیدم و دست به زانو گرفتم و با یا علی بلند شدم
چادرم رو مرتب کردم و پرسیدم
_ چه خبری؟
لبخندی زد و گفت
_موقع بیرون اومدن از عمارت پدربزرگ خانت
ایلناز بهم گفت ملیحه خانم شرایط خاصی داره
پرسیدم
_یعنی چی شونه ؟؟
هاشو بالا انداخت و گفت
_ احتمال میدن باردار باشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت667
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی با عمو ناصر از فضای بیمارستان خارج شدیم به خودم جرات دادم و به آرومی پرسیدم
_چه چیزی شما را اینقدر اذیت کرده که از فکر کردن به گذشته چنین به هم میریزین؟؟
با تعجب نگاهم کرد و بعد لبخندی زد و دوباره مشغول رانندگی شد
دوست داشتم برام تعریف کنه چه اتفاقی افتاده که حالش رو بد کرده ولی مسلماً نیاز به زمان داشت و اینکه بهم اعتماد کنه
اعتماد کنه تا بتونه حرف دلش رو برام بزنه منم اذیتش نکردم و سکوت کردم
وقتی رسیدیم خونه عمه نسرین با اولین کسی که روبه رو شدم راضیه بود
در حالی که بچه اش توی بغلش بود تند تند تکونش میداد بازوم رو گرفت و گفت
_ بیا تو باغ با کارت دارم
عمو ناصر نگاهی به من انداخت و گفت
_الهه جان چند دقیقه صبر کن من وسیله ای که بهت گفتم می خوام بهت بدم بدم دست بعد برو
راضیه با تعجب نگاه کرد و گفت
_آقا ناصر اگه صبر کنید و چند دقیقه بیشتر وقتشو نمیگیرم
عجیب بود که عمو ناصر لجبازی میکرد و میگفت نه
من نمیدونستم چه وسیله قرار به بوده بهم بده گفتم
حتماً مصلحتی برای همین دنبال عمو ناصر رفتم تا توی اتاقش به محض اینکه درو بست با حرص و دندون قروچه گفت
_ تو کی میخوای یاد بگیری که انقد ساده نباشی؟
فکر می کنی ایلزاد چرا اون حرفا رو به تو میزنه فکر میکنی از کی شنیده فکر میکنی احسان کیه که برات دایه بهتر از مادر شده
چرا نمی خوای بفهمی که آدمای دورو برت همشونم آدمای خوبی نیستن و بعضی وقت نزدیکترین کسای زندگیت میتونن بشن بد ترین آدمای زندگیت
میتونن بشن دشمنی که زندگیتو خراب کنن اون ایلزاده بدبخت که مخش پر شده از این حرفا به خاطر حرفهای احسانه
احسان بهش گفته احسان بهش تلقین کرده تو هنوزم میخوای بری با راضیه تنهایی خلوت کنی
چرا نمی خوای بفهمی؟
سرمو انداختم پایین و جواب دادم
_میفهمم ولی نمی خوام بهشون بیاحترامی کنم
عمو ناصر صداشو برد بالا و گفت
_ تاکی تو بی احترامی نکنی و بی احترامی ببینی تاکی قراره سکوت کنی و بیاحترامی ببینی تا کی قراره هیچی نگی مظلوم باشی و زندگیتو خراب کنن
الهه اگه این بار زندگیتو نجات ندی هیچ وقت نمی تونی نجات بدی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞