🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت671
#نویسنده_سیین_باقری
هر دو خیلی زود آماده شدیم و دوباره راهی سیاه کمر شدیم
نمیدونم چه احساسی بود که باعث می شد نه من به سمت ایلزاد نگاه کنم و نه اون به من نگاه کنه
انگار شرم و خجالتی ناشی از اتفاقی که قرار بود بیفته بین ما رخنه کرده بود و ما رو از هم دور کرده بود
راه ۴۵ دقیقه ای کرمانشاه تا سیاه کمر خیلی زود طی شد و وقتی به خودمون اومدیم جلوی در عمارت جمشیدخان بودیم
ایلزاد بدون اینکه حرفی بزنه با اشاره سر ازم خواست تا پیاده بشم
دوست داشتم برم سمت عمارت پدربزرگ خان دلم نمی خواست این بار تنها بیفتم بین خانواده پدریم
سرمو انداختم پایین و با لکنت زبان گفتم
_ اگه ممکنه من برم عمارت پدربزرگ خانم
اخمی به چهره اش نشاند و گفت
_چرا مشکلی پیش اومده؟
با کج کردن لبهام جواب دادم
_نه چیزی نیست فقط دوست دارم برم پیش مامانم
لبخندی زد و گفت
_ هر طور خودت راحتی می خوای همراهیت کنم؟
سرمو به نشانه منفی بالا انداختم و جواب دادم
_نه راحتتر که خودم برم
باز هم لبخند زد
این چند ساعت لبخند هایش زیاد شده بود منو مفهومی دیگری پیدا کرده بود
با آرامش قدم برداشتم سمت عمارت پدربزرگ خان
سختم بود بعد از این فاجعه ای که مامان برایم درست کرد برگردم اونجا ولی به هرحال مادرم بود و من کوچکتر بودم
در زدم بعد از ۱۰ دقیقه ربع ساعت معطلی که ایلزادهم تماشاگر این علاف شدن بود بالاخره در عمارت باز شد و چهره مهدی نمایان شد
واضح و مشخص بود که از دیدن من اصلا خوشحال نشده زیر لب سلامی داد و منتظر موند تا من وارد عمارت بشم
پشت سرم را نگاه نکردم تا واکنش ایلزاد روببینم وارد عمارت شدم و بدون اینکه منتظر آمدن مهدی بمونم رفتم سمت اندرونی
باز هم صدای شلوغی و سر و صدای مادرم میومد دیگه انگار عادی شده بود هیچکس جوابشو نمی داد
البته شاید مراعات حالش رو میکردن
بسم الله گفتم و وارد اندرونی شدم
مامان روبروی عامرخان ایستاده بود و حرفی رو با تشر بهش می فهموند
_ عامر این قضیه به تو هیچ ربطی نداره پس سعی کن دخالت نکنی چون من آدمی نیستم که از حرفم کوتاه بیام الهه اگر حرفی زده باید پاش وایسه و این محرمیت را قبول کنه و گرنه من هرگز اجازه نمی دم اینجا بمونه
نخواستم بیش از این ادامه بدن سلامی کردم و منتظر واکنش موندم عامر خان جوابم رو داد ولی مامان با اخم گفت
_ خوش اومدی
لبخندی زدم و گفتم
_ نگران نباش مامان جان من پای حرفی که زدم ایستادم
پوزخندی زد و گفت
_ خوبه خداروشکر پس جای حرفی باقی نمیمونه
کمی خودش را روی پاهاش کشید و به پشت سرم نگاه کرد و گفت
_مهدی جان عمه پیغام برسون که تا شب همه چیز رو مهیا کنند
برگشتم سمت مهدی و نگاهش کردم چقدر اخمالو و چهرش دور از مهدی همیشگی بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞