eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از ایلزاد ناراحت بودم حق نداشت به جای من جواب بده و خودشو ناراحت کنه کنارش نشسته بودم و حواسم در پی حرفهای عمو ناصر و نصیحتهاش نبود فکر و ذهنم به سمت ایلزاد بود باید میدونستم چی ارومش میکنه تا بتونم همون کارو انجام بدم نباید اجازه میدادم وضعیت به همین شکل پیش بره و باعث آزار هردمون بشه _الهه جان با شما هستم با صدای عمو ناصر از دنیای فکر و خیال اومدم بیرون و نگاهش کردم مردی باموهای رنگ شده ی مشکی که صورتش اصلا گرد پیری و میانسالی روش ننشسته بود بسیار زیبا و بی چین و چروک نگاهی که هیچ تفاوتی با ایلزاد دوست داشتنی من نداشت شاید تنها دلیلی که باعث شد انقدر زود به عمو ناصر اعتماد کنم همین پاکی نگاه بود که برعکس صابر هیچ مرموز بودنی توش نبود و به راحتی میشد همانند ایلزاد دوستش داشت _جانم عمو _انگار حواست اینجا نیست ایلزاد مشکوک نگاهم کرد همیشه در پی این بود که اتویی از من بگیره تا خودش رو ناراحت کنه _نه عمو جان میشنوم لبخندی زد و گفت _گفتم عروسیتونو تا بازگشت من برگزار نکنید پوز خندی زدم و گفتم _تا نظر بزرگترها چی باشه ایلزاد با اخم گفت _نه عمو فعلا قصد مراسم نداریم عمه نسرین خیلی زنونه گفت _وا یعنی چی مگه چیتون کمه؟ ایلزاد جوابش رو داد _شرایط روحی من مهیا نیست عمه نسرین رو به من پرسید _مگه مشکلی دارید عزیزم؟ نمیدونم چرا شدم انبار باروت و هوار شدم سر جمع و با صدایی که مشخص بود بغض داره جواب دادم _نه‌ عمه جون ایلزاد خان اندازه یرسر سوزنی هم به من اعتماد نداره فورا بلند شدم و جمع رو ترک کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞