🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت688
#نویسنده_سیین_باقری
زندگی ما داشت به همین شکل می گذشت
و من دیگر نای رفتن به دانشگاه نداشتم و عمه نسرین نای رفتن به خانه نداشت
هر کسی رفته بود پی کار خودش
آقا سهراب گاهی می رفت بیمارستانی که کار میکرد و برمیگشت
رضا برگشته بود تهران و ایلناز به گفته خودش طاقت دیدن این حال را نداشت و رفته بود سیاه کمر تا از آقا جمشید مراقبت کنه
پونه خانم و هورا زمان اقامتشان در ایران تمام شده بود و باید بر می گشتند
چه قیامتی شد موقع خداحافظی چقدر پونه خانم پشت در آیسییو التماس کرد که پسرش بلند بشه دوباره چشماشو ببینه و با مادرش حرف بزنه
عمو ناصر ولی تنهامون نذاشت
نگاهم که می کرد نگاه ایلزاد را میدیدم
هر بار که میخندید خنده ایلزاد را میدیدم و هر بار که بهم محبت میکرد و پدرانه در آغوشم میگرفت محبتهای ایلزاد را می دیدم
چقدر دلم تنگ شده بود برای مرده سیاه پوشی که حالا سبز پوش شده بود و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود
سر صلاه ظهر بود که آقا سهراب گفت که میخواد بره با دکتر ایلزاد صحبت کنه احتمالا کمی کارش طول بکشه
ولی برای ناهار برمیگرده
عمه نسرین برای من و عمو ناصر ناهار گذاشته بود تا بخوریم ولی من دلم پیش آقا سهراب بود که نمیدونم چرا ناگهانی بلند شد و رفت تا با دکتر صحبت کنه
سرگرم خوردن غذای گرمی بودیم که عمه نسرین خودش درست کرده بود که آقا سهراب با قیافه ای آویزون و خسته قدم زنان به ما نزدیک شد
با دیدن چهره اش حالم داشت بد می شد احساس میکردم اتفاق بدی افتاده سریع دست از غذا کشیدم و پرسیدم
_چیزی شده؟
عمه نسرین با حرف من برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن چهره آقا سهراب اون هم جا خورد و تندی پرسید
_چی شده؟
آقا سهراب با حالی بد و دگرگون کنار عمه نسرین نشست دستش رو گرفت و گفت
_ نمیدونم چه جوری بگم ولی دکتر از به هوش آمدن ایلزاد قطع امید کرده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞