🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت715
#نویسنده_سیین_باقری
از ایلزاد ناراحت بودم حق نداشت به جای من جواب بده و خودشو ناراحت کنه
کنارش نشسته بودم و حواسم در پی حرفهای عمو ناصر و نصیحتهاش نبود
فکر و ذهنم به سمت ایلزاد بود باید میدونستم چی ارومش میکنه تا بتونم همون کارو انجام بدم نباید اجازه میدادم وضعیت به همین شکل پیش بره و باعث آزار هردمون بشه
_الهه جان با شما هستم
با صدای عمو ناصر از دنیای فکر و خیال اومدم بیرون و نگاهش کردم
مردی باموهای رنگ شده ی مشکی که صورتش اصلا گرد پیری و میانسالی روش ننشسته بود بسیار زیبا و بی چین و چروک
نگاهی که هیچ تفاوتی با ایلزاد دوست داشتنی من نداشت
شاید تنها دلیلی که باعث شد انقدر زود به عمو ناصر اعتماد کنم همین پاکی نگاه بود که برعکس صابر هیچ مرموز بودنی توش نبود و به راحتی میشد همانند ایلزاد دوستش داشت
_جانم عمو
_انگار حواست اینجا نیست
ایلزاد مشکوک نگاهم کرد همیشه در پی این بود که اتویی از من بگیره تا خودش رو ناراحت کنه
_نه عمو جان میشنوم
لبخندی زد و گفت
_گفتم عروسیتونو تا بازگشت من برگزار نکنید
پوز خندی زدم و گفتم
_تا نظر بزرگترها چی باشه
ایلزاد با اخم گفت
_نه عمو فعلا قصد مراسم نداریم
عمه نسرین خیلی زنونه گفت
_وا یعنی چی مگه چیتون کمه؟
ایلزاد جوابش رو داد
_شرایط روحی من مهیا نیست
عمه نسرین رو به من پرسید
_مگه مشکلی دارید عزیزم؟
نمیدونم چرا شدم انبار باروت و هوار شدم سر جمع و با صدایی که مشخص بود بغض داره جواب دادم
_نه عمه جون ایلزاد خان اندازه یرسر سوزنی هم به من اعتماد نداره
فورا بلند شدم و جمع رو ترک کردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞