🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت686
#نویسنده_سیین_باقری
با شونه های افتاده و خسته از اتاق خارج شدم و راهرو رو طی کردم رفتم بیرون
مسیر آشنا تا چادر و مامن عمه نسرین رو طی کردم بیرون از چادر گلیم انداخته بود و روش نشسته بود اقا سهراب کنارش بود و ایلناز دراز کشیده بود روی پاش
وقتی منو دیدن سعی کردن بخندن ولی خندشون از زهر هم تلخ تر بود
_بیا استراحت کن عمه جون تو هم خسته شدی
اشکاش جاری شد و با صدای لرزانی گفت
_بمیرم برات که خوشی ندیدی عمه بیا بشین دورت بگردم
ایلناز پتو کشید روی سرش سینه اش بالا پایین شد چقدر این روزها بی محابا اشک میریخت و بی عبا از نگاه دیگران خودشو ضعیف نشون میداد
اقا سهراب کمی جا به جا شد و جا رو برای من باز کرد اشاره کرد کنارش بشینم
قبل از اینکه بشینم صدای سلام کردن رضا رو شنیدم همزمان برگشتم سمتش با دیدن نگاهم کمی غمگین شد
_سلام الهه خوبی؟
لبخند کم جونی زدم
_خوب میشم
آهی کشید واشاره کرد بشینم پلاستیک های غذا که تو دستش بود رو گرفت سمت عمه نسرین
_نمیدونستم چی میخورین همینا رو گرفتم
_ممنون پسرم باور کن کسی نمیتونه غذا بخوره همش حیف ومیل میشه
_اینچه حرفیه نسرین خانم بالاخره که باید جون داشته باشین
نشستم کنار اقا سهراب و آروم پرسیدم
_خبر جدیدی نشد؟
عینکش رو از روی چشم برداشت و گفت
_فقط دعا
با بغض جواب دادم
_اقا سهراب بهم امید بدین
سرشو تکون داد و مردونه یاعلی گفت و از جا بلند شد رو به عمه نسرین گفت
_من میرم سری به ایلزاد بزنم شما شام بخورید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞